مرحوم حاج شیخ حسین کبیر تهرانی را همه پیرغلامها و اهالی قدیمی روضه میشناسند و از او حرفها و حکایتهای بسیار به یاد دارند. چیزی که او را خاطرهساز کرده، اول از همه هیکل قوی و اندام ورزیدهاش بوده که به اندام رایج شیوخ آن زمان نمیخورده. درباره گذشتهاش قبل از آمدن به حوزه علمیه هم حرفهایی بود که هیچکدامش سند نداشت. نگاه نافذ شیخ و مزاح و بذلهگوییهایش هم معروف بود. نفسش هم گرم بود و کسی بهراحتی حاضر به ترک مجلسش نمیشد، اما آنچه از این مرد، بیشتر در ذهنها مانده، عشق و محبت عجیب و وصفناشدنی او به سیدالشهداست و گریههای بیامان و جانسوز و از سر اخلاصش.
سال 59 و در جنگ تحمیلی، غلامرضا، تنها پسر و جگرگوشهاش شهید میشود. این ماجرا و روضههای جگرگداز علیاکبرش بعد از این اتفاق را یکی از دوستانش چنین نقل میکند:
وقتی غلامرضایش شهید شد، یک روز رفتم خانهاش. دیدم نشسته و اشک میریزد. خیال کردم ناراحت غلامرضایش است. میدانستم خیلی دوستش داشت. تنها پسرش بود؛ رشید و باادب و خوشچهره. گفتم: خدا صبرت بدهد. اشکهایش ریخت و گفت: دیشب خدمت مولایم حسین(ع) رسیدم! فرمود: حاج شیخحسین، یکعمر روضه من و علیاکبرم را خواندی نفهمیدی من چه کشیدم، اما تازه کمی حس کردی داغ جوان یعنی چه؟
بعد میگفت: گاهی آنقدر بدنم داغ و پرحرارت میشود، هرچه آب خنک میخورم، باز تشنهام، و میگفت: گاهی میروم زیر دوش آب سرد میایستم تا کمی خنک شوم، مادر شهید میگوید: حاج حسین سرما میخوری. میگویم: چه کنم بدنم داغ است، دارم میسوزم؛ و او میگوید: حاج حسین، این حرارت، حرارت معمولی نیست، داغ جگر است، داغ فرزند است، با آب که خنک نمیشود!
از آن به بعد روضههای علیاکبرش حال و هوای دیگری داشته. میگفته: مردم! من میفهمم داغ فرزند یعنی چه. داغ جگر یعنی چه. تازه من کنار نعش پسرم نبودم و اینگونه بیچاره شدم، اما حسین، فدای آن آقایی که بالای سر جوانش علیاکبر آمد. دست و پا زدن علیاکبر و ناله آخرش را شنید که فریاد زد یا ابتاه علیک منی السلام. حسین چه کشید! داغ پسر با جگرش چه کرد؟ بیجهت نبود صورت به صورت جوانش گذاشت و بعد سر بلند کرد و صدا زد: علی الدنیا بعدک العفا؟
رؤیای صادقهای هم که یکی از دوستان شیخ حسین کبیر روایت میکند بسیار شنیدنی است: صبح روز بعد از دفن بدن حاج شیخ حسین، یکی از دوستان را دیدم، سراسیمه و ناراحت پرسید: برای حاج حسین اتفاقی افتاده؟ گفتم: مگر خبر نداری؟ گفت: نه. گفتم: دیروز از دنیا رفت. گوشهای نشست، بغض کرد و زد زیر گریه. آرام که شد گفت: دیشب در عالم رؤیا دیدم صحرایی تیره و تاریک، خیلیها بودند، با لباس پاره و سر و روی گردوغبار آلوده، اینطرف و آنطرف میدویدیم و فریاد میزدیم. ناگهان حاج شیخ حسین سوار بر اسب سفیدی آمد؛ خوشحال و سرحال، جلویم که رسید گفتم: چه خبر؟ گفت: اینجا فقط [امام] حسین... و دور شد.
عبدالله کریمی
مجله آشنا، شماره 219، صفحه11
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید