خاطرات خواهر شهيد محمد صفايي : واقعاً بايد ياد كنيد از شهدا و به جوانها منتقل کنیم كه اينها كي بودن كه جونشون گذاشتن براي اين مملكت. از همه چي گذشتن و به خاطر ناموس، مملكت و دين رفتن. خيلي پسراي خوب و با اعتقاد و مهربوني بودن. واقعاً غيرت داشتن. ناصر در جهاد سازندگي ميرفت و اصلاً نميگفت. دفترچه خاطراتي داره كه يكيش دست منه و بعد از شهادت ايشون فهميديم كه چه كارهايي ميكرده. خونههايي كه ميساختن، سيستان و بلوچستان براي كمك ميرفتن. *قبل از استخدام در مخابرات بود؟ نه هنگامي هم كه در مخابرات بود از طريق بسيج ميرفتن. بعد هم كه جنگ شروع شد و جبهه ميرفت و اصلاً نميگفت. يك دفعه كه اومده بود تير خورده بود و ما دستمال خونيشو ديديم و از اونجايي كه با من جورتر بود و بچهمن مهدي را دوست داشت خيلي مياومد خونمون. و ازش ميپرسيديم چي شده و فهميديم كه پهلوش تير خورده و ميگفت كه به آقا هيچي نگيد. ازش ميپرسيدم جبهه چطوره؟ ميگفت بهترين چيزها اونجاست. هيچوقت گلايه نميكرد و فقط تعريف ميكرد. همش سفارش ميكردم كه اونجا مراقب باشه. ميگفت: فكر كردي اينجاچيه. ما اينجا زندگي ميكنيم، راحت هستيم. خانه نا يك كوچه با خونه مادرم فاصله دارد، نصف شب بود مادرشوهرم خدا بيامرز داشتن تو راهپله پچپچ ميكردن. راستش شك کردم . با پسر برادر شوهرم عمليات آخرش اونجا بود. ديدم سر پله دارن حرف ميزنن. شوهرمو صدا كرد بيا اينجا و من به دلشوره افتادم. ديدم بهش ميگه بيا ناصر شهيد شده، حشمتالله هم شهيد شده. باورم نميشد. ازشون پرسيدم چي شده، ميگفتند زخمي شده، اما من گفتم كه چيز ديگهاي شنيدم. سحرگاه چادر و سرم كردم و رفتيم خونمون ديدم قيامت شده.
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید