آموزش تحلیل سیاسی به زبان داستان
چهقدر «اطلاعات» داری؟!
فاطمه غلامعلیتبار
از بعد از نماز صبح شروع کردم به کارهای امروز. اول هم درست کردن صبحانه. آن وقتها که فقط خودم و جواد بودیم برای صبحانه خیلی راحت میگرفتیم؛ غالباً که یک چایی شیرین بود و کمی پنیر تبریزی تنگش. جواد همانقدر مقید بود که بعد از نماز برود و نان گرم و برشته بخرد، به خوردن صبحانه مفصل عادت نداشت، اما بعد از به دنیا آمدن بچهها و خصوصاً الان که شش ساله شدهاند، قدری بیشتر به صبحانه حساس شده؛ البته فقط بهخاطر دوقلوها که به صبحانه خوردن عادت کنند. خلاصه ترجیح امروزم مربای بهارنارنج است با خامه و شیر. هرچه سنتیتر بهتر.
در فاصله دم کشیدن چایی و نان خریدن جواد عادت دارم یک سر به کیف دوقلوها بزنم ببینم داخلشان چه خبر است. از بعد از اینکه از مهد میآیند تا همان نصفهشبی که میخوابند آنقدر ورجه وورجه دارند و آنقدر پیشان میدوم که یادم میرود ببینم تو کیفشان چهخبر است، اما حالا بهتر میتوانم ماوقع یک نیمه روزشان را ببینم.
حسن که طبق عادتش لباس مهد را چپانده داخل کیف. لباس را که بیرون میآورم تکههای کیک از سر و رویش میریزد بیرون. معلوم است که مثل همیشه هولهولکی داخل کلاس کیک را باز کرده و فرو داده و بعد تکههای باقیمانده و نایلونش را داخل کیفش قائم کرده. مدادرنگیهایش هم که طبق معمول یکی بود و یکی نبود. پیش خودم باز تکرار میکنم: پسر است دیگر! کیفش را مرتب میکنم و کتاب و دفترش را دوباره میچینم و میروم سراغ کیف حُسنا. اینجا همهچیز مرتب است؛ الا یک اسکناس ده هزار تومانی که دلیلش را نمیدانم. عادت نداریم به بچهها پول بدهیم.شاید هم... نمیدانم چه احتمالی باید بدهم.
صدای سوت کتری که بلند میشود هولهولکی بقیه را میچینم و میروم سر چای.
جواد که با بربریهای خاشخاشی میآید چایی هم دم کشیده است. آنوقت طبق یک قرار نانوشته من سفره را میاندازم و او هم میرود سراغ دوقلوها. اولش با ناز و ادا درآوردن و بعد با بغل کردن و به زور تا دستشویی بردن.
جواد چند لقمهای صبحانه که میخورد چاییاش را ایستاده سر میکشد و تندتند تا یک ربع به هفت از خانه میزند بیرون. دوقلوها کمی دیرتر میروند. معمولاً تا هفت و ربع سر صبحانه هستند و بعد کمکم لباس پوشیدن و رفتن به پایین. جواد که رفت تازه یادم افتاد که درباره چند موضوع نشد با او صحبت کنم. درباره این همسایه جدید، سوپری سر کوچه و همین ده هزار تومانی مچاله شده ته کیف حسنا، اما این آخری را میتوانم از خود حسنا بپرسم. رو میکنم بهش و همینطور که یک لقمه کوچک میدهم دستش میپرسم:
- مامان جان! این پول چی بود توی کیفت؟
حسنا تا میآید دهان باز کند، حسن چایی شیرین را میریزد روی پاهایش و جیغش میرود به آسمان. خدارو شکر چایی چندان گرم نبود. این هم از خوابآلودگی سر صبحش است. سریع لباسش را عوض میکنم اما کمکم دیر میشود و باید بروند پایین. لباسهایشان را میپوشانم و با هم میرویم پایین. با رسیدن ما آقای قاسمی راننده سرویس هم میرسد. دوقلوها را سوار میکنم. ماشین که پنهان میشود یادم میآید که نفهمیدم ده هزار تومانی از کجا آمده.
سفره صبحانه را که جمع کردم، تلفن را میگیرم و به مهد زنگ میزنم. خانم حیدری مدیر مهد خودش گوشی را میگیرد. بعد از سلام و احوالپرسی از قضیه ده هزار تومانی میپرسم اما او هم بیخبر است. میگوید ما هیچوقت هیچ پولی را به بچهها نمیدهیم. کمی از رفتار دوقلوها میپرسم و خداحافظی میکنم اما همچنان فکری هستم. ذهنم شروع میکند به چیدن حدس و گمان. شاید یکی از بچههای مهد به آنها داده باشد. شاید از کس دیگری گرفته باشند. شاید از کیف من برداشته باشند. شاید هم از کیف خانم مربیشان... ولی من که بچههایم را اینطور تربیت نکرده بودم؟
خانه را مرتب میکردم و فکرم هم درگیر همین حدسها بود که از خانه کناری صدای سروصدا شنیدم. زن و شوهر جوانی بودند که چند ماهی از زندگی مشترکشان گذشته بود. تا حالا کم و بیش صدای دعواهایشان میآمد اما این بار کمی بلندتر و غیرعادیتر بود. همینطور سرگرم ظرف شستن بودم که یک صدای بلند از خانه آنها آمد و بعد همه چیز ساکت و آرام شد. سریع دستانم را خشک کردم. یک دور داخل هال زدم که شنیدم در خانه همسایه باز شد. ناخودآگاه رفتم و از چشمی در نگاه کردم. دیدم آقای همسایه که جوان هم بود با یک نایلون مشکی بزرگ از خانه خارج شد و پشت سرش در را محکم بست و بعد به زحمت نایلون بزرگ را داخل آسانسور کشاند و رفت پایین. در را آرام باز کردم اما صحنهای را که دیدم سریع در را بستم و پشتش را انداختم؛ لکههای قرمز خون روی سرامیک بود. یعنی...
داشتم به «یعنی...» فکر میکردم که صدای زنگ پراندم. جیغ کشیدم و از در فاصله گرفتم. بعد که صدای کوبیدن پا به در را شنیدم خیالم راحت شد. دوقلوها برگشته بودند. عادتشان شده بود که با بار اول اگر در را باز نمیکردم لگد میزدند. در را باز کردم و سریع کشاندمشان تو و بعد بیاختیار رفتم پای تلفن و زنگ زدم به جواد و ماجرا را تعریف کردم. نیمساعت دوباره همه ماجرا را این بار حضوری به جواد که خودش را مثل باد رسانده بود گفتم. هرچه که کردم سمت خانه همسایه نرود قبول نکرد و گفت میرود سر و گوشی آب دهد. چند دقیقه بعد برگشت و گفت:
- ببین خانم سر چه چیزهایی ما را کشاندی اینجا؟!
گفتم چی شده؟!
خندید و گفت هیچی! یک قتل ساده
گفتم حالا راستش را بگو ببینم!
گفت: این آقای همسایه ما برای مهمانی آخر هفتهشان کلی مرغ و گوشت میخرد اما دیشب نصفهشبی فریزرشان میسوزد و یخها آب میشود. صبح هم خانم متوجه میشود و یک دعوای اساسی با آقایش میافتد و آقا هم اولین کاری که میکند گوشتها را میبرد خانه مادرش و بعد تعمیرکار میآورد و باقی قضایا.
نفس راحتی میکشم که یکدفعه یاد دههزارتومانی ته کیف حسنا میافتم. این قضیه را هم به جواد میگویم. میخندد و یادآوری میکند که این همان پولی است که برای روز مبادا که سرویس نیامد گذاشته بود توی کیف حسنا. تازه یادم میآید. امان از بیحواسی.
شب موقع پخش اخبار، جواد شروع کرد به نطق کردن که برای یک تحلیل خوب سیاسی باید اطلاعات کاملی هم داشت. اطلاعات ناقص باعث تفسیر بد و تفسیر بد باعث عمل بدتر میشود. پس بهتر است آدم یک قضیه را از منابع مختلف کنترل کند تا هم راستی و درستیاش را متوجه شود و هم دلایلش را. این هم از درس امروز. به هر حال آقای ما علاوه بر پاسداری، تحلیل سیاسی هم بلدند دیگر!
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید