تحویلدار ﺑﺎﻧﮏ بودم. يك ﺭﻭﺯ پسربچهای يك ﻗﺒﺾ آﻭﺭﺩ تا پرداخت كند. دقايق پايانی ﺳﺎﻋﺖ كار ﺑانك ﺑﻮﺩ. به او گفتم: ﭘﺴﺮ ﺟﺎﻥ! وقتش گذشته، ﺳﺎﯾﺖها را بستهايم. ﻓﺮﺩﺍ ﺻﺒﺢ ﺑﯿﺎوﺭ تا از تو بگيرم.
پسر ﮔﻔﺖ: میدوني ﻣﻦ ﭘﺴﺮ كی هستم؟ اگر پدرم را هم بياورم همينرو ميگويي؟
ﮔﻔﺘﻢ: ﭘﺴﺮ ﻫﺮ ﮐﯽ ﺑﺎﺷﯽ! ﺳﺎﻋﺖ ﮐﺎﺭﯼ ﺑﺎﻧﮏ ﺗﻤاﻡ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺳﺎيترﻮ ﺑﺴﺘﯿﻢ ﭘﺴﺮﺟﺎﻥ!
پسر رفت و چند دقيقه بعد ﺑﺎ مردی آمد كه لباسهایي ﮐﻬﻨﻪ ﻭ ﭼﻬﺮﻩای ﺭﻧﺠﻮر داشت. فهميدم اين مرد پدر آن پسربچه است.
ﻭ ﺑﻪ ﻗﺼﺪ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪﻡ و ﻗﺒﺾ ﻭ ﭘﻮلش را دريافت كردم. ﺗﻪﻗﺒض را ﻣﻬﺮ ﮐﺮﺩﻡ و به او ﺩﺍﺩﻡ و آن را ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ ﺗﻪ ﮐﺸﻮ تا ﻓﺮﺩﺍ ﺻﺒﺢ ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ كنم.
هنگام خداحافظی ﭘﺴﺮ به من ﮔﻔﺖ: ﺩﯾﺪﯼ گفتم اگر ﺑﺎﺑﺎيم را ﺑﯿﺎوﺭﻡ، نميتواني به او ﻧﻪ بگويي! و بعد خنديد.
پدرش كه اين جمله را شنيد، ﺑﻪ ﭘﺴﺮﺵ ﮔﻔﺖ: ﺑﺮﻭ ﺟﻠﻮﯼ ﺩﺭ ﻣﻦ هم میآيم. سپس به من گفت: از شما ﻣﻤﻨﻮﻧﻢ ﺍز اينكه جلوی پسرم من را بزرگ كردي.
به او ﮔﻔﺘﻢ: به خاطر ﺗﻮ ﻧﺒﻮﺩ به خاطر پسرت ﺑﻮد؛ ﺍﺯ ﺩﯾﺪﮔﺎﻩ فرزند، ﭘﺪﺭ قدرتمندترين انسانها و تنهاترین كسي است ﮐﻪ ميتواند همه مشكلات را حل كند. درست نبود به باورش ضربه میزدم.
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید