پوستین گوسفند را در خواهش سائلی به او داد. مسکین که عریان و گرسنه بود، پوستین را رد کرد و چیز دیگری خواست. هرچه گشت، چیز دیگری نیافت جز یک گردنبند. همان را به مستمند بخشید.
فقیر که از این بخشش خوشحال بود به سوی مسجد آمد و ماجرا را برای اهل مسجد بازگو کرد. عمار که نزد پیامبر(ص) نشسته بود، از آن عرب خواست گردنبند را با یک اسب، یک دست لباس و مقداری پول عوض کند.
آنگاه گردنبند را همراه غلام به پیامبر(ص) بخشید، و حضرت، غلام و گردنبند را به فاطمه(س) بخشیدند. غلام که نزد حضرت زهرا آمد، ماجرا را شرح داد.
حضرت صدیقه(س) گردنبند را که یادگاری دختر حمزه سیدالشهداء بود گرفت و غلام را در راه خدا آزاد کرد. غلام لبخند زنان میگفت «چه گردنبند بابرکتی؛ گرسنهای را سیر کرد. عریانی را پوشاند، فقیری را ثروتمند و بردهای را آزاد کرد و باز به صاحب اصلیاش بازگشت.»
* بحار،ج 43، ص 53، جلاءالعیون، بشر، ج 1، ص 144؛ عوالم،ج 11، ص 184.
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید