يازدهم : خادمِ آنان بودن
- قَالَ رَسُولُ اللَّهِ صلي الله عليه و آله و سلّم : .... أَفْضَلُ الْخِدْمَةِ خِدْمَتُهُمَا .
مستدركالوسائل ، ج 15، ص 201
پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلّم فرمودند : برترين خادم ها خادمان به پدر و مادرند .
هر فرزندي احساس مي كند توفيق خادم بودنِ والدينش را پيدا نموده بايد خداوند را بر اين نعمتِ بزرگ بسيار شاكر باشد.
مقام معظم رهبرى و خدمت به پدر و مادر
بد نيست من مطلبى را از خودم براى شما نقل كنم. بنده اگر در زندگى خود در هر زمينهاى توفيقاتى داشتهام وقتى محاسبه مى كنم به نظرم مى رسد كه اين توفيقات بايد از يك كار نيكى كه من به يكى از والدينم كرده باشم باشد.مرحوم پدرم در سنين پيرى تقريباً بيست و چند سال قبل از فوتش (كه مرد 70 سالهاى بود) به بيمارى آب چشم، كه چشم انسان نابينا مى شود، دچار شد. بنده آن وقت در قم بودم. تدريجاً در نامه هايى كه ايشان براى ما مى نوشت اين روشن شد كه ايشان چشمش درست نمى بيند. من به مشهد آمدم و ديدم چشم ايشان محتاج دكتر است. قدرى به دكتر مراجعه كردم و بعد براى تحصيل به قم برگشتم ، چون من از قبل ساكن قم بودم. باز ايّام تعطيل شد و من مجدّداً به مشهد رفتم و كمى به ايشان رسيدگى كردم و دوباره براى تحصيلات به قم برگشتم. معالجه پيشرفتى نمىكرد. در سال 43 بود كه من ناچار شدم ايشان را به تهران بياورم، چون معالجات در مشهد جواب نمىداد. اميدوار بودم كه دكترهاى تهران، چشم ايشان را خوب خواهند كرد، به چند دكتر كه مراجعه كردم ما را مأيوس كردند. گفتند: هر دو چشم ايشان معيوب شده و قابل معالجه و قابل اصلاح نيست. البتّه بعد از دو سه سال يك چشم ايشان معالجه شد و تا آخر عمر هم چشمشان مىديد. امّا در آن زمان مطلقاً نمى ديد و بايد دستشان را مى گرفتيم و راه مىبرديم. لذا براى من غصّه درست شده بود. اگر پدرم را رها مى كردم و به قم مى آمدم، ايشان مجبور بود گوشهاى در خانه بنشيند و قادر به مطالعه و معاشرت و هيچكارى نبود و اين براى من خيلى سخت بود، ايشان با من هم يك اُنسِ به خصوصى داشت كه با برادرهاى ديگر اين قدر اُنس نداشت. با من دكتر مى رفت و برايش آسان نبود كه با ديگران به دكتر برود. بنده وقتى نزد ايشان بودم برايشان كتاب مىخواندم و با هم بحث علمى مى كرديم و از اين رو با من مأنوس بود، برادرهاى ديگر اين فرصت را نداشتند و يا نمىشد. به هر حال من احساس كردم كه اگر ايشان را در مشهد تنها رها كنم و خودم برگردم و به قم بروم ايشان به يك موجود معطّل و از كار افتاده تبديل مى شود و اين مسأله براى ايشان بسيار سخت بود. براى من هم خيلى ناگوار بود. از طرف ديگر اگر مى خواستم ايشان را همراهى كنم و از قم دست بردارم، اين هم براى من غير قابل تحمّل بود، زيرا كه با قم اُنس گرفته بودم و تصميم گرفته بودم تا آخر عمر در قم بمانم و از قم خارج نشوم. اساتيدى كه من از آن زمان داشتم به خصوص بعضى از آنها اصرار داشتند كه من از قم نروم. مىگفتند اگر تو در قم بمانى ممكن است كه براى آينده مفيد باشى. خود من هم خيلى دلبسته بودم كه در قم بمانم. بر سر يك دو راهى گير كرده بودم. اين مسأله در اوقاتى بود كه ما براى معالجهى ايشان به تهران آمده بوديم. روزهاى سختى را من در حال ترديد گذراندم. يك روز خيلى ناراحت بودم و شديداً در حال ترديد و نگرانى و اضطراب به سر مى بردم. البتّه تصميم من بيشتر بر اين بود كه ايشان را مشهد ببرم و در آنجا بگذارم و به قم برگردم. امّا چون برايم خيلى سخت و ناگوار بود به سراغ يكى از دوستانم كه در همين چهارراه حسن آباد تهران منزلى داشت رفتم. مرد اهل معنا و آدم با معرفتى بود. ديدم خيلى دلم تنگ شده، تلفن كردم و گفتم: شما وقت داريد كه من پيش شما بيايم، گفت: بله، عصر تابستانى بود كه من به منزل ايشان رفتم و قضيّه را گفتم. گفتم كه من خيلى دلم گرفته و ناراحتم و علّت ناراحتى من هم همين است؛ از طرفى نمىتوانم پدرم را با اين چشم نابينا تنها بگذارم، برايم سخت است. از طرفى هم اگر بنا باشد پدرم را همراهى كنم، من دنيا و آخرتم را در قم مى بينم و اگر اهل دنيا باشم دنياى من در قم است. اگر اهل آخرت هم باشم، آخرت من در قم است. دنيا و آخرت من در قم است . من بايد از دنيا و آخرتم بگذرم كه با پدرم بروم و در مشهد بمانم. يك تأمّل مختصرى كرد و گفت: «شما بيا يك كارى بكن و براى خدا از قم دست بكش و برو در مشهد بمان. خدا دنيا و آخرت تو را مى تواند از قم به مشهد منتقل كند». من يك تأمّلى كردم و ديدم عجب حرفى است، انسان مىتواند با خدا معامله كند. من تصوّر مىكردم دنيا و آخرت من در قم است اگر در قم مى ماندم. هم به شهر قم علاقه داشتم، هم به حوزة قم علاقه داشتم و هم به آن حجرهاى كه در قم داشتم، علاقه داشتم. اصلاً از قم دل نمىكندم و تصوّرم اين بود كه دنيا و آخرت من در قم است. ديدم اين حرف خوبى است و براى خاطر خدا پدر را به مشهد مىبرم و پهلويش مى مانم. خداى متعال هم اگر اراده كرد مى تواند دنيا و آخرت من را از قم به مشهد بياورد. تصميم گرفتم، دلم باز شد و ناگهان از اين رو به آن رو شدم يعنى كاملاً راحت شدم و همان لحظه تصميم گرفتم و با حال بشّاش و آسودگى به منزل آمدم. والدين من ديده بودند كه من چند روزى است ناراحتم، تعجّب كردند كه من بشّاشم. گفتم: بله من تصميم گرفتم كه به مشهد بيايم. آنها هم اوّل باورشان نمى شد، از بس اين تصميم را امر بعيدى مى دانستند كه من از قم دست بكشم. به مشهد رفتم و خداى متعال توفيقات زيادى به ما داد. به هر حال به دنبال كار و وظيفهى خود رفتم. اگر بنده در زندگى توفيقى داشتم، اعتقادم اين است كه ناشى از همان بِرّى[نيكى] است كه به پدر بلكه به پدر و مادرم انجام دادهام. اين قضيّه را گفتم براى اينكه شما توجّه بكنيد كه مسأله چقدر در پيشگاه پروردگار مهمّ است».
خاطرات و حكايت ها ، ويژه زندگي نامه مقام معظّم رهبري ، ص 52
شيخ انصارى قدسسره و خدمت به مادر
شيخ اعظم، فقيه بزرگ، مرحوم شيخ مرتضى انصارى قدسسره مادرش را تا نزديك حمام به دوش
مىگرفت و او را به زن حمامى سپرده و مىايستاد تا بعد از پايان كار او را به خانه برگرداند.
هر شب به دست بوسى مادر مى آمد و صبح ها قبل از رفتن به درس به اتاق او مى آمد و از او
اجازه مى گرفت.
نظام خانواده در اسلام ، حجه الاسلام و المسلمين انصاريان ، ص 484
مادر شهيد علي ماهاني نقل كرده است : روزي در خانه نبودم ، او از جبهه آمده و لباس هاي شسته نشده اي را در گوشه ي حياط ديده بود ؛ تشت و آب آورده و با همان لباسِ ساده ي بسيجي و دست مجروح و فلج ، لباس ها را شسته بود . وقتي رسيدم ، ديدم دارد لباس ها را روي طناب پهن مي كند . چقدر هم تميز شسته بود ! گفتم : « الهي بميرم مادر ، تو بايك دست چطوري اين همه لباس را شستي ؟! » گفت : « اگر دو دست هم نداشتم ، بازهم وجدانم قبول نمي كرد من اينجا باشم و شما در زحمت باشي ! » .
موعظه خوبان ، ج 1 ، ص 30
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید