دیندار دغدغهمند باید پیش از هرچیز درباره مسئولیتهای دینی و اجتماعیاش آموزش و آگاهی دیده و داشته باشد؛ چراکه اگر بدون آگاهی و آموزش لازم پا به میدان عمل بگذارد، نهتنها نتیجه نمیگیرد که گاهی ضرر میرساند. امربهمعروف و نهی از منکر نیز همچون سایر سنتهای دینی، امری مهم و دارای ضوابط و شرایط خاص است که برای احیای آن باید دقیق، حسابشده و ضابطهمند رفتار کرد. در طول تاریخ، بسیاری از ضربههای مهلک به دین را میتوان از سوی کسانی دانست که فهمی ناقص و اشتباه از دین داشتهاند، یا روشهایی نابجا و غلط در امربهمعروف ونهی از منکر، تا جایی که باید به آنها گفت ما را به امر به معروف شما نیاز نیست، لطفاً شر مرسانید! داستانهایی که در ادامه میخوانید نمونههایی هستند برای بیان این حقیقت:
خودت را به آبوآتش نزن!
آقای مشاور، از زن شروع کرد و خواست تا موضوع اختلاف با همسرش را بگوید. زن قبل از هر حرفی، اشکهایش جاری شد و بغض راه گلویش را بست. بریدهبریده و با صدای پردرد جواب داد «حاجآقا! من هر کاری که میکنم از دعواها و بدزبانیها و حتی کتکهایش خلاص نمیشوم. نمازم اگر کمی تأخیر داشته باشد با عصبانیت و بددهانی مرا به خواندن نماز وامیدارد و کلی بدوبیراه حوالهام میکند. در خیابان اگر ناخواسته چادرم کمی عقب برود باید منتظر بداخلاقی و بددهانیهایش باشم. جلوی نامحرم اگر کمی صدای خندهام بالا برود که دیگر هیچ... حاجآقا خسته شدم... انگار ایشون مسئول امربهمعروفاند و من هم نمونه کامل عمل به منکرات!» مرد وسط حرفهای همسرش پرید و گفت «حاجآقا بد است مگر؟ امربهمعروف و نهی از منکر میکنم؟ مگر نگفتند باید از نزدیکان و خانواده شروع کرد؟ چه کسی نزدیکتر از همسر؟»
آقای مشاور تعجبزده درحالیکه نگاهش به مرد بود، از زن خواست تا اتاق مشاوره را ترک کند. در که بسته شد سرش را نزدیک صورت مرد آورد و گفت: مرد حسابی! ما دنیا آمدیم که قبل از هر چیز، خودمان را رشد بدهیم. شما با بدترین رفتارها همسرت را امرونهی میکنی! کتک؟ فحش؟ ناسزا؟ این رفتارها آتش به زندگیات میزنند. قرار نیست به هر وسیلهای متوسل شویم برای خوب شدن نزدیکان. مهم خوب شدن و رشد خودت است. خودت که خوب باشی و مهربان و مؤمن، همسر و فرزندانت هم خوب میشوند... برای خوب بودنشان هم تلاش کن اما نه با زدن خودت به آبوآتش و حتی توسل به زشتترین حرفها و حرکات...
رطبخوردهای که منع خرما میکند
معلم، بارها و بارها از خوبیها برای دانشآموزانش گفته بود. بچهها از او یاد گرفته بودند که برای انجام هر کاری آن را با رضایت خدا بسنجند؛ اگر رضایت او را در پی داشت انجام دهند و در غیر این صورت کار را رها کنند.
آن روز مربی پرورشی از معلم خواسته بود تا در غیاب او مسابقه کتابخوانی را برگزار کند. بچهها در سالن اجتماعات مشغول مسابقه شدند. معلم که میدانست دخترش کتاب را نخوانده و آمادگی ندارد، ترسید که امتیاز دخترش کم شود و سبب سرشکستگی هر دو باشد. روی برگههای دیگر نگاه میکرد و بالای سر دخترش میرفت و گزینههای درست را با اشاره به او نشان میداد.
مسابقه که تمام شد یکی از دانشآموزان جلو آمد و گفت: خانم اجازه! من برای مسابقه آماده نبودم. وسط آزمون، وسوسه شدم که از برگه بغلدستی جوابها را ببینم، اما یاد حرفهای زیبای شما افتادم و سنجیدم که خدا دوست دارد من از روی برگه دیگری جوابها را بزنم یا نه؟ جواب منفی بود و من هم فقط هرچه بلد بودم نوشتم، اما خیلی نگذشته بود که نگاهم به شما افتاد و دستتان را دیدم که جوابها را به دخترتان نشان میداد! خانم خدا راضی بود که شما از برگه دیگران جواب دخترتان را بدهید؟! معلم مات و مبهوت مانده بود. فکر نمیکرد کسی متوجه اشتباهش شده باشد. از خجالت و شرمندگی نمیدانست چه بگوید. خودش امر به خوبیها کرده بود اما بدی را برای عمل انتخاب کرده بود! از همان خرمایی خورده بود که دیگران را از خوردنش منع کرده بود!
صورت دانشآموزش را بوسید و آرام گفت: دخترم! شیطان در کمین همه است؛ حتی من... اشتباه کردم. ممنون که اشتباهم را تذکر دادی فرشته خوبم.
عشق چاره این ماجراست
هر بار جوانی را در حال سیگار کشیدن یا خلاف اخلاقی و گناه میدید، تنفر تمام وجودش را فرامیگرفت. در دلش کلی بدوبیراه میگفت و حتی از بیان این فحاشیها و توهینها هم ابایی نداشت؛ هیچوقت هم حرفها و امربهمعروفهایش اثرگذار نبود!
این بار دست بر قضا پسرش را در پارک با دختری دید و خشم تمام وجودش را فراگرفت. میخواست جلو برود و مچش را بگیرد. میخواست هرچه از دهانش میآید به او بگوید. میخواست حتی وسط پارک پسرش را در حد مرگ بزند... اما قلبش به درد آمد. عاشقانه پسرش را دوست داشت و نمیخواست حرمتش از بین برود و غرور جوانیاش خدشهدار شود. صبر کرد. از آن روز به بعد، مهربانی و دوستی با پسرش را چندین برابر کرد؛ میان گفتوگوهای دوستانه از مسیر حقیقی زندگی و پرتگاههای جوانی برایش گفت. از خطاهایی که خودش در جوانی انجام داده بود و پشیمانیهایی که به بارآورده بود... چند روزی نکشید که پسر به خطای جوانیاش اعتراف کرد و به پدر قول داد که مواظب معصومیت وجودش باشد.
مرد خوشحال بود؛ هم از پشیمانی و خودآگاهی پسرش و هم از اینکه بالأخره برای اولین بار روش امربهمعروفش جواب داد! فهمید راز تأثیرگذاری حرفش، در عشقی بود که به پسرش داشت. فهمید باید عاشق خدا باشد تا عاشق بندههایش شود ...آنوقت تمام پسرها مثل پسر خودش خواهند بود و دخترها مثل دخترش... و مهربانی پدرانه حتماً مانع بدیهای آنها خواهد شد.
دعواهایی که هیچ سودی ندارند
در کارخانهای که کار میکرد، بیشتر کارگرها، اهل فحش و بددهانی بودند. خیلی اذیت میشد. هرچه تذکر میداد فایدهای نداشت. یک روز با یکی از کارگرها حسابی درگیر شد و کار به دعوا کشید. خسته و زخمی به خانه آمد. همسرش که علت دعوا را متوجه شد، مسیر اشتباهی را که انتخاب کرده بود، به او گوشزد کرد. چند ساعت بعد با چند نوشته کنارش نشست. از مرد خواست تا روز بعد با هماهنگی مسئولین و بهصورت ناشناس برگهها را به تابلوی اعلانات بچسباند. روی برگهها از فواید زبان نوشته بود و فضائلی که میتوان از طریق زبان کسب کرد؛ از مضرات و آسیبهای فحاشی و کلام زشت... چند روز بعد جو کارخانه به طرز عجیبی از فحش و ناسزا خالی شده بود.
گاهی کمی پول لازم است
مرد هر روز سر کوچه مینشست و روزش را با سیگار کشیدن و فضولی در کارهای اهل محل به شب میرساند. یک محله از دستش در عذاب بودند. تذکرهای بزرگترها هیچ تأثیری نداشت. یکی از اهالی، چند بزرگتر محل را به خانهاش دعوت کرد و برایشان از بیکاری جوان گفت؛ از اینکه نداشتن شغل مناسب، حتماً باعث این حرکات نامطلوب شدهاند. چند روز بعد، اهالی محل، سرمایهای فراهم کردند و زمینه اشتغال جوان فراهم شد...
جوان، پاکترین و بیآزارترین جوان محله شد که روز و شب به دنبال لقمه حلال بود. گاهی بذل اندکی مال بهتر از هر روش دیگری است برای امربهمعروف.
محبوبه ابراهیمی (همسر پاسدار)
مجله آشنا، شماره 215، صفحه 51
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید