فتوا
«دست و دلم لرزید بیایم خدمتتان. فکر نکنید همینطور بدون فکر آمدهام اینجا». میرزا به اشاره، دعوتش کرد به نشستن. «والله نمیدانم اصلاً درست هست این حرفها را به شما بگویم یا نه. پناه میبرم به خدا از اینکه برای شما تعیین تکلیفی کنم یا مثلاً با این کارم بگویم ببین جناب میرزا من از جنابعالی خیلی جلوترم. شما استاد من هستید. شاید اصلاً درست نباشد این شاگرد کوچک، اینطور بیاید پیش استادش صریح حرف بزند.»
ـ «سید محمد! اینقدر صغرا و کبرا نمیخواهد عزیز دلم. حرفت را بگو. چی اینطور نگرانت کرده؟ تو که من را میشناسی. حرف، حق باشد چرا انقلت بیاورم؟» نفسش داغ شده بود. میرزا که دستش را گرفت توی دستش، کمی آرام گرفت. «خودتان میدانید جناب میرزا. همه این آتشها از گور سومین سفر اعلیحضرت ناصرالدینشاه بلند شده و دودش دارد چشم ملت را کور میکند. معلوم است پول کم آورده که دارد تجارت و معیشت مردم را دو دستی تقدیم انگلیسیها میکند؟»
ـ «ظاهراً این وسط، امینالسلطان هم شده آتشبیار معرکه.» لبخندی دوید روی لبهایش.
«قربانتان شوم. شما که بهتر از من همهچیز را میدانید. میگویند کلی رشوه گرفته تا معامله را جور کند. شاه، یک پول ناچیزی گرفته و عوضش میخواهد تا پنجاه سال بازرگانی مملکت را به خاک سیاه بکشاند. توتون و تنباکو را بیایند از زارع ما ارزان بخرند و گران بفروشند. با این کار، نه زارع نه تاجر، هیچ اختیاری برای خرید و فروششان ندارند. اسمش هم پنجاه سال است. تا چند سال، چوب این ندانمکاری، بدن نحیف مملکت را کبود و سياه و زخمی بگذارد، اللهاعلم. البته اینها که دارم میگویم از سوز دل است و میدانم تکرار مکررات است برای شما.»
ـ بفرما دارم گوش میکنم.
ـ چی بگویم. علمای داخل که خدا را شکر، حرفشان با هم یکی بوده و مردم و علما همراهند. از میرزای آشتیانی که با خودتان مدام مکاتبه دارند بگیرید تا توی اصفهان، آقانجفی اصفهانی و از آنطرف سید علیاکبر فال اسیری توی شیراز و خیلی علمای دیگر که مستحضرید.
میرزا کتابش را باز کرد و گفت «این مملکت صاحب دارد.»
قلبش تندتند زد. فکر کرد شاید میرزا میخواهد با اين جمله، به بحث خاتمه دهد.
- «البته دل ما هم به همین گرم است که من جسارت کردم و آمدم خدمتتان. به تاراج بردن سرمایه ملت، یک طرف قضیه است. اینها برای دین و ایمان مردم نقشه دارند. به بهانه تأسیس کمپانی، صدهزارتا مبلغ مسیحی آوردهاند با خودشان. کلیسا ساختهاند. کافه فسق و فجور راه انداختهاند. هرجا میروند به بهانه حفظ امنیت کمپانی، کلی مزدور اجیر میکنند. چیزی نمانده کشور را بکنند مثل هند. میخواهند تجربه کمپانی هند شرقی را توی مملکت امام زمان(عج) پیاده کنند. چند روز دیگر میشویم مستعمره انگلیس و بعدش فاتحه! بعد از ناآرامیهای تبریز و تلگرافتان به شاه، مردم حسابی دلگرم شدهاند. خودتان فرمودید اگر دولت از عهده جواب، بیرون نیاید، ملت از جوابِ حسابی عاجز نیست و فرمودید من به خواست خدا قرارداد را برهم میزنم. اینها که فرمودید روی چشم ما، اما مردم چشمشان به دست شماست. میخواهند قرارداد لغو شود. منتظر فتوا هستند.»
سرش را پایین انداخت. عرق میریخت از سر و رویش. «استاد عزیزم! ما که خونمان از سیدالشهدا (ع) رنگینتر نیست. یک نفر باید علیه این استعمار کثیف قیام کند. همه منتظر فتوای شما هستند.»
میرزا ورقهای را از لای کتاب بیرون آورد. «سید محمدجان! این قضیه خیلی وقت است روز و شبم را یکی کرده. اخبار که بهوفور از اینطرف و آنطرف به گوشم میرسید و تلگراف هم که مدام از ایران برایم میآمد راجع به این امر. علیالدوام داشتم جهات مختلف قضیه را بررسی میکردم. دیروز بود که به نتیجه رسیدم. امروز رفتم سرداب غیبت تا از مولایم اجازه فتوا بگیرم. آقا اجازه فتوا دادند. امروز قبل از آمدن شما فتوا را نوشتم. بگیر سید محمد. بخوانش».
دستهایش لرزید، صدایش هم فتوا را خواند «الیوم استعمال توتون و تنباکو بای نحو کان در حکم محاربه با امام زمان (صلواتاللهعلیه) است.» دستخط میرزا توی اشکش داشت میدرخشید. «امروز تلگرافش میکنیم ایران. سید محمد! گفتم که این مملکت صاحب دارد.»
*
مجله شمیم آشنا شماره 220 صفحات 24و25.
طهورا حيدري
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید