به مناسبت اول ذیالحجه
به بهانهی پیوند آسمانی حضرت زهرا(س) و امام علی(ع)
حسن ۲۲ روزه بود که بابا برای جنگ اُحُد مدینه را ترک کرده بود. دلم شور بابا را میزد و گریههای حسن دلشورهام را بیشتر میکرد. باباجان، نظرش این بود که این جنگ قلعهای اداره شود، اما جوانان، سودای جنگ میدانی بیرون از شهر را در سر داشتند و پدر که همیشه به رأی جوانان احترام میگذاشت قبول کرده بود. اینکه میدانستم این تاکتیک، رأی قلبی پدر نیست دلشورهام را بیشتر میکرد، اما به خودم دلداری میدادم: نگران نباش زهرا تا علی کنار بابا هست، خیالت راحت باشد.
صدای کوبه در التهابم را بیشتر کرد؛ وقتی قاصد خبر آورد که بابا زخمی شده. چطور حسن را به اسما سپردم، یادم نیست. تمام مسیر مدینه تا اُحُد را پیاده میدویدم؛ نفسم به شماره افتاده بود. جانم به جان بابا و علی بند بود. بالاخره به محل کارزار رسیدم. چه میدیدم؟ بشکند دست عتبه بنابی وقاص که دندان بابا را شکستی! صورتش هم از جای شمشیر عبدالله بن تمعه زخمی شده بود و خون بند نمیآمد. اشک بیامان از چشمانم سرازیر بود. با کمک تعدادی از زنان مهاجر و انصار که همراهم بودند به رزمندگان آب دادیم. همسرم که سراسیمگیام را دیده بود، تمام هفتاد زخمی را که بر بدنش فرود آمده بود، از من مخفی میکرد.
بابا مثل همیشه آرام بود و مرا دلداری میداد. کمرش از شهادت عموی دلاورم حمزه خمیده مینمود، اما هنوز پرصلابت بود. علی سپرش را برداشت و رفت و آن را از حوضچه سنگی میان کوه پر از آب کرد؛ علی آب بر روی زخم میریخت و من صورت بابا را میشستم، اما زخم عمیق بود و خون بند نمیآمد. بوریایی را سوزاندم و خاکسترش را روی زخم گذاشتم. بالاخره خون بند آمد. نفس راحتی کشیدم. تازه آن موقع بود که شمشیر شکسته علی توجهم را به خود جلب کرد. باباجان لبخندی زد و گفت: امروز فضای میدان پر از نوای فرشتگان بود که فریاد میزدند هیچ جوانمردی مثل علی نیست.
نگاهش کردم، چقدر در لباس رزم زیباتر و دلرباتر بود. لبخندی زدم و در دلم گفتم: زهرا به قربان تو پسرعمو
جانم سپر جان تو باد. نگاهمان در هم گره خورد. لبخندی زد و نگاهش را به زمین دوخت. انگار شنیده بود چه میگفتم.
نویسنده: رقیه موسوی (همسر پاسدار)
نظرات 1
س.ر
1399/5/2 | 0:13 |بسیار زیبا
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید