حکایت قاضی و کوزه عسل ملانصرالدین
ملا نصرالدین سندی داشت که باید قاضی شهر آن را تائید میکرد ولی از بخت بد وی، قاضی اصلاً کاری را بدون باج انجام نمی داد.
ملا نصرالدین هم آه در بساط نداشت که با قاضی شریک شود و کار تائید سند را به انجام برساند این بود که کوزه ای برداشت و آن را پر از خاک کرد و روی آن عسل ریخت بعد کوزه ی عسل و سند را برداشت و پیش قاضی رفت و کوزه را هدیه داد و درخواستش را اعلامکرد.
قاضی به محض اینکه در پوش کوزه را برداشت و عسل را دید بی درنگ سند را تائید کرد و هر دو شاد و خندان از هم خداحافظی کردند.
چند روز گذشت قاضی به نیرنگ ملا نصرالدین پی برد یکی از نزدیکان خود را به خانه ی ملا فرستاد و پیام داد که در سند اشتباهی شده است
ملا به فرستاده قاضی پاسخ داد از طرف من سلامی گرم به قاضی برسان و بگو اشتباه در سند نیست در کوزه ی عسل است.
حکایت مجنون و مرد نمازگزار
روزی مجنون از سجاده شخصی شخصی عبور میکرد. مرد نماز راشکست وگفت:مردک! درحال رازو نیاز با پروردگار بودم تو چگونه این رشته را بریدی؟
مجنون لبخندی زد و خاطرنشان کرد:عاشق بنده ای هستم و تو را ندیدم و تو عاشق خدایی و مرا دیدی!
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید