چمدانش را بسته بودیم. با خانه سالمندان هم هماهنگ شده بود. کلاً یک ساک داشت با یه قرآن کوچک، کمی نان روغنی، آبنبات، کشمش، چیزهایی شیرین، برای شروع آشنایی…
گفت: «مادرجون، من که چیز زیادی نمیخورم. یهگوشه هم که نشستم. نمیشه بمونم، دلم واسه نوههام تنگ میشه!»
گفتم: مادر من دیر میشه! چادرتون هم آمادهست، منتظرن.
گفت: کیا منتظرن؟ اونا که اصلاً منو نمیشناسن! آخه اونجا مادرجون آدم دق میکنهها! من که اینجا به کسی کار ندارم اصلاً، اوم، دیگه حرف نمیزنم. خوبه؟ حالا میشه بمونم؟
گفتم: آخه مادر من، شما داری آلزایمر میگیری. همه چیزو فراموش میکنی!
گفت: مادرجون این چیزی که اسمش سختهرو من گرفتم، قبول!
اما تو چی؟ تو چرا همه چیزو فراموش کردی دخترم؟!
خجالت کشیدم…! حقیقت داشت، همه کودکی و جوونیمو تمام عشق و مهری را که نثارم کرده بود، فراموش کرده بودم.
اون بخشی از هویت و ریشه و هستیم بود. راست میگفت، من همهرو فراموش کرده بودم!
زنگ زدم خانه سالمندان و گفتم که نمیآييم.
توان نگاه کردن به خنده نشسته بر لبهای چروکیدهاش را نداشتم، ساکش را باز کردم؛ قرآن و نون روغنی و… همه چیزهای شیرین دوباره تو خونه بودن!
آبنباترو برداشت و گفت: بخور مادرجون، خسته شدی هی بستی و باز کردی.
دستهای چروکیدشو بوسیدم و گفتم: مادرجون ببخش، حلالم کن، فراموش کن.
اشکش را با گوشه روسریاش پاک کرد و گفت: چیرو ببخشم مادر؟ من که چیزی یادم نمیاد. شاید فراموش میکنم! گفتی چی گرفتم؟ آلمیزر؟!
و بعد درحالیکه با دستان لرزانش، موهای دخترم را شانه میکرد، زیر لب گفت: گاهی چه نعمتیه این آلمیزر!
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید