التماس دعا
سیده فاطمه موسوی
زنگ زدم و گفتم: برای تاسوعا و عاشورا میخواهیم با کاروان بریم کربلا ایشالا. میتونی بیای مداحی کنی؟
گفت: چند میدن؟
گفتم: حدود ... هزار تومان.
گفت: گرفتارم به خدا. سه چهار تا مجلس برداشتم. نمیتونم. بینالحرمین رفتی التماس دعا!
گوشواره
سیده فاطمه موسوی
از مجلس که بیرون آمدیم، بغض گلویش را گرفته بود. به خانه که رفتیم لب به غذایی که داده بودند نزد. نشست و سرش را گذاشت روی زانویم. گفت: مامان گوشوارههامو درار. ببر بده به دشمنای امام حسین(ع) تا دیگه بچهها رو نزنن!
شیرخواره
مهدی نیکبین
جاده سرد بود؛ مثل نگاه رهگذران. ماشین خراب شده بود. هر چه کردم درست نشد. برف بهشدت میبارید؛ داخل ماشین سردتر شده بود. دست تکان دادن فایدهای نداشت. دریغ از نگاه گرم سرنشینان حتی یک ماشین. بچه را که گرفتم، همسرم به گریه افتاد. بچه را که روی دست نشان دادم، چند تا ماشین ایستادند.
یزید
عبدالله نیازی
دیروقت بود. مرد رفته بود هیئت. چشم زن میسوخت. خسته بود از کار خانه و از اذیتهای امروز بچهها. نتوانست بیدار بماند. خوابش برد.
ترسید. از خواب پرید؛ با سیلی مرد. شوهر عصبانی بود. یادش رفته بود کلید را با خودش ببرد. زنگ زده بود. خواب زن سنگین بود. پشت در مانده بود...
عصبانی بود و فحش میداد. از درسهای امشب هیئت، فقط یزید را خوب یاد گرفته بود.
وقتی طرف معامله شما باشید
علی مهر
مرد وارد مغازه شد: سلام اکبرآقا! چند کیلو از این برنجهای خوب برای ما بکش. بقال، مرد را میشناخت؛ وضع چندان خوبی نداشت. همیشه لاشه برنج یا برنجهای ارزانقیمت میخرید. بقال مثل همیشه سراغ همان برنجها رفت، چند پیمانه توی کیسه پلاستیکی ریخت و روی ترازو گذاشت. با دیدن کیسه برنج، چشمهای مرد گشاد شد و صورتش برافروخته
ـ این چه برنجی است میگذاری؟!
بقال جا خورد: ب... برنج... همیشگی...
ـ من برنج برای امام حسین(ع) میخواهم. برای نذری امام حسین(ع) از این برنجها میدهی؟! گفتم برنج خوب، بهترین برنج را بکش.
صدای مرد میلرزید. رنگ به چهره بقال نبود.
بوسه
محمدعلی کرمی
داد میزد گریه میکرد، میگفت: میخواهم صورت برادرم را ببوسم...
اجازه نمیدادند. یکی گفت: خواهر است مگر چه اشکالی دارد؟ بگذارید برادرش را ببوسد.
گفتند: شما اصرار نکنید، نمیشود... آخر این شهید سر ندارد.
آن پرواز و این پروازها
رضیه برجیان
«مشتی آب برداشت و تا کنار دهانش بالا برد اما با وجود تشنگی آب را ریخت...» محو روضهای شده بودم که از تلویزیون پخش میشد؛ خدایا میشود به من هم کمی از معرفت حضرت اباالفضل را بدهی؟ میدانم لایق نیستم اما تابهحال لایق کدامیک از نعمتهایت بودهام؟!
سخنران از دستهایی گفت که هماهنگ با چشمها مشک آبی را بهسوی خیمهها میبردند. آرزو کردم کاش مثل فیلمها آخرش را نمیدانستم تا برای رسیدن این مشک آب به خیمهها دعا کنم؛ برای سالم رسیدنش.
وقتی گفت علت گذشتن و دفاع نکردن حضرت عباس (ع) تنها رساندن آب به خیمهها و اتمام مأموریت محوله از سوی امام حسین(ع) بود دیگر از خجالت نمیتوانستم سرم را بلند کنم، چون تا حالا جز برای خودم انتخابی نکرده بودم و تنها چیزی که در محاسباتم حضور نداشت رضایت امامم بود.
لیلا از آنطرف اتاق گفت: وقتی اینها را میشنوم از خودم بدم میآید که یک هفته است هموغمم شده خرید اون لباس 30 هزار تومنی. وقتی به این راحتی میشود از «دست» گذشت، چهقدر پستم که نمیتوانم حتی از یک دست لباس بگذرم.
لحظه عروج و شهادت حضرت عباس گویی لحظه عروج همه بود اما این کجا و آن کجا؟ آن تنها پرواز بود و این پروازهای ما آمیخته هستند به فرود و سقوط.
دنبال پروازی میگردم بیسقوط، بیفرود.
سپاه حسین(ع)
محمدحسین شیخشعاعی
پسرش توی درگیریهای 14 بهمن شهید شده بود؛ تنها پسرش؛ تنها کسی که از خانوادهاش باقی مانده بود و باید بار خانواده را به دوش میکشید، بار خانواده دو نفره آنها را؛ یک مادر و پسر! پسری که حالا نبود. مادر هر وقت که از جلوی کوچه 70 عبور میکرد نگاهی هم به داخل کوچه میانداخت اینجا پسرم... پسرم همینجا... و به یاد میآورد که آن شب پسرش نیامد و خواب به چشم او نیامد تا صبح که وقتی چشمهایش روی هم آمد پسرش را دید. دید که پسرش دارد توی یک لشکر بزرگ رژه میرود و جلوی لشکر، آن جلوی جلو، کسی پرچم قرمز بزرگی به دست داشت و باد پرچم را تکان میداد. وقتی خواست ببیند پرچم به دست کیست از خواب پرید. در میزدند در را که باز کرد جنازه پسرش را آوردند تو؛ غرق خون. از توی جیب پیراهنش کاغذی درآوردند که رویش نوشته بود: مادر حلالم کن، آنان که در سپاه حسین مبارزه میکنند باید از همهچیز بگذرند.
تعزیه
محسن سعیدالسادات
تعزیه که تمام شد. همه صلوات فرستادند، چشمها اشکآلود بود، عدهای هنوز بر سر میزدند و ناله میکردند... پیرمردی از میان جمعیت برخاست و بهطرف تعزیهخوانها رفت، نزدیک آنها که رسید دستش را بالا برد و سیلی محکمی بهصورت شمر زد. شمر مات و مبهوت، کلاه فلزی و شال سرخرنگش را به زمین انداخت و با چشمانی پر از اشک به پیرمرد خیره شد، پیرمرد دستهای خود را گشود و او را در آغوش کشید. سر بر شانه او گذاشت و گفت: مرا ببخش جوان! این سیلی مال تو نبود، مال شمر بود.
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید