به تازگی درگروه فرهیختگان عضو شده بودم. اعضایش خیلی باکلاس بودند و تقریباً همهشان تحصیل کرده بودند. یکی از ویژگیهای بارز این گروه، مستند حرف زدن و مطلب فرستادن بود برای همین هم من خیلی با احتیاط مطلب میگذاشتم چون بلافاصله از من سؤال میشد که سند مطلب یا حرفی که زدید کجاست؟
بالاخره چند هفتهای در گروه فرهیختگان از مطالب خوبشان استفاده میکردم. یک روز یکی از اعضاء که بیشتر اهل مطالب رایانهای و فنی بود در قمست شخصی آمد و بعد از احوال پرسی مختصری، سؤال کرد؛
"تو چرا اینقدر تو گروه ساکتی؟"
من جا خوردم و خشکم زد! زیرا در آن گروه کسی را "تو" خطاب نمیکردند و زود با کسی خودمانی نمیشدند مخصوصاً با یک خانم! کمی معطلش کردم. خیلی مؤدب شروع کردم به چت کردن. او هم با الفاظ خودمانی ادامه داد و من هم اصلاً تحویلش نگرفتم. بعد از چند دقیقه که میخواست قسمت خصوصی را ترک کند، جملهای نوشت که خیلی ناراحتم کرد. هم ناراحت هم عصبانی! جوری که دوست داشتم خفهاش کنم! نوشت:
"من دیگه باید برم خانم مؤدب ولی دوستانه بهت بگم که خیلی روابط عمومیت ضعیفه با این وضعیت تا آخر عمرت باید خونه باباجونت مهمون باشی و زمستونا بجای ترشی از وجودتون استفاده کنند!"
در آخر هم صورتک خنده و مسخره برایم فرستاد و نوشت:
"من یه فایل پی دی اف برات میفرستم بخون، روشهای تقویت روابط عمومی رو در عرض یک ربع یاد بگیر"
سپس فایل یک مگابایتی برایم فرستاد و رفت.
عصبانیتم که فروکش کرد با خودم گفتم:
" حالا بذار فایل شو بخونم شاید مطالب مفیدی توش باشه! ولی حالیش میکنم که کی روابط عمومیش ضعیفه"
فایل پی دی اف را روی حافظه قسمت داخلی گوشی دانلود و باز کردم. چند مطلب خیلی ساده و سطح پائین و چندتا کلید واژه برای شروع گفتگوی صمیمی، بیشتر نداشت. همان طوری که گفته بود بیشتر از یک ربع طول نکشید. فایل را بستم و رفتم در گروه دوستان و فامیل و ... برای اینکه کمی تخلیه روحی شوم و آن جملات احمقانه را فراموش کنم. وارد بحث خاطره گویی شدیم و کلی فیلم و عکس دوران تحصیل و ... را برای هم فرستادیم. در آن لحظات واقعاً حرفهای آن پسر را یادم رفت.
سه چهار روز از این ماجرا گذشت. یک روز یک شماره ناشناس آمد روی تلگرامم و پشت سر هم ده تا از عکسهای خصوصی و خانوادگیام را که غیر از خودم کسی نداشت را برایم فرستاد و زیر عکس دهم یک جمله نوشت:
"خوشگل خانم! سرکیسه رو شل میکنی یا کل آلبومهای خصوصیت رو بذارم رو سایت؟"
ابتدا که داشتم عکسها را میدیدم، به این فکر میکردم کدام یک از بچهها آن عکسها را فرستاده؟ اما تا چشمم به آن جملهٔ آخر و تهدید به انتشار عکسها نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و زدم زیر گریه! طوری گریه میکردم که مادر و پدرم با شتاب به اتاقم آمدند و هراسان گفتند:
"چی شده پری؟"
در حالی که اشک و گریه اجازه نمیداد حرف بزنم، با دست و اشاره گوشیام را به پدر نشان دادم. پدرم فکر کرد آن سمت یک سوسکی، موشی، چیزی هست! آنجا را زیر و رو کرد اما چیزی یافت نمیشد تا این که گوشیام افتاد کف اتاق. با صدای بلند گفت:
"دخترم نترس هیچ جونوری اینجا نیست، خیالت راحت باشه!"
هنوز نفسم جا نیامده بود. مادرم با یک لیوان آب طلا که چند تا حبه قند داخلش انداخته بود، وارد شد و لیوان را روی لبم گذاشت. نصفش را یک نفس سرکشیدم و نفسم بالا آمد. با گریه گفتم:
"بابا گوشیم، بابا گوشیم، بابا گوشیم!"
پدرم با تعجب به مادرم نگاه کرد و گوشیام را برداشت و ازمن پرسید:
"منظورت آینه؟"
با تکان دادن سرگفتم:
"آره بازش کنید و برید تو تلگرامم!"
پدرم قفل گوشی را باز کرد. وارد برنامه تلگرام شد و چشمش افتاد به عکسهای خصوصی خودش، مامان و من و جمله آخر که تهدید کرده بود اگر پول ندهیم عکسهای بیشتری را منتشر خواهد کرد.
رنگ پدرم مثل گچ سفید شده بود و در حالی که سعی میکرد همه چیز را عادی نشان دهد، گفت:
"اتفاقیه که افتاده، باید حلش کنیم"
هر طوری که بود آن شب را به صبح رساندیم و من تا صبح پلک نزدم. بالاخره صبح شد. بعد از صرف صبحانه، پدرم گفت:
"پری امروز دیرتر باید بری مدرسه لباستو بپوش باهم باید بریم یه جایی"
آماده شدم و با پدر به راه افتادیم. پدرم روبروی ایستگاه پلیس فتا ماشین را پارک کرد و بعد از تحویل دادن تلفن همراه و گرفتن برگه ملاقات، به ملاقات جناب سروان محمدی رفتیم. پدرم همه چیز را تعریف کرد. سروان محمدی به سرباز جلوی دستور داد: "تلفن همراه این خانم رو از صندوق دم در بیارید داخل"
سرباز آمد و قبض رسید را از پدرم گرفت و رفت سریع تلفن همراه را آورد. سروان محمدی زنگ زد یکی از کارکنان آزمایشگاه امنیتی پلیس فتا که در سالن کناری بود، آمد داخل و احترام گذاشت. سروان محمدی گوشی را داد و گفت:
"موضوع مربوط به پروندههای اخاذی و انتشار تصاویر خصوصیه، بررسی کنید و نتیجه رو به من اعلام کنید"
در این فاصله برایمان چای آوردن و سروان محمدی کمی با پدرم صحبت کرد و رو کرد به من و گفت:
"خب پری خانم! درسها خوب پیش میره؟"
با دستپاچگی گفتم:
"بله خدا رو شکر"
کمی از مدرسه و معلمها و بچهها حرف زدیم و چایمان را که خوردیم، کارمند آزمایشگاه امنیتی به اتاق وارد شد و در حالی که گوشیام را در یک نایلون سفید انداخته بود. مجدداً احترام گذاشت و اجازه گرفت و نشست و شروع کرد به اعلام نتیجه بررسی و گفت:
"جناب سروان! سه چهار روز قبل یه ویروس توسط یه هکر در قالب فایل پی دی اف برای این دختر خانم ارسال شده که متاسفانه ایشونم دانلودش می کنه و بلافاصله بعد از باز کردن کلیه کنترلهای دسترسی به همه قسمتهای گوشیش در اختیار هکر قرار می گیره و اونم شروع می کنه به هک گوشی و دانلود تصاویر و ... . متاسفانه این دختر خانم تصاویر خصوصی زیادی رو در گوشی شون ذخیره کرده بود و برای برخی از گروههای عمومی که عمدتاً دوستان و اقوام شون بودند"
پدرم ازمن پرسید:
"درسته دخترم؟ تو فایل پی دی اف دانلود کردی و خوندی؟"
گفتم:
"آره بابا، ولی از یکی از اعضای گروه فرهیختگان بود. تنها فایلی که تو یه هفتهٔ گذشته دانلود کردم همون بود"
مشخصاتش را از روی گروه تلگرام به جناب سروان محمدی نشان دادم و او هم یادداشت کرد.
از ایستگاه پلیس فال خارج شدیم. پدرم من را به مدرسه رساند و رفت. بعد از چند روز به از ایستگاه پلیس به پدرم زنگ زدند و گفتند:
"اون پسر شیاد و گروهش رو دستگیر کردیم و دیگر نگرانی بابت انتشار تصاویر و ... نداشته باشید فقط یادتون باشه که گوشی تلفن همراهی که به اینترنت متصل میشه نباید توش عکس و فیلم خصوصی باشه! ضمناً هرفایلی رو نباید روی دستگاه تون دانلود و باز کنید"
عبرتها:
1. از نگه داشتن تصاویر و فیلمهای خصوصی بر روی تلفن همراه، تبلت و رایانههای همراه که به اینترنت متصل هستند خودداری نمائیم.
2. از دانلود و اجرا کردن فایلهایی که فرستنده آنها را نمیشناسیم پرهیز نموده و تنها از سایتهای معتبر و اشخاصی که به آنها اعتماد کامل داریم فایل دریافت نمائیم.
3. از گفتگو با افراد غریبه در پی وی خودداری نموده و به ظاهر گروهها و افراد اعتماد نکنیم.
4. اتفاقاتی را که در فضای مجازی برایمان می افتد اعم از تهدید، ارعاب و ... را به والدینمان بگوئیم و این مسائل را پنهان نکنیم.
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید