مقام
با آمدن انقلاب خیلی از عالمان دین، مسئولیت اجرایی گرفته بودند. آنقدر توانایی داشت که با خیال راحت بشود یک مدیریت اجرایی کلان را به او سپرد، اما شیخ محمدتقی هیچوقت دلش رضا نداد که پی این کارها برود. وقتی هم حضرتآقا در زمان ریاستجمهوری به او پیشنهاد داد هر کاری که بخواهید به شما میدهم. اندکی فرصت گرفت تا فکر کند، ولی کمی بعد پوزش خواست و گفت «من دوست دارم فکر کنم، بیاموزم، بگویم، بنویسم و جوانها را به حرکت بیاورم.»
تا زنده بود غور کردن در درس و بحث را با هیچچیز دنیا عوض نکرد. اگرچه پست و مقامی در حکومت اسلامی نگرفت، اما خودش یکتنه عقبه تئوریک نظام بود.
وظیفه
تیر شبهه یا تهاجم فکری اگر کمانه میکرد سمت اسلام و انقلاب، با خروش به میدان میآمد و صریح و بیپرده دفاع میکرد. میانه سالهای دهه هفتاد که تفسیرهای انحرافی از دین به اوج رسید، تمامقد مقابلشان ایستاد. در آن زمان، سخنران پیش از خطبههای نمازجمعه تهران بود. صریح و دقیق، ریشه حرفها را میشکافت و انحرافها را هشدار میداد. عدهای صراحتش را برنمیتابیدند و اندرز میدادند که اینگونه بیهراس سخن راندن، برای شخصیت و آینده او خوشایند نیست، او اما بیتوجه به این سخنها به وظیفه خود عمل میکرد و میگفت: اگر رهبری مخالفت کند آنوقت دیگر لام تا کام حرفی نخواهم زد.
آن روز قبل از آنکه مقام معظم رهبری خطبه بخوانند، بحثش را ارائه کرد. قوت استدلال و صراحت بیانش حسابی به دل آقا نشست. از پشت تریبون که کنار آمد، آقا سه مرتبه به او گفت «طیبالله انفاسکم» حاجآقا فرصت را غنیمت شمرد و گفت «عدهای ایراد میگیرند و میگویند صحبتهای شما تند است. نباید اینچنین بیپروا سخن بگویی!» آقا برآشفت و گفت «چه کسی این حرفها را زده. صحبتهای شما مهم است و باید با همین روند ادامه پیدا کند.»
خاکی
در فلسفه اسلامی صاحبنظر و نظریهپرداز بود. در تفسیر، سرآمد. تخصصی ویژه در علم کلام داشت و تبحرش در علوم جدید، ستودنی بود. فقه و اصول را خوب میدانست و در 27 سالگی مجتهد شده بود. دهها کتاب نوشته بود و هزاران تن، مستقیم و غیرمستقیم شاگردش بودند. منبر موعظههایش محبوب و پر مخاطب بود و...
او همه اینها را با هم داشت، ولی بارها و حتی تا این اواخر خودش را یک طلبه ساده معرفی میکرد.
ابایی نداشت در مقابل چشم دهها دانشجو که او را میپاییدند، با شتاب جلو برود و در ماشین را برای آیتالله جوادی آملی باز کند. دست دوست سیدش آیتالله شبیری زنجانی را پیش روی همه ببوسد. خودش سینی به دست بگیرد و چای پیش روی علامه جعفری بگذارد. در مجالس، میان مردم بنشیند نه در جایگاه روحانیون بزرگ، در رحلت عالمان بنام، اطلاعیه تسلیت ندهد و بگوید من که کسی نیستم و...، او تا روز رفتن بر همین منش فروتنی ماند.
توبه
از سالهای قبل از انقلاب، مارکسیستها جاروجنجال بسیار به راه انداخته بودند. ردپایشان در همهجا دیده میشد؛ از کوچه و بازار گرفته تا مدرسه و دانشگاه. استاد مصباح در کنار مطالعات گستردهاش در ایران، حتی به مصر رفت تا با روش مبارزه عالمان الازهر با مارکسیسم آشنا شود. حالا دستش پر بود. زود دستبهقلم شد و مطالبی در نقد مارکسیسم نوشت و گروهی را برای مبارزه با اندیشههای مارکس تربیت کرد.
انقلاب که پا گرفت، هنوز مارکسیستها دستبردار نبودند. مثل موریانه به جان ایمان مردم افتاده بودند و آنها را نسبت به انقلاب و اسلام دلسرد میکردند. برای روشن شدن اذهان، کار را به مناظرههای تلویزیونی کشاند آنهم با نظریهپرداز بزرگشان، همانکه در تبیین نظریههای مارکس رودست نداشت. «احسان طبری» نهتنها شکست خورد که با تأثیر از افکار آیتالله مصباح توبه کرد، مسلمان شد و کتاب «کژراهه» را برای تبیین انحراف افکار مارکس و حزب توده نوشت. با مسلمان شدن او و تألیف این کتاب، ابهت حزب توده فروریخت و سفره مارکسیسم در ایران برچیده شد.
طرح و برنامه
در لبنان همه علامه فضلالله را میشناختند. مرجع تقلید بود و صاحب نفوذ. هر وقت برای سخنرانی به ایران دعوت میشد، ابتدا نام دیگر سخنرانان را میپرسید. شرطش برای قبول دعوت این بود که نام آیتالله مصباح در میان سخنرانها باشد، وگرنه زحمت سفر را به خود نمیداد. در یکی از همین سفرها نزد مقام معظم رهبری رفت و گفت «ما در لبنان گرفتار جوانان هستیم. جوانانمان یکییکی دارند از دست میروند. شما چه طرح و برنامهای دارید؟» ایشان تأملی کرد و فرمود «طرح و برنامهای اگر باشد پیش آقای مصباح است، بروید سراغ ایشان.»
امین بهجت
آمده بودند خدمت آیتالله بهجت(ره). دغدغه آخرتشان را داشتند. خواهش کردند خودش یا روحانی مورد اعتمادش برای آنها درس اخلاق بگوید. اندکی تأمل کرد. بهتر از آقای مصباح سراغ نداشت. رو کرد به آنها و گفت «آقای مصباح مورد تأیید من است. بروید و از ایشان بخواهید که برایتان درس اخلاق بگوید. من هم از ایشان میخواهم که درخواستتان را قبول کند.»
قبول
دعوت شده بود به قائمشهر تا برای سالگرد شهید نواب صفوی سخنرانی کند. زمستان بود و برف و بوران. دوستان، نگران وضعیت جسمی پیرمرد بودند. گفتند «با این وضع هوا نمیارزد برای یک سخنرانی تا شمال بروید. جادهها یخزده و خطرناک است. اگر اجازه بدهید تماس بگیریم و عذرخواهی کنیم.» گفت «توکل به خدا. ميرویم و اگر خدا همین یک سخنرانی را قبول کند برای عمرمان بس است.»
به کوشش زهرا جابری
مجله آشنا، شماره 217، صفحات 16-17
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید