بین بهشت و دنیا
یکی بود، یکی نبود. پسری بود به اسم محمدتقی. هفده سالش که شد رفت جبهه. اسفند 66. چهار ماه بعد در شلمچه موجی شد. یک ماه بعدش هم رفت به کما. بیهوشی محمدتقی طاهرزاده طولانی شد. نه یک ماه و دو ماه و نه یک سال و دو سال. محمدتقی 18 سال بیهوش بود و در تمام این 18 سال پدر عاشقانه پرستارش بود، حرفهای این پدر نمونه و خاطراتش بعد از آسمانی شدن محمدتقی، شد یک کتاب: بین بهشت و دنیا.
پدرش هوشنگ طاهرزاده میگفت: مهمانهای تقی بیشتر از مهمانهای ما بود. مهمانهای ما هم در واقع مال او بود. از همه جای ایران- اتوبوس اتوبوس- میآمدند به دیدنش. ساعتها سختی و هزینه راه را تحمل میکردند تا او را ببینند. بعضیها میگفتند: اصلاً تقی را نمیشناختیم، خودش آمد به خوابمان، دعوتمان کرد. بارها دخترانی مؤمن اصرار داشتند به عقد تقی درآیند و بار نگهداریاش را بر دوش کشند.
میگفت: زوار میآمدند بالای سرش، با او حرف میزدند. نمیدانم چه میگفتند و از زبان ساکتش چه میشنیدند. امّا زیاد اتفاق میافتاد که چند روز بعد زنگ میزدند و با گریه میگفتند؛ حاجتروا شدیم. تقی روی ما را زمین نینداخت، حاجتمان را از خدا گرفتیم.
و از دیدار رهبر انقلاب با محمدتقی:
آقا خیلی ساده تشریف آورد. همسایهها به او خوشآمد گفتند و او تشکر کرد، احوالپرسی کرد، بعد وارد منزل شد؛ دستی روی پیشانیاش کشید و ذکری گفت؛ تقی چشمانش را باز کرد و او را تماشا کرد. آقا دستی بر پیشانیاش کشیدند و این جملات را ادا کردند:
«محمدتقی، محمدتقی!
میشنوی آقاجون؟! میشنوی عزیز؟!
محمدتقی میشنوی؟ میشنوی؟
در آستانه بهشت؛ دم در بهشت
بین دنیا و بهشت قرار داری شما!
خوشا به حالت
خوشا به حالت
خوشا به حالت
خوشا به حالت»
اردیبهشت 84 محمدتقی به بهشت پر کشید. پدر فداکارش نیز چند سال بعد به دیدار فرزند شتافت.
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید