از همانجایی که ایستاده بود چاقو را پرت کرد طرفِ زنِ موطلايی. چاقو مستقیم رفت و قلبِ زنِ را پاره کرد. خون از جایی که چاقو رفته بود تو، ریخت بیرون. چشمهایِ زن از هم دریده شد!
«میلاد! پاشو عزیزم، بابایی زنگ زد گفت آماده بشیم میاد دنبالمون بریم بیرون.»
میلاد هیجانزده از جایش بلند شد «مامانی! این آقاهه چاقورو اینطوری پرت کرد رفت تویِ قلبِ اون زنه!»
و با دست ادای کسی را درآورد که چیزی را پرتاب میکند.
مریمخانم رفت طرفِ تلویزیون و دکمه خاموش را فشار داد «پاشو عزیزم! الان بابایی میاد ناراحت میشهها.»
*
نشسته بودند توی رستوران و منتظر غذا بودند. سعید دستی کشید توی موهایِ لَخت میلاد «ماشاءالله پسرم بزرگ شده.»
میلاد پاهایش را از روی صندلی رساند به زمین و سرپا ایستاد. کودکانه چرخید «بزرگم؟»
سعید و مریم به هم نگاه کردند و خندیدند. سعید گفت «آره، مرد شدی.»
سعید دوباره میلاد را نشاند روی صندلی. میلاد سر چرخاند و به دور و برش نگاهی انداخت. گفت «بابایی؟ یعنی من میتونم از اینجا که وایسادم یه چاقو پرت کنم بره بخوره به اون خانمه؟»
سعید سر چرخاند و به خانمی که سه میز آن طرفتر داشت با یک مرد شام میخورد، نگاه کرد. پیشخدمت برایشان شام آورد. سعید سر برگرداند و از پیشخدمت تشکر کرد. به مریم نگاه کرد «چی میگه این بچه؟»
مریم به میلاد چشمغره رفت «از بس فیلم میبینه این.» بعد گفت «اونا فیلمه پسرم! الکیه! واقعاً که نمیشه اینکارو کرد. شامتو بخور»
میلاد قاشقاش را برداشت «نخیرم، واقعاً میشه»
*
از تویِ کوچه صداهای مبهمی میآمد. یک نفر کوبید به درِ خانه مریمخانم.
مریم با عجله چادرش را سر کرد «اومدم، اومدم.»
در را که باز کرد، نرگس، زنِ همسایهشان با قیافهای درهم دستِ دخترکوچکش را گرفته بود «این چه وضعشه مریمجون؟! مثل اینکه حواست به پسرت نیست!»
ـ چی شده نرگسخانم؟
ـ چی بگم؟! نیگاش کن
و با دست اشاره کرد به وسطِ کوچه. مریم سرش را آورد بیرون. میلاد با آن قدّ و قواره کوچکش ایستاده بود وسطِ کوچه و دستشهایش را پنهان کرده بود پشتش.
ـ میلاد چیکار کرده؟
صدایِ افتادنِ فلز رویِ آسفالتِ کوچه آمد. مریم دوباره سرش را بیرون آورد. چاقویِ دسته سیاه آشپزخانهاش افتاده بود وسطِ کوچه و میلاد پشت کرده بود و میدوید.
معصومه انواری اصل
مجله آشنا، شماره 217، صفحه 40
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید