عدالت
فاطمه دولتی
از تخت بیرون میپرم و توی آینه به خودم نگاه میکنم، پلکهای ورمکردهام که تحفه بیخوابی دیشب است توی ذوق میزند تا صبح به رؤیاهای رنگیام فکر میکردم و نتیجهِ امروز. لقمه را از دست مادر میقاپم و میدوم سمت در، بچهها منتظرم هستند، قرار است با یاس و لیلا برویم و نتیجه انتخاب رشته را بگیریم کافینت شلوغ است، یاس دستانش میلرزد و لیلا رنگش پریده و من هم به عادت همیشگی ناخن میجوم، گوشی میلرزد و اسم بابا روی صفحه نقش میبندد.
- سلام، نه هنوز نگرفتیم، شلوغه.
با صدای مرد درشتهیکل پشتِ کامپیوتر بازوی یاس را سفت میچسبم، لیلا کدها را به او میدهد و بعد از چند لحظه صدای مرد بلند میشود.
لیلا احمدی مامایی دانشگاه قزوین
نرگس علوی داروسازی دانشگاه قم
یاس نظری پزشکی دانشگاه تهران
زیر پاهایم خالی میشود. داروسازی؟ این رشته هیچ جایي در رؤیاهای دیشبم نداشت. لیلا بغض کرده اما چشمان یاس چراغانی است. نگاهش میکنم و میگویم: تبریک میگم.
- منم بهت تبریک میگم. خیلی خوشحالم، بالأخره زحمتهام نتیجه داد.
حرفش را قطع میکنم، منفجر میشوم: زحمت؟! با هم درس نخوندیم که خوندیم، یه مدرسه نبودیم که بودیم ولی یکی پزشکی و یکی هم...! کار زحمت نیست، کار سهمیه است، از حق ما میزنن میدن به شما، آخه این عدالته؟ برو برای شادی روح بابات دعا کن، الان دانشگاه پسفردا هم یه کار خوب.
به خودم که میآیم یاس رفته است. بابا دوباره زنگ میزند قطع میکنم و پیامک میزنم «داروسازي» نگاه پر از سرزنش لیلا را بیجواب میگذارم و میروم سمت خانه. در را که باز میکنم توی بغل بابا هستم، پیشانیم را میبوسید و میگوید: دخترم باعث سربلندی ما شدی انشاءالله به بهترینها برسی. با دیدن لپتاپی که از بابا قولش را گرفته بودم و حالا روی میز است اشکم به خنده تبدیل میشود دوباره از گردن بابا آویزان میشوم «یک دنیا ممنون بابا»
*
از بیرون آمدهایم، بابا کل فامیل را بهخاطر قبولی من شام داد، از ناراحتی ظهر خبری نیست، توی تخت ولو میشوم، گوشی را از کیفم بیرون میکشم، سه پیام جدید از طرف یاس.
پیام اول
سلام! امروز حرفتو زدی و من تاب موندن نداشتم. آره من با سهمیه قبول شدم. بماند که چه شبهایی نخوابیدم و درس خوندم، ولی آره سهمیه توی قبولی من تأثیر داشت، اما به چه قیمتی؟ امروز تا جوابهارو بگیریم پدرت دومرتبه زنگ زد، نگرانت بود، اما من پدری نداشتم که نگرانم باشه!
پیام دوم
حتماً وقتی خبر قبولیترو به بابات دادی کلی ذوق کرده، اما من و مامان امروز رفتیم گلزار شهدا و اونجا خبر قبولیمرو به بابام دادم. نرگس! امروز بابات بهت تبریک گفت؟ برات آرزوی موفقیت کرد؟ من از همه اینها محروم بودم. نه امروز که توی تمام عمرم محروم بودم، از لذت پدر داشتن، از لذت «بابا» گفتن، من سوختم، از اینکه تمام «بابا بابا» گفتنهام بیجواب بود و هیچوقت صدای «جونم دخترم» گفتن بابامرو نشنیدم.
پیام سوم
کلاس اولرو یادت میاد؟ «بابا نان داد» اما نون خونه مارو همیشه مامان میخرید، زیر برگههایی که باید پدر امضا میکردرو همیشه مامان امضا میکرد روز پدر که میشه، تو برای بابات چیکار میکنی؟ من با یه بسته خرما و چند شاخه گل میرم سر خاک بابام، تو باباترو میبوسی و من سنگ قبرشرو، آره این عدالت نیست، اما کاش میشد سهمیه و دانشگاه تهران من مال تو بود و من فقط می تونستم یکبار لذت شنیدن اسممرو از زبون بابام تجربه کنم. پیامها را میبندم، چیزی دارد خفهام میکند، یکلحظه نبودن بابا دیوانهام میکند. خدایا من با دل این دختر چه کردم!
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید