با پيروزي انقلاب اسلامي به رهبري امام خميني مسير زندگي افراد زيادي تغيير كرد و به يكباره متحول شد. يكي از آن افراد شاهرخ ضرغام بود كه از لات هاي معروف تهران بود ولي بعدا متحول شد و در زمان جنگ به درجه رفيع شهادت نائل شد در اين مطلب در اين باره بيشتر توضيح مي دهيم.
عاشورای سال پنجاه و هفت بود، ساواک به بسیاری از هیئت ها اجازه حرکت در خیابان را نمی داد؛ اما با صحبت های شاهرخ، دستة هیئت جوادالائمه علیه السلام مجوز گرفت. صبح عاشورا دسته حرکت کرد؛ ظهر هم به حسینیه برگشت. شاهرخ میاندار دسته بود. محکم و با دو دست سینه می زد. نمی دانم چرا اما آن روز حال و هوای شاهرخ با سال های پیش بسیار متفاوت بود.
آدم دیگری شده بود. می شد فهمید که هیئت عزاداری کار خودش را کرده بود و شور و حال عجیبی به او داده بود. این شاهرخ دیگر آن شاهرخ قبلی نبود. با وجود هیبتش دل خیلی مهربانی هم داشت؛ برای همین بین همة آدم های لات و گردن کش، راحت می شد به او اعتماد کرد.
این مهربانی و صداقت را از مادرش داشت که یکسره دعایش می کرد و از پدرش که تمام تلاشش این بود که سر سفره، لقمه حلال بیاورد. پدرش می گفت: «اگر بتوانیم روزی حلال و پاک برای خانواده فراهم کنیم، مقدمات هدایت آنها را فراهم کرده ایم.»
اگر کسی گذشتة شاهرخ را دیده بود از دیدن این شاهرخ مات و مبهوت می ماند و می رفت در گذشته که چطور شد که به اینجا رسید. از همان دوران کودکی اش جثه و هیکل بزرگی داشت. وقتی رفت کلاس اول ابتدایی، کمتر کسی باور می کرد دانش آموز کلاس اولی باشد. در محله و مدرسه خیلی ها از او حساب می بردند. اما به کسی آزار نمی رساند.
چون پدرش را در سال اول دبیرستان از دست داده بود، باید می رفت دنبال کار. روزها کار می کرد و شب ها رفیق بازی و گردن کشی. آخر، همین رفقا کار دستش دادند و شده بود سردستة لات های محله! کلی هم نوچه دور خودش جمع کرده بود. مادر دیگر از دست شاهرخ خسته شده بود، چون همیشه از خرابکاری های پسرش برایش خبر می آوردند. از دعواهایش، از دستگیر شدن هایش. سند خانه را گذاشته بود روی طاقچه و منتظر تا برود کلانتری و با سند آزادش کند. این نارضایتی آنقدر مادرش را ناراحت کرد که می گفت: یک شب بعد از نماز سرم را گذاشتم روی مهر و بلند بلند گریه کردم، بعد هم گفتم. خدایا! از دست من کاری بر نمی آید. خودت راه درست را نشانش بده. خدایا! پسرم را به تو سپردم، عاقبت به خیرش کن.
به خاطر قدرت و زور بازویی که داشت با راهنمایی چند نفر از آشناها رفت سراغ کشتی. آنقدر همت داشت که در اولین حضور خودش در مسابقات کشتی فرنگی در وزن یکصد کیلو قهرمان جوانان تهران شد. بیشتر مسابقه ها را با ضربه فنی پیروز می شد. دو بار به اردوی تیم ملی دعوت شد. همیشه قهرمان یا نایب قهرمان مسابقات کشتی آزاد و فرنگی بود.
به ظاهرش نمی آمد، اما قلب خیلی رئوفی داشت، هر چه پول داشت خرج دیگران می کرد. یک شب وقتی که با دوستانش از تفریح شبانه برمی گشت کاپشن گران قیمتش با دسته اسکناسی که داشت را به فقیری که سر راهش بود داد. وقتی می دید از دختران و زنان مسلمان سوء استفاده می شود، غیرتی می شد و به خاطر همین احساسِ جوانمردی و غیرتی که داشت اجازه نمی داد دختران و زنان مسلمان زیر دست نامسلمان ها مشغول به کار شوند. حتی در همان بیست و هفت یا بیست و هشت سالگی سرپرستی یک خانم و پسر ده ساله اش را برعهده گرفته بود و برایشان خانه اجاره کرده بود. به او گفته بود: «در خانه بمان و بچه ات را تربیت کن، من اجاره و خرجی شما را می دهم».
اما انگار قرار نبود شاهرخ هر طور که خودش می خواهد رفتار کند، دیگر وقتش رسیده بود تا نان حلال بابا و دعای شب و روز مادر جواب می دهد. شاهرخ که حریف های کشتی را با ضربه فنی از پیش روی خودش برمی داشت این بار باید شیطان را ضربه فنی می کرد و چقدر زیبا هم این کار را کرد.
بعد از آن عاشورایی که هیئت را برپا کرد، نشست پای صحبت های حاج آقای تهرانی؛ بعد از مدتی طولانی که با هم حرف می زدند حُرّ دیگری متولد شد. گر چه کسی به پای حُرّ امام حسین علیه السلام نمی رسد؛ ولی سیزده قرن پس از حادثة عاشورا، حُرّ دیگری متولد شد به نام شاهرخ ضرغام، حُرّی برای نهضت عاشورایی امام خمینی رحمه الله.
سر از پا نمی شناخت. آدم عجیبی شده بود. هر جا که صحبت های امام خمینی رحمه الله پخش می شد با تمام وجودش گوش می داد. آنقدر عوض شده بود که به همه می گفت: «من دیوانة خمینی ام». حاج آقای تهرانی به چشم های شاهرخ که نگاه می کرد می گفت: «من شما را که می بینم یاد مرحوم طیب می افتم که وقتی بعد از 15 خرداد گرفتندش و شرط آزادی اش را دشنام و افترا به خمینی گذاشتند، زیر بار نرفت و در همین تهران به رگبار بستندش.»
شاهرخ درس عاشورا را خوب یاد گرفته بود، مثل طیب که مرگ با لذت را به زندگی با ذلت ترجیح داده بود. از گذشته خودش پشیمان بود. با مادرش رفتند مشهد زیارت امام رضا علیه السلام. مادرش هنوز هم به یاد دارد درد دل های شاهرخ با آقا امام رضا علیه السلام را وقتی که یک گوشة خلوت گیر آورده بود و می گفت: «خدایا! من را ببخش، بد کردم، غلط کردم، می خواهم توبه کنم. یا امام رضا به دادم برس، من عمرم را تباه کردم».
بعد از آن سفر، اکثر وقتش را با بچه های انقلاب و در مسجد می گذراند. هر روز ارادتش به امام و انقلاب بیشتر می شد. نمازش را اول وقت می خواند و رفقایش را هم تغییر داده بود. ماشین پیکانی هم که داشت را برای تأمین هزینه های انقلاب فروخت.
حضورش با آن قد بلند و هیکل درشت و موهای فر خورده اش کنار بچه ها توی تظاهرات ها و مسجد و... دلگرمی برای بقیه بود. شب ها گشت زنی می کرد و روزها هر کاری که از دستش بر می آمد برای انقلاب انجام می داد.
به معنای واقعی حُرّ بود. برای همة کارهای انقلاب پیش قدم بود. از جبهة کردستان و پاکسازی سنندج و سقز و لاهیجان گرفته تا خوزستان و خرمشهر، جایی نبود که خودش را نشان نداده باشد و تأثیرگذار نباشد. هر جا که نیاز به کمک بود خودش را می رساند. مرد خستگی ناپذیری بود. آوازه اش به گوش چمران و سید مجتبی هاشمی، فرماندة گروه فدائیان اسلام، رسیده بود. می گفت: «حرّ بعد از توبه کردنش اولین کسی بود که شهید شد، من هم باید در همه صحنه ها پیش قدم باشم".
**
شاهرخ یک گروه تشکیل داده بود که به پیشنهاد سید مجتبی هاشمی گروه «پیشرو» نام گرفت. هر وقت برای شناسایی می رفت بدون اسلحه می رفت و با اسلحه برمی گشت! عراقی ها به او می گفتند: «جلاد آدم خوار». برای سرش یازده هزار دینارِ عراقی تعیین کرده بودند. این همان شاهرخ قبل از انقلاب بود که همه از او قطع امید کرده بودند.
شانزدهم آذر ماه 1359، ساعت 9 صبح بود. شاهرخ هم اولین گلوله را به سمت تانک هایی که هجوم آورده بودند شلیک کرد. آنها بی امان شلیک می کردند. شاهرخ گلوله دوم را زد. گلوله به تانک اصابت کرد و با صدای مهیبی تانک منفجر شد. شاهرخ از جا بلند شد و روی خاکریز رفت. هنوز گلولة آخر را شلیک نکرده بود که صدایی شنیده شد. اتفاقی که افتاده بود باورکردنی نبود. شاهرخ آرام و آسوده بر دامنة خاکریز افتاده بود. گویی سال هاست که به خواب رفته است. بر روی سینه اش حفره ای ایجاد شده بود. خون با شدت از آنجا بیرون می زد. گلولة تیربار تانک دقیقاً به سینه اش اصابت کرده بود. بدنش، غرق در خون بود. سربازهای عراقی هم در کنار پیکرش از خوشحالی هلهله می کردند. گویندة عراقی هم می گفت: ما شاهرخ، جلاد حکومت ایران را کشتیم!
پیکرش جا ماند، بعدها هم اثری از پیکر شاهرخ پیدا نشد. او شهید شده بود. مادرش می گفت: نگران شاهرخ بودم. شب خواب دیدم که در بیابانی نشسته ام و گریه می کنم؛ شاهرخ آمد. با ادب دستم را گرفت و گفت: مادر چرا نشستی بلند شو برویم. گفتم: پسرم کجایی، نمی گویی این مادر پیر دلش برای پسرش تنگ می شود؟ مرا کنار یک رودخانة زیبا و بزرگ برد و گفت: همین جا بنشین، بعد به سمت یک سنگر و خاکریز رفت. از پشت خاکریز دو سید نورانی به استقبالش آمدند. شاهرخ با خوشحالی به سمت آنها رفت. می گفت و می خندید. بعد هم در حالی که دستش در دستان آنها بود گفت: مادر! من رفتم. منتظر من نباش!
**
همرزم شاهرخ می گوید: این مادر برای دیدن محل شهادت فرزندش به منطقة جنگی آمد. قرار شد محل شهادت شاهرخ را به او نشان دهیم. من به همراه چند نفر دیگر به محل حملة شانزدهم آذر رفتیم. داخل جادة خاکی به دنبال نفربر سوخته بودم. قبل از اینکه چیزی بگویم مادرش سنگری را نشان داد و گفت: «پسرم اینجا شهید شده، درسته؟!» با تعجب جلو رفتم و در پشت سنگر، نفربر را پیدا کردم. گفتم: بله، شما از کجا می دانستید!؟ همینطور که به سنگر خیره شده بود گفت: من همین جا را در خواب دیدم. آن دو سید نورانی همین جا به استقبالش آمدند!
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید