لیاقت مال
یک روز در یکی از جلسات خیّران مدرسهساز، سخنرانی بسیار پرشوری کردم و همه به گریه افتادند. یک روحانی بلندمرتبهای که آنجا حضور داشتند به من فرمودند «شما خیلی بااحساس و همراه استدلال حرف میزنی. اگر روزی در جمعی رفتی و با همین احساس صحبت کردی و هیچکسی به تو جواب مثبت نداد، ناراحت نشوید، چون همه مالها لیاقت خرج شدن در راه خدا را ندارند و ممکن است در آنجا هیچ مالی این لیاقت را نداشته باشد که با آن کار خیر صورت بگیرد.» و بعد خاطرهای را تعریف کرد.
من یک دوستی در بازار داشتم که سکته کرد. منتظر ماندم چند روزی بگذرد تا حال ایشان که بهتر شد به عیادتش بروم. یک روز دیدم نگهبان بیمارستان در خانه ما آمد و گفت «فلان مریض، این را به من داده و از شما خواسته که فردا ساعت نه صبح ملاقاتی با ایشان داشته باشید.» من فهمیدم که حاجی یک کاری دارد که ساعت نه صبح مرا خواسته است. چون وقت ملاقات رسمی بعدازظهر بود.
خلاصه فردا خارج از وقت ملاقات رفتم و دیدم دختر حاجی بالای سر ایشان ایستاده و ایشان هم خواستهاش این است که وصیت کند و بخشی از اموالش را در راه خدا بدهد. منتها چون نمیتواند حرف بزند مرا خواسته که با ایما و اشاره مکنونات قلبیاش را بگوید و من بنویسم. خیلی طول کشید تا با ایما و اشاره به من بفهماند که چه چیزی بنویسم. در این فاصله دخترش رفت و برادرانش را مطلع کرد. آنها سراسیمه به اتاق آمدند و گفتند «آقا چرا با پدر ما صحبت میکنید؟ ایشان استراحت مطلق هستند. دکترها گفتهاند که کسی با ایشان حرف نزند. شما بفرمایید حالا بعداً و...» این بنده خدا که فهمیده بود پسرانش آمدهاند و نمیخواهند اجازه بدهند او وصیتنامه بنویسد، با همه وجود دستوپا میزد و از ته حلقومش فریاد میکشید. در این حال بود که پسرانش مرا هل دادند و با تکرار این جمله که «حاجآقا شما بفرمایید» بنده را از اتاق خارج کردند. سه روز بعد، این دوست ما در بیمارستان مُرد.
راوی: حسن بنیانیان
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید