پیرمرد نشسته بود توی حمام و آرام روی خودش آب میریخت و چشم میچرخاند. از پشت بخار، مردی را دید که وارد حمام شد و گوشهای را پیدا کرد و نشست. مرد تازهوارد میخواست مشغول شستن خود شود که پیرمرد قولنج گردنش را شکست و داد زد:
+ تازهوارد!
+هی با توأم، بیا بیا اینجا پشتمو کیسه بکش! مرد لبخندی زد و جلو رفت. کیسه را از دست پیرمرد گرفت و شروع کردن به کیسه کشیدن.
پیرمرد مشغول دستور دادن بود که صدای حمامی بلند شد:
- چه میکنی مرد بیفکر!
- کیسه حمامت را دادهای دست امام شیعیان؟! نمیدانی او پسر امام هفتم است و ولی خدا روی زمین؟!
پیرمرد که از صحبتهای حمامی جاخورده بود سر برگرداند. امام با لبخند به او نگاه میکرد. پیرمرد میخواست به دست و پای امام بیافتد.
اما امام او را به نشستن دعوت کرد.
پیرمرد اشک میریخت و امام با لبخند پشتش را کیسه میکشید.
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید