چه شکوهی بیش از این؟ با پای خودت رفتهای و حالا روی دوش مردم برمیگردی! تو به آرزوی دیرینهات رسیدهای، اما امان از وقتیکه کودکی بغضکرده در میان جمعیت چشم میگرداند تا شاید بتواند شوق تازه حرفزدنش را در گوشهایت خالی کند. وای از لحظهای که با دیدن پیکرت زنی جوان ناگهان پیر میشود. عکسهایت را توی خیابانهای شهر من زدهاند و زیرش نوشتهاند «مدافع حرم» عکسهای کسی را که همیشه و هرلحظه توی تمام مناجاتهایش فقط از خدا شهادت طلب میکرد.
این کلام دکتر چمران در شما نمود پیدا کرده است «هنگامیکه شیپور جنگ نواخته میشود، شناختن مرد از نامرد آسان میشود» و تو یکی از مردان غیور سرزمین من هستی. یک روز وقتی به خانه میآیی سر از پا نمیشناسی با ذوق و شوق رو به همسرت میگویی که «بالأخره کارم درست شد!» همسر به گمان اینکه کارهای سفرت به کربلا درست شده خوشحال میشود اما تو خیال سفر دیگری در سر داری. میخواهی بعد از زیارت اباعبدالله برای دفاع از حرم زینب(س) بروی. همسرت طاقت رفتنت را ندارد اما خوب میداند دل شوریده و عاشق تا به محبوبش نرسد آرام نمیگیرد. میگویی 45 روزه برمیگردی، چهل و پنجمین روز همه دوستانت برگردند اما تو نه!
راستی که تو برای رسیدن به آرزویت چهکارها که نکردهای، مگر میشود یک جوان شب عروسیاش هم به شهادت فکر کند؟شما اهالی کدام شهرید؟ شما بیگمان از جنس آسمانید. قبل از عقد به همسرت میگویی: دعایی دارم که حتماً وقت عقد آن را برایم بخواه. همسرت منتظر است آرزویت را بداند و برایت دعا کند، تو دور از او نشستهای، اما حواست به آرزویت هست، توی یک دستمالکاغذی آرزویت را مینویسی، نوعروست وقتی تای دستمال را باز میکند نوشتهای «دعا کن من شهید شوم...» توی لحظات باشکوه عقد همسرت قرآن به دست از ته دل برای اینکه عاقبتت به شهادت ختم شود، دعا میکند، به گمان اینکه این عاقبت حالا حالاها اتفاق نمیافتد، اما او نمیداند که تو خیلی وقت است توشه رفتنت را بستهای! زمان زیادی نمیگذرد که تو لذت پدر شدن را میچشی، آنوقتها هنوز زمزمهای از رفتن به سوریه و شهادت نیست، اما تو با اینکه عاشق همسر و فرزندت هستی میگویی «نمیخواهم به شما وابسته شوم.» تو خوب میدانی وابستگی یعنی زمینگیر شدن و تو سودای بهشت به سرت زده است؛ اما محمدحسینت روزهای آخر به تو وابسته شده بود، بابایی شده بود، همان محمد حسینی که وقتی پا به دنیا گذاشت برای همه نوشتی «محمدحسین کوچک ما با بهار به دنیا آمد. با بهار رخت عزای فاطمی پوشید و اولین گریههای معصومانه خود را به صدیقه شهیده طاهره تقدیم و پیشکش خواهد کرد. برای عاقبتبهخیری کوچولوی ما دعا کنید.» حالا از تو محمدحسین یکسالهای به یادگار مانده که زمان شهادتت فقط هفت ماه داشت.
نبل و الزهرا بهانهای بودند تا نام تو در بین شهدای مدافع حرم ثبت شود، ساعتهای آخر، وقتی آتش جنگ بالا میگیرد وقتیکه تو آرامآرام عطر بهشت را استشمام میکنی برای مادرت مینویسی «لباس مشکی توی مراسمهای من ممنوع! لباس زیبا و سفید بپوشید که چشم دشمنهای ما کور شه.» تو سومین شهید مدافع حرم شهرستان بابلسر و چهاردهمین شهید مدافع حرم استان مازندرانی که در سن 35 سالگی به آرزوی خود رسیدی، شهید عبدالصالح زارع، تو عبد صالح خدایی، شهادتت مبارک!
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید