اهل خوزستان بود و حالا بعد از دوره آموزشی و موقع تقسیم، افتاده بود مشهد. دلگیر و غمگین شد، از طرفی ارادتش به آقا و از طرفی اوضاع بد مالی خانوادهاش... اولین شبی که مرخصی گرفت با همان لباس سربازی رفت حرم آقا برای درددل و گفتن دلتنگیهایش با امام رئوف. چند ساعت گوشه حرم اشک ریخت. وقتی برگشت به کفشداری تا پوتینهایش را بگیرد، دید واکسزده و تمیز هستند.
کفشدار باجذبه با آن هیبت و موهای جوگندمی، وقتی پوتینهایش را داد، نگاهی به چشم سرباز کرد که هنوز از گریه خیس و قرمز بود.
پرسید: چی شده سرکار که با لباس سربازی اومدی خدمت آقا؟
سرباز گفت: من بچه خوزستانم. اونجا کمکخرج پدر پیر و خانواده فقیرم هستم؛ هیچکس رو ندارم که انتقالی بگیرم. نمیدانم چهکار کنم.
کفشدار خندید و گفت: آقا امام رضا خودش غریبه و غریبنوازه، نگران هیچی نباش.
*
دو سه روز بعد نامه انتقالی سرباز به لشکر 92 زرهی آمد. سرباز شوکه شده بود.
جز آقا و آن کفشدار کسی از این موضوع خبر نداشت. از هر جا و هرکسی پرسید، کسی ماجرا را نمیدانست.
سرباز رفت پابوس آقا و برگشت شهرش، ولی نفهمید از کجا و کی کارش را درست کرده است.
چند سال بعد داشت مانور ارتش را میدید، یهو فرمانده نیرو زمینی را موقع سخنرانی دید،
چهرهاش آشنا بود. اشک توی چشمانش حلقه زد. فرمانده حال حاضر نیروی زمینی ارتش جمهوری اسلامی ایران «امیر سرتیپ احمد پوردستان»
مرد باجذبه با موهای جوگندمی همان کفشدار حرم آقا بود که اون زمان فرمانده لشکر 77 خراسان بود؛ فرمانده لشکری که کفش سربازش را واکسزده بود و دستور انتقالی او را به شهرش داده بود.
آن موقع فهمید که با امام رضا (ع) هیچ دری بسته نیست، هیچ گرهی کور نیست و هیچ دلی بیقرار نیست.
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید