نمیاااام
لعیا استادی
«نمیاااام» با مقدار زیادی ناله و اشک مصنوعی و رساندن ِ موفقیتآمیزش به هقهق، اینها واکنش من بود در برابر رفتن به مهمانی. از وقتی یادم میآید تا همین پنج سال قبل. بههیچوجه درک نمیکردم چه لزومی دارد بروم به یک مهمانی زنانه که نه علاقهای به حرفهای بزرگترها دارم و نه حوصله همسنوسالهایم را. در همان سن کم هم گرفتار رقابت شده بودیم که دمپایی روفرشی کی قشنگتر است، کیف کدامیکی «خانمانه»تر است و صحبتهای درگوشیمان که «هههه این دختره با همون لباس قبلیش اومده بیاین مسخرهاش کنیم!». بیزار بودم از اینهمه سنجش و رعایت. بعد هم که هر کس مینشست کنار مادرش و تحت نظارت او خیار پوست میکند و فقط هم خیار. با اینکه دوست نداشتم اما مد بود و شرایط همهمان را برابر میکرد. متأسفانه در زمینه پوست کندن هم افتضاح بودم. وقتی متوجه میشدم دارند نگاهم میکنند گند میزدم. یکجا پوستش گرفته نمیشد و چاقو میپرید و جای دیگر چنان فرومیرفت که خیار از کمر نصف میشد و نیمش میافتاد توی دامنم و نیمش توی مشتم بود. ریزریز صدای خندهشان را میشنیدم. چاقو را میگذاشتم توی بشقاب و با همان خیار گر میرفتم پیش بچهها و میگفتم «من خیارو نصفه و با پوست دوست دارم! چقد شما نازنازی هستین!» و از احساس شکستی که توی چشمهایشان میدیدم بال درمیآوردم.
با این شرح چرا باید دلم میخواست بروم مهمانی؟ ترجیح میدادم بمانم توی خانه و نقاشی بکشم یا شعر بگویم. باور داشته باشم سفیدبرفیام و بروم توی حیاط برای مارمولکها لالایی بخوانم و با تصور اینکه دوچرخهام یک دوچرخه پرنده است که خودم اختراع کردهام، تا در رفتن زنجیر چرخش هزار بار حیاط را دور بزنم. با همان بلوز شلوار توپتوپی و موهای هپلی.
پنج سال قبل که دانشجوی شهر دیگری شدم، بزرگترین شادمانیام دور شدن از جمعهای فامیلی بود. دیگر چه خانه بودم و چه نه، غیبتم در جمعها موجه بود و حمل میشد بر حضور در آن شهر دیگر و لازم نبود مامان بگوید «مریض بود»، «امتحان داشت»، «رفتن اردو»، یا هر حرف دیگری.
یکی دو سال آخر دانشجویی حتی اگر دلم میخواست هم هیچوقت نبودم که اصلاً بخواهم به رفتن و نرفتن فکر کنم. بهمحض اینکه درسم تمام شد و باز هم زورکی در اولین جمع فامیلی قرار گرفتم، احساس کردم چهقدر همه را دوست دارم. چهقدر دلم تنگشده بود. چهقدر تکتک اعضای فامیل برایم عزیزند و چرا اینقدر مقاومت میکردم بابت کنارشان نبودن؟!
خودم هم نمیدانم طی چه فرآیندی این روند تغییر کرد. مثلاً اینکه بهواسطه فضای مجازی بیشتر در جریان زندگی و افکار هم قرار گرفتیم؟ که فهمیدیم بیتکلف و تعارف و خارج از زلمزیمبوهای مجلسی هرکدام چه شکلی هستیم و راحتتر حرف مشترک پیدا کردیم؟ یا اینکه آن دوریهای اختیاری و بعد اجباری به این باور رساندم که درنهایت لازم است به وابستگیهای خونی احساس تعلق کنی؟ بعد از اینکه فهمیدی یلدا و هر مراسم دیگری در غربت و فضای دوستانه چه دلگیریِ فراموشنشدنی و سمجی دارد؟ آنقدرها هم دلیلش برایم مهم نیست. حالا برخلاف آنهایی که در کودکی همعکس یکدیگر بودیم، بیصبرانه منتظر عید و دیدوبازدیدهایش هستم!
مجله آشنا، شماره 210، ص 17.
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید