تا میخواهم تلفن را بردارم، پایم روی دانههای انگور میرود. حواسم به پشت خط است، له میکنم و رد میشوم.
خدا را شکر روی خیسیِ فرشی که تازه نجسکاریاش را آب کشیدم پایم تمیز میشود و رد میشوم. دم آشپزخانه، پایم روی تاس منچ میرود، چقدر سر پنج وشش، همدیگر را میزنند! حق هم دارند، همه دوست دارند بینظیر باشند و برنده.
دیشب خیلی دیر خوابیدند. سنگینم.
پایم روی خرمایی میرود که تازه خورده و چون دوست نداشته، بقیهاش را به فرش چسبانده! وقتی حالم خوب است هر بار پایم را روی جسم نامتعارفی میرود و چندشم میشود، به خانههایی فکر میکنم که تروتمیز ولی سوتوکور و بیروح است، اما حالا که کوه خستگیام، با خودم نق میزنم، من هم دوست دارم خانهام مرتب باشد، بههمریختگی، کلافهام میکند، لکه دستهای کوچک و کوچکتر روی شیشه و آینه و درهای کابینت مدام روی مغزم راه میرود، راستش را بخواهید من هم گاهی احساس میکنم ارزش جان و جوانیام بیشتر از این است که از اینطرف جمع کنم از آنطرف بریزند.
چند بار گفتم من؟ بله دقیقاً، با بچهداری، من پایم را روی «منیّت» خودم میگذارم. بزرگ میشوم و رد میشوم.
آنقدر باید نفسم را زیر پا کنم تا قدم به بهشتی که خدا وعده داده بگذارم والا این تکوتوک بچههای ما، کجای بحران جمعیتی کشور را چاره کنند؟
مگر اینکه دست بالاسری باشد، خدایی که به زنبور، عسل شفابخش عنایت کرد، چون با دهانش قصد خاموش کردن آتش ابراهیم را داشت، پس یکی دوتای ما هم در رشد امت اسلامی مؤثر خواهد بود، حتی اگر در نمودارها تغییری حاصل نشود. اگر دست بالاسری باشد که هست، کلاف نخی هم از ما میخرند. چه برسد به اینکه ما همه زندگیمان را بهپای قد کشیدن اینها میریزیم، حتی اگر غم کوچکی از دل آقایمان بردارند، میارزد.
برای فرزند بعدی، دلدل نکن شیرزن!
دست بالاسری هست... پیر که همه میشوند، مهم این است کولهبارت خالی نباشد. از تو، ذرهذره رنجهایت را، گران میخرند.
سیده فاطمه نمازی
مجله آشنا، شماره 217، صفحه 12
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید