هر سال چند روز مانده به عید، با اشتیاق، گندمها را خیس میکنم و با ذوقی کودکانه منتظر جوانه زدنشان میمانم. صبر میکنم تا قد بکشند، مدام آب میدهمشان و با قیچی هرسشان میکنم تا سر سفره، زیبا و یکدست به نظر برسند. چند دقیقه مانده به لحظه سال تحویل، با احتیاط میگذارمشان سر سفره. هر روز عید با نگاه کردن به این تکه غریب طبیعت در خانهمان و سبزی خوشرنگش، دلمان باز میشود انگار! همهچیز خوب است تا روز سیزده، روز غمانگیز سیزده. روزی که مجبورم سبزه را بگذارم در دامان طبیعت. بودنش در خانه بیشتر از این لطفی ندارد، برای هر چیز در دنیا مدت معلومی است و برای سبزه هم مدتی معلوم. وقتش تمام شده و باید بگذاریاش و بروی؛ و یکجورهایی هم مطمئنی که سبزه بعد از رفتن تو میمیرد... .
هر سال روز سیزده، دلم برای سبزه میسوزد، و برای خودم، اما چرا؟ یکجور احساس همذاتپنداری مضحک با سبزه داشتم که درک نمیکردمش، تا اینکه چند وقت پیش شعری خواندم که زبان حال سبزه عید بود، و چه غمانگیز بود. محتوای شعر این بود که سبزه عید با حسرت، خودش را با گندمهایی که کشاورزان در مزارع میکارند مقایسه میکرد، اینکه گندمهای مزرعه با چه سختی زیادی خاک را کنار میزنند و از دل خاک بیرون میآیند و نور را لمس میکنند، سرما و باد و برف را تحمل میکنند و در نهایت محصول میدهند و بعد از آن باید درد داس را تحمل کنند و بعد سنگ آسیاب، اما در نهایت به نان تبدیل میشوند... شاید کودک گرسنهای را در گوشهای از جهان سیر کنند، شاید برکت را به خانهای که سفرهاش خالی شده بازگردانند، اما گندم سبزه عید فقط یک زندگی آسوده و زینتی سیزدهروزه دارد، بدون هیچ ثمری. مسخره به نظر میرسید اما بعد از خواندن این شعر گریهام گرفت. انگار تازه علت همذاتپنداریام را با سبزه فهمیده بودم؛ سبزه عید حکایت برخی از ماست که زندگیهای اصیل و رنجهای اصیل نداریم و دل خودمان را خوش کردهایم به این زندگی سراسر دکوری و نمایشی و مصنوعیمان، خودمان را اسیر کردهایم در غمها و دغدغههای پیشپاافتاده و بیمعنیمان... سبزه عید حکایت برخی از ماست با این زندگیهای موقتی راحت و بیثمر و مرگهای بیفایدهمان... .
راحله مهاجر (همسر پاسدار)
مجله آشنا، شماره 217، صفحه10
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید