«کسی که در برابر خوبی و بدی جامعه بیتفاوت باشد، مردهای است که در میان زندهها نفس میکشد.» این سخن امامان معصوم ماست که امربهمعروف را نشانه فطرت بیدار انسانها و حیات جامعه بشری دانستهاند.
اگرچه جایگاه حاکمیت در به ثمر رسیدن امربهمعروف و نهی از منکر غیرقابلانکار است، اما نباید از نقش افراد و حرکتآفرینی ایشان در کنار ادای وظیفه شرعی و اخلاقیشان غافل شد.
«تذکر دادن» نوعی نظارت عمومی است که شیوه اجرا کردن آن بسیار اهمیت دارد؛ اینکه در چه زمانی نهی و چطور امر کنیم؟ با چه تدابیری افراد را به نیکوکاری سوق دهیم و با چه لحنی «غیرت دینی» را بیدار کنیم؟ بسیار مهم است. در این نوشته، چندین نمونه و مصداق قابلاجرا در قالب داستان ارائه شده است:
میوه راننده فراموش نشود!
حاج اصغر و همسرش بالاخره بعد از یکی دو ساعت معطلی در ترمینال جنوب، سوار اتوبوس شدند. مبدأ تهران بود و مقصد، مشهد مقدس. مسافران از تأخیر راننده کلافه بودند و شاکی. زیر لب غرغر میکردند، اما حاج اصغر دلش جای دیگری بود. به روی راننده نیاورد که از بدقولی او ناراحت است. ترس قضا شدن نمازی را داشت که باید در اتوبوس میخواند. دیده بود و شنیده بود بعضی از رانندهها برایشان مهم نیست نماز صبح در جاده بایستند. تصمیم گرفت دم راننده را ببیند. از همان ابتدای سفر با راننده و کمکراننده طرح رفاقت ریخت. هر یکی دو ساعت میرفت و با راننده خوشوبش و حالواحوالی میکرد و خداقوتی میگفت. دستخالی هم نمیرفت؛ همسرش پرتقال پرپر، سیب سرخ و خیار پوستکنده را میگذاشت توی بشقاب و میداد دست حاجی. حاج اصغر راننده را حسابی نمکگیر و شرمنده کرد. بعد از اذان صبح و اذان مغرب از راننده پرسید «مرد مؤمن! کجا وایمیسی برای نماز یه آب روغنم عوض کنیم؟» راننده سبیلی تاباند و گفت «هر جا شما امر کنی حاجی! دو تا پیچ جلوتر نمازخونه و استراحتگاه تر و تمیزی هست.»
هیئت حضرت قاسم(ع)
پسر که به سن بلوغ رسید، اخلاق و رفتارش ازاینرو به آن رو شد. کودک مطیع و فرمانپذیر دیروز شده بود نوجوانی تندخو و سرکش. پدر و مادر بعد از مراجعه به مشاور متوجه شدند چارهای جز صبوری و پذیرش شرایط جدید ندارند؛ برای عبور به سلامت از این مرحله، پذیرش تغییرات رفتاری و هورمونی فرزندشان لازم بود.
از رفتارهای پسر که والدین را نگران میکرد، تمایل افراطی به وقت گذراندن با دوستان و همسالانش بود. او برای اوقات فراغت، کافینت و بیرون رفتنهای بیهدف را انتخاب کرده بود و به هیچ وقت به مطالعه رغبتی نشان نمیداد.
والدین تصمیم گرفتند طرح برنامهای متفاوت و جذاب فرهنگی را برای پسر و دوستانش بریزند. با همیاری چند تن از والدین دیگر، به فرزندانشان پیشنهاد تشکیل یک هیئت نوجوانانه دادند. پسرها به فعالیتهای جمعی علاقه داشتند و از این طرح استقبال کردند. اینکه هیئت را خودشان تأسیس میکردند، حس غرورانگیزی به آنها القا میکرد. نام هیئت را گذاشتند حضرت قاسم. هر هفته، والدین بودجه مختصر مشارکتی در نظر میگرفتند برای پذیرایی و دعوت سخنران. مداحی مناسبتی اما بر عهده پسرها بود. هر سهشنبه، هیئت خانه یکی از آنها برگزار میشد. در طول هفته هم چند جلسه میگرفتند برای هماهنگی برنامهها و کارها. یکی از برنامههای فرهنگی هیئت، جمعخوانی کتابهای مفید بود؛ کتابهایی که سخنران روی منبر سفارش میکرد بخوانند. هر هفته یک کتاب را با علاقه و انگیزه میخواندند و بعد از مراسم درباره آن با هم صحبت میکردند.
حالا هم والدین راضی بودند و هم بچهها.
همیار بهداشت مدرسه
علیرضا چند وقتی بود که به مشرحمت فکر میکرد؛ به کمردرد و پادردی که داشت. مشرحمت مجبور بود بعد از زنگ تفریح، حجم زیادی زباله و پوست خوراکی از حیاط مدرسه جمع کند. علیرضا همهچیز را برای مادرش گفت و اینکه چند بار بهعنوان «مسئول بهداشت» به بچهها تذکر داده، اما بیفایده بوده است و بچهها فقط مسخرهاش کردهاند. بعد از همفکری با مادر قرار شد علیرضا چند کیسه پلاستیک بگیرد. زنگ تفریح توی حیاط با کارت همیار بهداشت دور بزند و به هیچکس حتی یک کلمه چیزی نگوید.
از آن روز به بعد، علیرضا کیسه را میگرفت جلوی بچههایی که زباله میریختند. بعد خم میشد و پوست کیک و بیسکوئیت را برمیداشت... یک هفته طول کشید. او روزهای آخر خسته شده بود، اما هر روزی که میگذشت حیاط تمیزتر بود و مشرحمت خوشحالتر. دو سههفتهای زمان برد تا علیرضا بتواند به بچههای مدرسه بدون حرف زدن، تذکر بدهد؛ تذکر عملی. بچهها شرمنده مسئولیتپذیری او شده بودند.
پاگشاکردن تازهعروس
مژگان، تازهعروس مانتویی خانواده بود؛ خانوادهای که حتی دختران تازه به سن تکلیف رسیده در آن، چادر به سر میکردند. مانتو پوشیدن در خانواده تقوی ناپسند و ممنوع شمرده میشد. مژگان و همسرش به دلیل همین تفاوتها کاملاً از خانواده طرد شده بودند. هیچکس در فامیل حاضر نبود مژگان و همسرش یعنی پسر کوچک حاجآقا تقوی را به مهمانی و دورهمیها دعوت کند. ازدواجشان سنتی نبود و مژگان به سلیقه خانواده انتخاب نشده بود.
«خاله فخری» تنها کسی بود که زوج جوان را پاگشا کرد. خاله بدون در نظرگرفتن اختلافات و تفاوتها مژگان را با آغوش باز در خانهاش پذیرفت. پنجشنبه هر هفته عروس و داماد را دعوت میکرد. هر بار هم با مهربانی به مژگان نزدیکتر میشد، از اینکه مژگان تربیت و خانواده کاملاً متفاوتی داشته، بیشتر مطمئن میشد. خاله فخری توانست دل مژگان را بهمرور به دست بیاورد. بعد از یک سال و اندی، خانواده تقوی متوجه تغییر پوشش و چادری شدن مژگان شدند.
*
مجله شمیم آشنا شماره 220 صفحات 28و29.
فاطمهسادات موسوی
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید