شفایافته: خانم الوندی
ساکن تربت حیدریه
تاریخ شفا: 25 تیرماه 1372
بیماری: تشنج
طنین پرشکوه نقاره ها، فضای ملکوتی حرم را پر کرده بود، گلدسته های زیبا و گنبد طلا در دل شب می درخشیدند. صحن انقلاب مملو از جمعیت بود و زائران موج موج در جذبه ای عارفانه فرو رفته بودند. هر از گاهی ، صدای شیونی که از ته دل بر می خاست، فضای صحن را می شکست. نشسته بود کنار پنجره فولاد و سرش را تکیه داده بود به پنجره، زن و مرد مسنی کنارش نشسته بودند و با چشمانی غمگین نگاهش می کردند.
رشته سبزی دور گردنش بسته بود که یک سرش به یکی از شبکه های پنجره وصل بود، خیلی ها مثل او دخیل حضرت شده بودند. چشمهایش را بسته بود. روسری آبی رنگی سرش بود. صدای ناله های سوزناک دخیل شدگان و حاجتمندان زمزمه وار به گوش می رسید. دستش را برد طرف طناب و لمس کرد، چشمهایش را باز نمود. نگاه دردمند و اشک آلودش را به مادرش دوخت و پدرش که خسته تر از همیشه به نظر می رسید و چشمهای کم نورش را چسبانده بود به گنبد طلا و زیر لب آیاتی از قرآن را واگویه می کرد.
چشمهایش را آرام بست، دلشوره عجیبی داشت. فکر کرد چهارمین روزی است که دخیل حضرت شده، یاد موقعی افتاد که دکتر متخصص قلب در تربت گفته بود باید به مشهد برود. زمان ضربه خوردنش را پی درپی به خاطر آورد. تمنا و التماس عجیبی توی صداها بود، یه قطره اشک گرم و زلال از زیر پلکهای بسته اش روی گونه اش غلتید.
مطب دکتر «ب» در مشهد به خاطرش آمد که دقیق و با وسواس معاینه اش کرده بود و چقدر برایش سخت بود که به آنها جواب منفی بدهد و فرستاده بودشان پیش دکتر دیگری که او هم بعد از معاینه زیاد گفته بود هر لحظه امکان تشنج و شوک بیشتری وجود دارد و ممکن است خطرناکتر هم بشود.
یادش آمد غروب بود که از دور گنبد پرشکوه و زیبا را دیده بودند نوری خیره کننده از گنبد برمی خاست که تمام نور چراغهای تنهایی را پس می زد، نوری که رخنه بر سیاه ترین قلبها می کرد و رعشه بر دلها می انداخت. خوابش برده بود، هیچ صدایی را نمی شنید، انگار که از خاکیان دور شده بود، توی خواب هم می خواند و توی دلش اشک می ریخت.
ناگهان نوری خیره کننده اطرافش را گرفت. نوری از جنس آسمان ماورایی و ملکوتی ، بوی گلاب و عطر بهشتی مغز سرش را پر کرد و آن قدر لطیف و غیرزمینی بودند که دلش می خواست با تمام وجود آنها را حس کند. رنگی سبز و شفاف عمق نور سفید را شکافت و سیدی با قامتی بلند در برابر دیدگان مبهوتش ظاهر شد، تبسمی زیبا و ملیح بر لب داشت و عصایی سبز رنگ قامتش را پوشانده بود. عمامه ای سبز بر سر مبارکش بود. تازه یادش آمد کنار پنجره فولاد است و دخیل حضرت شده، ندایی از ته دلش برخاست: ... بخواه تا شفایت دهد.
دهان باز کرد، اشک پهنای صورتش را پر کرده بود، زبانش به لکنت افتاده بود، از ته دل و از عمق جان تمام ذره های وجودش زار زد: آقاجان، نجاتم بدهید!
صدایی مهربان و دلنشین شنید. آن قدر صدا خوب و گوشنواز بود که حس کرد از جایی دور و پاک می آید: دخترم! تو را که یک بار شفایت دادم. این بار هم شفایت می دهم و کاری می کنم که ندانی کارت از کجا درست شده. با دستهایی که از جنس نور بودند حبه ای خوراکی به او دادند و او با هر دو دست آن را گرفت و به دهان برد.
دست به سینه گذاشت و خم شد، بعد دستها را به سوی آسمان بلند کرد و بلافاصله بیدار شد.
طناب دور گردنش باز شده بود، بلند شد و ایستاد، صدای فریاد مادرش را شنید و بعد هجوم مردم را به طرف خودش دید. جمعیت اطرافش را گرفتند، پدر در آغوشش گرفت مادر او را بر سینه فشرد، و اشک شوق بود که گلزار گونه ها را آبیاری می کرد، خیل عظیم زائران می گریستند. گویی شب شکسته بود، و ماه نقره فام در پهنه آسمان رها بود.
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید