عتیقه
چشمش که به ظرف قدیمی افتاد، تمام حواسش پی آن رفت. اصلاً همیشه همينطور بود؛ عاشق اشیاء تاریخی. هرکجا ظرف قديمي میدید سعی میکرد آن را بخرد، خیلی از زندگیاش را داده بود تا بتواند مجموعهای از ظروف باستانی را دور هم جمع کند. انصافاً هم در کارش بسیار دقیق بود، هر شیء قدیمی را که ميخريد مثل چشمانش از آن محافظت میکرد. وقتی از او پرسیدم چرا اينقدر به این ظرفها علاقه داری؟ با نگاهی عصبانی گفت: اصلاً تو کلمه عتیقه به گوشات خورده؟ میفهمی هر کدام از اينها چه تاریخی دارند و هر کدامشان چه ارزش بالايي؟!
حق با او بود اما من نفهمیدم چرا ظرفها هر چهقدر که زمان بر آنها ميگذرد باارزشتر میشوند، اما مادر پیر و سالخورده این مرد ارزشش را از دست داده و سالهاست که گوشه خانه سالمندان منتظر است تا مرگ او را از این زندگی سرد و بیروح نجات دهد. پیرزن خوب میدانست هیچ جایی در دل پسر عتیقهدوستش ندارد.
صورتي
صورتی؛ همهچیز صورتی، آنقدر براي خریدن جهیزیهاش بازارها را بالا پایین کرده بود که تقریباً جایی نمانده بود که نرفته باشد؛ از گل بشقاب گرفته تا پرده و دسته قاشقها هر چیزی که فکرش را بکنی صورتی خریده بود. براي اینکه تمام وسايلش یکرنگ باشد و چیدمان خانه زیبا بشود، زحمتی بسیار به جان خرید.
وقتی بالأخره زندگی مشترکشان را در خانه جدید آغاز کردند زن نفهمید چرا دلش با دل شوهرش یکی نیست، وقتی فکر کرد که دیگر نمیتواند با او زندگی کند، خیلی سریع و راحت، بدون هيچ صبر و سازشی درخواست طلاق داد. حتی یکبار هم برای همرنگ شدن با زندگی تازه و همدلی با شوهرش تلاش نکرد.
بزرگ شدن
هنوز ده سال بیشتر نداشت که چهارمین فرزند خانواده به دنیا آمد و چون مادر کار بسیاری در مزرعه و خانه داشت، بدون اينكه نظرش را بخواهد، مسئولیت نوزاد تازه متولد شده را به او سپرد و خیلی راحت گفت از امروز تو مادر او هستی و همه کارهایش با تو است.
حالا او افزون بر اينكه خواهر بزرگ بود، مادر هم شد! کمکم با کودک اُنس گرفت. در تمام روز، بچه روی دوشش بود و بعد از گذشت چند هفته مثل یک مادر از صدای گریه کودک متوجه میشد چه چیزی میخواهد. لذت بازیهای کودکانهاش با بازی با خواهر کوچکش بیشتر و زیباتر میشد. کمکم یاد گرفته بود چگونه به او غذا بدهد و كي او را بخواباند. حالا شده بود یک پرستار خوب برای خواهرش، بله او خیلی زود بزرگ شده بود.
نمیدانم چرا حالا بچههای این زمانه یا دیر بزرگ میشوند و یا اصلاً بزرگ نمیشوند!
پیراهن مارکدار
تازه یک پیراهن خریده بودم. وقتی قیمتش را پرسید، با افتخار گفتم: قیمتش بالاست، و بلافاصله ادامه دادم: چون مارکدار است. آنوقت سریع پیراهن را پوشیدم و درحالیکه پز میدادم، گفتم: آدم باید کلاس داشته باشد و هر جنسی را نخرد. من كه فقط برند ميپوشم!
اما او رو کرد به من و گفت: بله آدم باید باکلاس باشد و نباید سراغ هر جنسی برود. درست مثل خداوند!
اخمی کردم و گفتم: یعنی چی؟
گفت: مگر نمیدانی که خداوند هم هر عملی را از بندگانش نمیپذيرد، خدا هم فقط خریدار اعمال مارکدار ماست و البته آنهم از بهترین نوعش را. بعد درحالیکه به پیراهنم اشاره ميكرد، گفت: خداوند اعمال خوب را منحصراً از بندگان مؤمنش میپذیرد و آنهم اعمال خالص و بدون هرگونه ریا را. خدا بالاترین قیمتها را به این اعمال میدهد.
هر كاره بيبي
پلكهايش را كه باز كرد، آفتاب خودش را تا وسط خانه كشيده بود. با چشماني كه از فرط پرخوابي پفکرده بود، دور و برش را برانداز كرد. «چهقدر همهجا بههمریخته، خدايا خسته شدم!» اين جمله را گفت و خودش را از روي تخت كند. وقتي به آشپزخانه آمد نگاهي به ظرفهاي نشسته انداخت و با ديدن آنهمه ظرف كثيف، آهي كشيد. ذهنش را به كار انداخت كه امروز براي ناهار چه چيزي بپزد، اما انگار مغزش هنوز از خواب بيدار نشده بود چون هیچچیزی به فكرش نرسيد. در اين افكار آشفته بود كه ياد خانه بيبي خدابیامرز افتاد؛ هر وقت و بيوقتي كه به خانه بيبي ميرفتي، همهجایش مثل گل تميز بود و حتي بوي گل ميداد؛ بوي گل محبوب شب. بيبي قابلمههاي رنگارنگ، نچسب و لعابي و... و خيلي چيزهاي ديگر نداشت، قابلمه او اسمش «هر كاره»* بود و واقعاً هم با آن همه كار ميكرد و انواع غذاهاي خوشمزه را ميپخت. چهقدر دلش يك كاسه آش بيبي را ميخواست، آشي كه بوي سير و نعناي داغ آن كوچه و محله را پر ميكرد. دماغش را بالا كشيد، اما آشپزخانه او نه بوي سير داغ ميداد و نه هيچ بوي ديگري. او با داشتن يك يخچال پر از غذا و چند دست قابلمه رنگارنگ نميدانست بايد براي ظهر چه چيزي بپزد. از فكر آش بيبي كه بيرون آمد تازه يادش آمد كه حتي صبحانه هم نخورده است. چه روزگاري!
امام صادق(ع): از تنبلي و بيحوصلگي بپرهيز، زيرا كه اين دو خصلت تو را از بهره دنيا و آخرت بازمیدارد. (منتخب ميزانالحكمه، ص 493)
* هركاره، اسم قابلمهاي سنگي بوده كه در قديم براي پختن غذا استفاده ميكردند.
یادداشتهای یک زن خانهدار
سمانه هوشمند
مجله آشنا، شماره 217، صفحات 32-33
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید