«یه لحظه گوشات رو بده من یه چیزی برات بخونم حسرت بخوری.» گوشم را میدهم به او، میخواند «زمانى رضاشاه به ترکیه رفت و آتاتورک رهبر ترکها براى پذیرایى از شاه ایران سنگ تمام گذاشت. شب، دختر زیبایى را به اتاق رضاشاه فرستاد تا پیش او باشد، اما رضاشاه دختر را بیرون فرستاد. همه تعجب کردند. گفتند چرا دختر به این زیبایى را بیرون کردى؟
رضاشاه گفت: چون اگه روزى آتاتورک به ایران بیاید من باید در ازای امشب یک دختر ایرانی برای او بفرستم، اما همه دختراى ایران ناموس من هستند.» نگاهش میکنم که میگوید: «خدایش چی داری بگی؟ حالا الان ما امنیت نداریم، ما همش باید بترسیم، ما همش باید...» دستم را به نشانه سکوت بالا میآورم. از همان روز اول دانشگاه با یکدیگر اختلافنظر داشتهایم. جواب «اولاً که این داستان کجا اومده؟ تو فضای مجازی؟ خودت بهتر از من می دونی فضای مجازی رو هیچکس به رسمیت نمیشناسه. بعدشم رضاخان و غیرت؟! اون اگر غیرت داشت دستور نمیداد به زور چادر از سر زن و دختر مردم بکشن، میدونی چندتا زن زیر کتک و لگد پاسبونهای رضاخان له شدن فقط بهخاطر اینکه چادر داشتن؟ میدونی چندتا زن حامله بچهشون سقط شده سر همین موضوع؟ نکنه اونا ایرانی نبودن؟ نکنه ناموس رضاخان باغیرت نبودن؟ اصلاً ببینم غیرت رو چی معنا میکنی؟!» لبش را میجود، مثل همه وقتهایی که عصبانی است.
میگوید:«خب حالا، بالاخره غیرت داشت روی ناموسش. الان اینهمه فساد هست، ناامنی هست هیچکس ککش نمیگزه!» وقتی حرف از ناامنی میزند دوست دارم فریاد بزنم، اما جای فریاد میپرسم «تو شبها ساعت چند میری خونه؟ با چی میری؟» شل و وارفته میگوید «ده و نیم شب. با آخرین مترو.» خندهام میگیرد و میگویم «منم آخر هفتهها با اتوبوس از دانشگاه میروم شهرمون، سه صبح میرسم، اما خدا شاهده تا امروز کسی مزاحمم نشده، مزاحم تو چی؟!» سرش را میاندازد پایین.
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید