با کمي ترديد سوار ماشين پژو 405 ميشوم. راننده خانم است. بعد از سوار شدن، مطمئن ميشوم اشتباه نکردهام. اين روزها با هر وسيلهاي مسافرکشي ميکنند و تعداد خانمهاي مسافرکش هم تقریباً زياد شده.
خانم راننده که البته گذر زمان و انگار سختي زندگي چيز زيادي از زنانگي برايش نگذاشته بود، با لهجه ترکي غليظي پرسيد «ساکن همینجا هستيد؟» گفتم «بله» گفت «ما هم پنج سالي میشه اومديم مهرشهر. به خاطر آقامون اومديم. کارش اینجا بود اما پنج ماه پيش فوت کرد.» و لبخند تلخي ميزند. آنقدر ساده و مختصر اين جمله را گفت که فرصت هضم کردنش را پيدا نکردم. ادامه داد «سرطان خون گرفت. گفتن پلاکتهاش اومده پايين. تا بجنبيم، رفت. عمرش نبود به دنيا.» باز هم لبخند را فراموش نکرد.
احساس کردم خيلي وقت است سکوت کردهام. آب دهانم را قورت دادم و با سختي پرسيدم «بچهها بزرگن؟»
گفت «دختر بزرگم ازدواج کرده رفته قشم. به نظرم حال و روزش خوبه گرچه که دوره. اون يکي دخترم هم دانشجو است و قبول کردند جاي پدرش بره سرکار.» تا اومدم نفس راحتي بکشم و بگم خوبه که از آب و گل دراومدن گفت «يه پسر هم دارم بزرگه. خيلي هم خوشتيپ و خوشهيکله اما صرع داره.» نفسم بند آمد اما چه ميشد کرد؟ زندگي همين است و بايد ادامهاش داد. در صدايش چنان صلابتي بود که جرئت نکردم حال خودم را بد نشان بدهم. تقریباً به مقصد رسيده بودم. کرايه را که دادم، گفت «ما نميدونيم چي پيش مياد اما بهتره همين دم رو غنيمت بشماريم.» خداحافظي کردم. فکر کردم چه تواني، چهطور ميشود اینطور به زندگي نگاه کرد؟ بزرگ بود و با همه مشکلات، اميدش را از دست نداده بود. تصور کردم بيدليل نبوده که اين زن با آن دستهاي کارکرده سر راهم قرار گرفته؛ مهم نيست چه مشکلها و مصائبي پيش ميآيد، مهم اين است که در برابر اين مشکلات چهطور خودمان را نشان ميدهيم و مسئولانه رفتار ميکنيم.
پروانه شهرکي
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید