دیگه وقتشه
فاطمه دولتی
گوشی روی اُپن لرزید. حسام دستهایش را با پیشبند آشپزخانه خشک کرد و گوشی را برداشت. ابروهایش بالا رفت و رو به سمیه گفت «بهبه خانم، پیامک واریز داری، اونم چه مبلغی!» سمیه بهسختی از روی مبل بلند شد. لیوان شیرش را نیمهخورده گذاشت روی اُپن و گوشی را از حسام گرفت.
- یعنی کی ریخته؟ من که از کسی پول طلب نداشتم.
حسام شانه بالا انداخت. خندید و پیشبند را باز کرد.
- حتماً...
صدای زنگ گوشی روی جمله حسام سوار شد. سمیه دستش را روی صفحه گوشی کشید و گذاشت روی بلندگو.
- سلام مامانجان!
- سلام عزیزم! خوبی؟ آقا حسام خوبه؟ نوه گلم چهطوره؟ پیامکی برات نیومده؟!
حسام چشمک زد و سمیه آرام گفت «اومد. از طرف شما بود؟»
- آره مادر، گفتم بابات بریزه. برای سیسمونی بچه است. فقط سمیه دارم بهت میگم با سارا میرین بازار، هرچی که مارک بود برمیدارین، اصلاً سیسمونیفروشیها خودشون لیست دارن. نیام ببینم بنجل خریدیا، سر جهیزیهات کم از خانواده حسام نشنیدهام، با اینکه جهیزیهات هنوز هم تکه.
سمیه لبش را به دندان گرفت و گوشی را از روی بلندگو برداشت. حسام زد زیر خنده.
- باشه مامانجان! ممنونم. چشم.
تماس که قطع شد، سمیه نشست روبهروی حسام.
- حالا چیکار کنیم؟ کاش سارا هم شهرستان زندگی میکرد.
حسام نگاهی به سمیه انداخت که توی فکر بود. نمیدانست چه بگوید، از همان روز اولی که با هم نشستند پای سفره عقد چالشها و حاشیهها شروع شد. آرایشگاه فلان، سفره عقد بهمان، لباسعروس از مارک آن کشور، کیف و کفش عروس از برند این شرکت و... خانواده سمیه از همان روز اول با چیدن شکلاتهای خارجی در بلورهای تراشخورده فرانسه، حساسیت مادر حسام را تحریک کرده بودند که در این خانواده هرچه میپوشی و میخری باید اصل باشد؛ اصل هم یعنی خارجی!
بعد از آن روز، مادر تمام خریدهایی که برای سمیه میکرد با نوعی شکنجه برای حسام همراه بود؛ گاهی مجبور بودند برای خرید یک مارک معروف تا فلان پاساژ شهر بروند. یا برای یک کفش خاص مدتها منتظر بمانند. سمیه هم گرفتارِ خانوادهاش بود؛ مادرش از کوچکترین وسایل جهیزیه هم بهراحتی نمیگذشت. سمیه کلافه که میشد میگفت «حالا دری به تخته خورده به بابای ما ارث رسیده وضعمون خوب شده، مادرم فکر میکنه باید مثل ملکهها زندگی کنه!»
خانه را که چیدند، دهان همه بازماند، اما مادر حسام کوتاه نیامد، به کابینتها سرک کشید و درون اتاقها و کمدها را کاوید تا شاید به قول خودش یکتکه جنس بنجل پیدا کند. حسام هنوز نمیدانست پیدا کرد یا نه، اصلاً نمیدانست آن روز چه شد، اما مادرش هنوز هم از آن روز ماجرایی نگفته داشت و هر بار قصهای جدید به آن اضافه میکرد.
سمیه کنار حسام نشست. دستش را روی شکمش گذاشت.
- من لیست سیسمونیفروشیها رو دیدم، اونقدر چیزای بیخود و بلااستفاده داره. میخوام چیکار آخه؟ خیر سرم گفتم میریم سر خونه و زندگیمون دیگه خلاص میشیم از این بازیها.
حسام دست سمیه را فشرد، باید کاری میکرد.
***
- نه سارا جان! نه خواهر من، تعارف نمیکنم. حسام مرخصی گرفته میخوایم دوتایی بریم خرید. بهت زحمت نمیدیم.
سمیه یکبار دیگر این جمله را پشت تلفن گفت و بعد با گفتن «باشه باشه قربونت» گوشی را گذاشت.
- اصلاً کوتاه نمیاد. عین مامانه اخلاقش.
- پاشو خانم! پاشو که دیر شد. غیبت نکن پشت سر خواهرت.
سمیه چادرش را سر کرد و با حسام راهی شدند. ویترینهای پر از رنگ سیسمونیفروشیها لبخند به لبان سمیه آورد؛ از دیدن آنهمه وسیله رنگی و کوچک به وجد آمده بود. فروشنده همانطور که مادر سمیه گفته بود شروع کرد به صحبت کردن و یک لیست بلندبالا از وسایل را گذاشت مقابلشان. «چراغخواب نوزاد، دماسنج اتاق، آویز بالای تخت، شنل شیردهی، استریلایزر، تاب برقی، تایمر نوزاد، نورافشان اتاقخواب نوزاد، جعبه نگهداری پوشک، صندلی غذا، پانزده عروسک پشمالو و...» سمیه لیست فروشنده را روی پیشخوان گذاشت. فروشنده یکنفس حرف میزد و با گفتن «همه جنسهای ما برند هستند» حرفش را تمام کرد. حسام سر تکان داد و سمیه از درون کیفش لیست نهچندان بلندی بیرون آورد.
- ما فقط اینها رو میخوایم.
فروشنده به لیست نگاه کرد. حسام به سمیه لبخند زد.
- اینها رو داریم خانم؛ یعنی همه مغازههای سیمونیفروشی دارن. کم نیست؟! به مشکل میخورینا. حتی کمد نوزاد هم ندارید.
حسام جای سمیه جواب داد «لطفاً همینها. یه کمد بیاستفاده داریم خانمم میخواد از همون استفاده کنه.»
فروشنده شانه بالا انداخت و داد زد «پسر بیا اینجا، این لیسترو جمع کن»
- خانم چه رنگی باشه؟
- سفید باشه و اینکه همش رو ایرانی بدید.
***
صدای گریه نوزاد و همهمه مهمانها اتاق را پر کرده بود. سمیه بیحال روی تخت دراز کشیده و به مهمانها نگاه میکرد. کوثر را که در آغوشش گذاشتند بوسهای روی دست کوچکش کاشت. حسام مهمانها را برای پذیرایی به سالن دعوت کرد و نشست گوشه تخت.
- چی شد؟ مامان اینا حرفی نزدن؟
سمیه ریز خندید «مامانت یه چشم ابرو اومد. خواست چیزی بگه کوثر زد زیر گریه. مامان یادش رفت، اومد بغلش کرد. مامانم هم دو سه باری وسایل رو برانداز کرد. خواست غر بزنه خودمو زدم به بیحالی، باقی هم که اصلاً متوجه نشدن. اصل ماجرا تموم شد.»
حسام لبخندی زد. در چارچوب در ایستاد و به اتاق نقلی کوثر نگاه کرد. سمیه همهچیز را زیبا و مرتب چیده بود؛ کمد قهوهای را با گلهای کرمی تزئین کرده بود و جای سبد پوشک، زنبیل دستبافت زنان شمالی را به کنج دیوار آویزان کرده بود. روی قفسههای چوبی کتابخانه را هم پر کرده بودند از عروسکهای بافتنی و پارچهای. صدای گریه کوثر میآمد و صدای سمیه توی گوش حسام زنگ میزد «بالاخره باید یه بار جای حرف زدن عمل کنیم، شاید لازم باشه با یکم شیطونی و زیرکی حرف خودمونرو به کرسی بشونیم. دیگه وقتشه!»
مجله آشنا، شماره 210، صص 74و75.
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید