مردي بود كه كارش آبرساني بود. او الاغي داشت كه بر اثر كشيدن بارهاي مشقتبار، پشتش خميده بود و زخمهاي بدي داشت؛ به طوري كه شب و روز آرزوي مرگ ميكرد. از طرفي سيخ آهنين سقا، دو طرف دمش را پر از زخم نموده بود. روزي رئيس طويلههاي شاه، كه رفاقتي با آن سقا داشت، آن الاغ را رنجور ديد و به سقا گفت: چند روز اين خر را به من بده، تا در طويله شاه، قوت خود را بازيابد.
سقا با شادماني، الاغ خود را به او سپرد و آن الاغ از زحمت جانكاه نجات يافت و به طويله شاه رفت. در آنجا ديد كه اسبهاي جنگي، بهترين خوراكها را دارند و همه از عيش و نوش، چاق و فربه ميباشند و غلامان از هر سو به آنها خدمت ميكنند و محل سكونت آنها را آب و جارو مينمايند... آن الاغ سر به آسمان بلند كرد و گفت: اي خداي بزرگ! گيرم كه من خرم، مگر مخلوق تو نيستم؟ چرا بايد اين همه زار و لاغر و بيچاره باشم، ولي اسبهاي شاه اين همه در ناز و نعمت و شادي به سر برند:
حال اين اسبان چنين خوش بانوا
من چه مخصوصم بتعذيب و بلا
پس از مدتي، اعلام شد كه دشمن براي جنگ آمده است. بايد سپاه شاه، به دفع دشمن بپردازد و همة اسبان را به ميدان جنگ بردند. وقتي كه آن اسبها از جنگ بازگشتند، بدنشان پر از زخم شده بود، پاهاي آنها را محكم با نوار ميبستند، و نعلبندان براي اصلاح سمهاي آنها ايستاده بودند. بدنهايشان را ميشكافتند تا تيرها را خارج سازند...
وقتي كه الاغ، وضع دلخراش آنها را ديد، فقر و بيچارگي خود را از ياد برد و گفت: اي خداي بزرگ، من بهمان بينوايي و بيچارگي، خشنود هستم:
چون خر آن را ديد پس گفت اي خدا
من بفقر و عافيت دادم رضا
زان نوا بيزارم و زين زخم زشت
هر كه خواهد عافيت، دنيا به هشت آري اي برادر! فريب زيبائيهاي چند روزه دنيا را مخور، كه در كنار دانههايش دامها وجود دارد. به رضاي خدا خشنود باش و ناشكري نكن و در هر حال سپاسگزار باش. اگر عافيت و سعادت ميخواهي، دلبستگي به دنيا را رها كن.
الاغ بيچاره و كيفر توبه شكن
مردي بود كه كارش لباسشويي بود. او الاغي فرتوت داشت كه از بامداد تا شامگاه در زمين سنگلاخ رفت و آمد ميكرد و با بدبختي و سرگرداني، بسر ميبرد.
در چند فرسخي آنجا جنگلي وجود داشت، كه شيري در آن زندگي ميكرد. كار شير شكار حيوانات بود. شير در يكي از روزها با يك فيل گلاويز شد و خسته و درمانده گرديد، به طوري كه نتوانست حيواني را شكار كند. ساير درندگان كه جيرهخوار شير بودند، درماندگي شير را دريافتند و اندوهگين شدند. شير به آنها گفت: به روباه بگوئيد نزد من بيايد! روباه را خبر كردند. او نزد شير آمد و شير گفت: برو بيابان، گاو يا خري را پيدا كن و با مكر و حيله به اينجا بياور، كه سخت گرسنه هستيم:
گفت روبه، شير را خدمت كنم
حيلهها سازم، زعقلش بركنم
حيله و افسونگري كار من است
كار من دستان و از ره بردن است
روباه با شتاب از طرف كوه سرازير بيابان شد و الاغ بينوا و لاغر را پيدا كرد. اول سلام گرمي به او داد و سپس گفت: تو در اين سنگلاخ بيآب و علف چه ميكني؟
الاغ: قسمت من همين است و شكر ميكنم. زيرا هر كسي غمي دارد و دنيا پر از رنج است پس بايد ساخت:
گنج بي مار و گل بيخار نيست
شادي بيغم، در اين بازار نيست
روباه: جستجوي روزي حلال واجب است. اين جهان، جهان اسباب است. پس براي كسب روزي بكوش، تا مانند پلنگ مال غصبي نخوري:
گفت پيغمبر كه بر رزق اي فتي
در فرو بستست و بر در قفلها
جنبش و آمد و شد ما و اكتساب
هست مفتاحي بر آن قفل و حجاب
گر تو بنشيني بچاهي اندرون
رزق كي آيد برت اي ذوفـــنـون؟
الاغ: اين كه ميگويي بيتلاش، روزي بدست نميآيد ازضعف توكل است. زيرا خدايي كه جان داده، نان هم ميدهد. همة حيوانات بدون زحمت، غذا ميخورند و قسمت هركدام را خدا ميدهد. اما كمي بردباري لازم است.
روباه: آن توكلي كه تو ميگويي كار هر كس نيست، بلكه امري نادر است. و انتخاب امرنادر، دليل حماقت است؛ زيرا هركسي استعداد پيمودن راههاي عالي را ندارد.
روباه همچنان به گوش خر ميخواند و تا او را در ظاهر به علفزار و در باطن نزد شيرگرسنه روانه سازد.
اگر آن الاغ عقل داشت، به روباه ميگفت: تو كه آن همه از مرغزار و غذاهاي آن دم ميزني، پس دنبة تو كو؟ چرا خودت لاغر و ضعيف هستي:
كو نشاط و فربهي و فر تو
چيست اين لاغر، تن مضطر تو
زآنچه ميگوئي و شرحش ميكني
چه نشانه در تو ماندهاي سني
(سني : بلند.)
سرانجام الاغ، گول زبان چرب و نرم روباه را خورد و همراه او به راه افتاد:
گوش را بربند و افسونها مخور
جز فسون آن ولي دادگو
آن فسون، خوشتر، از حلواي او
زانكه صد حلوا است، خاك پاي او
هنوز الاغ به نزد شير نرسيده بود كه شير به او حمله كرد. او گريخت و خود را به پاي كوه رساند.
روباه به شير گفت: چرا عجله كردي و خود را به زحمت انداختي. صبر ميكردي او نزد تو ميآمدي و به راحتي صيدش ميكردي. اكنون او گريخت و تو بيآنكه نتيجه بگيري با دست خالي برگشتي.
شير گفت: من خيال كردم كه همان توانايي سابق را دارا هستم، وانگهي بر اثر شدت گرسنگي، كاسة صبرم لبريز شده بود. ولي عيبي ندارد، اگر بار ديگر بتواني آن خر را نزد من بياوري، گوشت زيادي به تو خواهم بخشيد.
روباه گفت: اگر حملة شير را فراموش كرده باشد، او را بار ديگر نزد تو ميآورم. ولي اين بار وقتي او را نزد تو آوردم مبادا عجله كني كه بار ديگر آن خر فرار كند.
شير گفت: قبول كردم.
روباه مكار بار ديگر نزد الاغ رفت.
خر به او گفت: ديگر هرگز با تو همراهي نخواهم كرد:
ناجوانمردا چه كردم من تو را
كه به پيش اژدها بردي مرا؟!
ناجوانمردا چه كردم با تو من
كه مرا با شير كردي پنجه زن؟
كه مثال شيطان با آدميان، همچون اين روباه است:
آدمي را با هزاران كر و فر
اندر افكند آن لعين در شور و شر
آدمي را با همه وحي و نذير
اندر افكند آن لعين بردش به بئر
(بئر بر وزن مهر: چاه)
روباه در برابر استدلالهاي الاغ، گفت: تو چرا زود فرار كردي. آنچه كه ديدي شير نبود، بلكه «طلسمي سحر» آميز بود كه در چشم تو به صورت شير نمودار شد؛ و گرنه من كه از تو ناتوانترم، پس چگونه شب و روز در آنجا زندگي ميكنم؟
اين طلسم را صاحب چراگاه براي آن ساخته كه هر شكمخواري به آنجا نيايد. زيرا در غير اين صورت، آن سبزهزار پر از فيل و كرگدن و ..... ميشد. من خودم عمداً اين كار را با تو كردم تا به تو درس شجاعت بياموزم كه از طلسم نترسي...
الاغ: تو با چه رويي نزد من آمدهاي اين تو بودي كه خون و جانم را طعمة مرگ ساختي:
آنچه من ديدم زهول بيامان
طفل ديدي پيرگشتي در زمان
خدا مرا نجات داد و اگر آن شير به من ميرسيد، مرا پارهپاره ميكرد. برو كه يار بد بدتر از ماراست:
مار بد زخم ار زند بر جان زند
يار بد برجان و بر ايمان زند
در جهان نبود بتر از يار بد
وين مرا عين اليقين گشته است خود
روباه: اندرزهاي من، صاف است و هيچگونه دروغ در آن نيست. چكنم كه خيالاتي شدهاي و پشت عينك خيال و بدگماني به من مينگري. تو نسبت به برادران باصفا، خوش گمان باش. اگر چه ظاهراً از آنها جفا ديدهاي، ولي خيالات صدهزار يار را از همديگر جدا ميسازد.
مكر روباه از يكسو و غلبة حرص و طمع الاغ از سوي ديگر الاغ را منقلب كرد. گر چه توبه كرده و سوگند ياد نموده بود كه ديگر فريب روباه را نخورد، ولي بهرحال خر بود و حرص او را كور و كر كرد:
حرص، كور و احمق و نادان كند
مرگ را بر احمقان آسان كند
جوع، نور چشم باشد در بصر
جوع باشد قابليت در نظر
جمله ناخوش از مجاعت خوش شود
جمله خوشها بي مجاعتها است رد
(مجاعت: گرسنگي.)
سرانجام خر، همراه روباه تا نزديك شير رفت. در يك لحظه، شير بر او جهيد و بدنش را پاره پاره كرد و تمام آن را خورد. فقط دل و جگرش باقي مانده بود، كه شير ديگر تشنه شد و به طرف چشمه آب رهسپار گرديد. روباه در غياب شير، جگر و دل آن بينوا را خورد.
وقتي شير بازگشت و به جستجوي دل و جگر خر پرداخت، آن را نيافت، از روباه پرسيد: دل و جگرش كو؟
روباه گفت: اگر او اهل دل و جگر بود، بار ديگر به اينجا نميآمد:
چون ندارد نور دل، دل نيست آن
چون نباشد روح، جز گل نيست آن
نور، مصباح است داد ذوالجلال
صنعت خلق است آن شيشه سفال
آري، اين بود كيفر آن كس كه پس از پشيماني، باز توبهاش را شكست و آزموده را آزمود و اين گونه خود را به هلاكت افكند.
شتر دروغگو
شخصي از شتري پرسيد: از كجا ميآيي،
شتر گفت: از حمام گرم كوي تو.
آن شخص گفت: آري راست گفتي؛ كه از چرك و كثافت زانوي تو پيدا است!
آن يكي پرسيد اشتر را كه هي
از كجا ميآئي اي اقبال پي؟
گفت: از حمام گرم كوي تو
گفت خود پيداست در زانوي تو
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید