روایت یک پاسدار از تجربه نزدیک به مرگ
تجربه نزدیک به مرگ1 که در بین پزشکان و متخصصان به «اندیای»2 معروف است، نوعی تجربه منحصربهفرد است که در آن فرد در حد چند ثانیه یا دقیقه میمیرد و بعد (معمولاً با استفاده از شوک الکتریکی) دوباره زنده میشود. در سرتاسر دنیا بسیاری از افرادی که این تجربه را پشت سر گذاشتهاند، بعد از به هوش آمدن، از تجربیات غریبی که در این چند دقیقه داشتهاند سخن میگویند؛ اینکه از بدن خود جدا شدهاند، توانستهاند پشت دیوارها را ببینند و ذهن دیگران را بخوانند. آنها با هر دین و مذهب و نژادی، از مواجهه با یک نور مقدس یا موجودات نورانی سخن گفتهاند؛ از اینکه از بُعد زمان و مکان خارج شدهاند، بهمحض اراده کردن در هر مکان و زمانی حاضر شدهاند و دیگر اسیر دقایق و ساعتها نبودهاند. به همین دلیل ممکن است فردی در ظاهر فقط چند دقیقه در حالت توقف علائم حیاتی بوده باشد اما بعد از به هوش آمدن، گویی بهاندازه چند سال تجربه کسب کرده و امور گوناگونی را مشاهده کرده است.
کتاب «سه دقیقه در قیامت» که حاوی تجربیات و گفتههای یک پاسدار ساکن استان اصفهان از تجربه نزدیک به مرگ است، توسط انتشارات شهید هادی به چاپ رسیده و با استقبال بسیار مخاطبان روبهرو شده است. ما مطالعه آن را به شما توصیه میکنیم و در این دو صفحه به ذکر بخشهایی از این کتاب میپردازیم:
حسابرسی
جوان پشت میز، به آن کتاب بزرگ اشاره کرد. گفت: کتاب خودت هست، بخوان! امروز برای حسابرسی، همینکه خودت آن را ببینی کافی است... همینطور که به صفحه اول نگاه میکردم و به اعمال خوبم افتخار میکردم، یکدفعه دیدم یکییکی اعمال خوبم در حال محو شدن است! به آقایی که پشت میز بود گفتم: چرا اینها محو شد؟ مگه من این کارهای خوبرو نکردم؟ گفت: بله درسته، اما همان روز غیبت یکی از دوستانت را کردی و اعمال خوب شما به نامه عمل او منتقل شد... رفتم صفحه بعد. آن روز هم پر از اعمال خوب بود؛ نماز اول وقت، مسجد، بسیج، هیئت، رضایت پدر و مادر و... اما با تعجب دوباره مشاهده کردم که تمام اعمال من در حال محو شدن است! گفتم: این دفعه چرا؟ جوان گفت: یکی از رفقای مذهبیات را مسخره کردی، این عمل زشت باعث نابودی اعمالت شد... .
هرچه به سنین بالاتری میرسیدم، ثواب کمتری از نمازهای جماعت و هیئتها در نامه عملم میدیدم، وقتی از جوان پشت میز علت را جویا شدم گفت: خوب نگاه کن! هر چه سن و سالت بیشتر میشد، ریا و خودنمایی در اعمالت زیاد میشد. اوایل خالصانه به مسجد و هیئت میرفتی، اما بعدها مسجد میرفتی تا تو را ببینند! هیئت میرفتی تا رفقایت نگویند چرا نیامدی! اگر واقعاً برای خدا بود، چرا به فلان مسجد یا هیئت که دوستانت نبودند نمیرفتی؟
... جوان به من گفت «خدا را شکر کن که بیتالمال بر گردن نداری، وگرنه باید رضایت تمام مردم ایران را کسب میکردی!». چه قدر افرادی را دیدم که با اختلاس و دزدی از بیتالمال به آنطرف آمده بودند و حالا باید از تمام مردم این کشور، حتی آنها که بعدها به این دنیا میآیند حلالیت بطلبند!
صدقه
در آن وضعیت ما به باطن اعمال آگاه میشدیم؛ یعنی ماهیت اتفاقات و علت برخی وقایع را میفهمیدیم. چیزی که امروزه به اسم شانس بیان میشود، اصلاً آنجا مورد تأیید نبود، بلکه تمام اتفاقات زندگی بهواسطه برخی علتها رخ میداد. روزی در دوران جوانی با اعضای سپاه به اردوی آموزشی رفتیم. شبها هنگام خواب در چادر، من و یکی از رفقا میرفتیم و با اذیت کردن، بچهها را از خواب بیدار میکردیم! برای همین یک چادر کوچک به من و رفیقم دادند و ما را از بقیه جدا کردند. شب دوم اردو بود که بازهم بقیه را اذیت کردیم و سریع برگشتیم چادر خودمان که بخوابیم؛ البته بگذریم از اینکه هر چه ثواب و اعمال خیر داشتم، به خاطر این کارها از دست دادم! وقتی به چادر خودمان برگشتیم که بخوابیم، دیدم یک نفر سر جای من خوابیده! من یک بالش مخصوص برای خودم آورده بود. چادر ما چراغ نداشت و من متوجه نشدم چه کسی جای من خوابیده، فکر کردم یکی از بچهها میخواهد من را اذیت کند، لذا همینطور که پوتین پایم بود جلو آمدم و یک لگد به شخص خواب زدم! یکباره دیدم حاجآقا... که امام جماعت اردوگاه بود از جا پرید و قلبش را گرفته و داد میزد: کی بود؟ چی شد؟
وحشت کردم. سریع از چادر آمدم بیرون. بعدها فهمیدم که حاجآقا جای خواب نداشته و بچهها برای اینکه مرا اذیت کنند، به حاجآقا گفتند اینجا حاضر و آماده برای شماست! لگد خیلی بدی زده بودم. حاجآقا آمد از چادر بیرون و گفت «الهی پات بشکنه! مگه من چهکار کرده بودم که اینطور لگد زدی؟» آمدم جلو و گفتم «حاجآقا غلط کردم. ببخشید، من با کس دیگهای شما رو اشتباه گرفتم. اصلاً حواسم نبود که پوتین پام کردم و ممکنه ضربه شدید باشه. شما برید بخوابید، من میرم تو ماشین میخوابم، فقط با اجازه بالش خودمرو برمیدارم.» چراغ را برداشتم و رفتم توی چادر. همینکه بالش را برداشتم، دیدم یک عقرب به بزرگی کف دست زیر بالش من قرار دارد! عقرب را کشتیم. حاجی نگاهی به من کرد و گفت «جون منرو نجات دادی، اما بد لگدی زدی، هنوز درد دارم!» فردای آن روز اردو تمام شد و من در حین تمرین در باشگاه ورزشهای رزمی، پایم شکست.
جوان پشت میز به من گفت «آن عقرب مأمور بود که تو را بکشد، اما صدقهای که آن روز دادی مرگ تو را به عقب انداخت.» عصر همان روز خانم من زنگ زد و گفت «فلانی که همسایه ماست، خیلی مشکل مالی داره. هیچی برای خوردن ندارن. اجازه میدی از پولهایی که کنار گذاشتی مبلغی بهشون بدم؟» گفتم «آخه این پولها رو گذاشتم برای خرید موتور، اما عیب نداره. هر چه قدر میخوای بهشون بده!»
جوان گفت: صدقه مرگ تو را عقب انداخت؛ اما آن روحانی که لگد خورد؛ ایشان در آن روز کاری کرده بود که باید این ضربه را میخورد، ولی به نفرین ایشان، پای تو هم در روز بعد شکست.
پینوشتها
1. Near death experience
2. NDE
مجله آشنا، شماره 215، صفحه 64
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید