ابوعلی یا ابوجعفر دعبل خزاعی ، از خاندانی معروف به تقوا و دینداری و فضیلت و شجاعت است. پدرش علی بن رزین، و عمویش عبدالله بن رزین، و پسرعمویش ابوجعفر محمد و برادرانش ابوالحسن علی و رزین، همه شاعر بودند و سخنور.
گفته اند که اصلش از کوفه است و بعضی هم او را قریشی دانسته اند. بیشتر در بغداد می زیست و از ترس معتصم که به هجوش پرداخته بود، مدتی از شهر بیرون رفت. به روزگار مطلب بن عبدالله بن مالک به مصر آمد و از طرف او به ولایت « اسوان » منصوب شد. ولی بعداً چون دریافت که شاعر هجوش کرده است، او را از آن مقام برکنار کرد.
علامه امینی ، زندگی وی را چهار مرحله دانسته است:
1 ـ فداکاری او در مهر خاندان عصمت.
2 ـ نبوغ او در شعر و ادب و تاریخ و تألیفهایش.
3 ـ روایت حدیث و راویان حدیث از سوی او و کسانی که دعبل از جانب آنان به نقل حدیث پرداخته است.
4 ـ رفتارش با خلفا و پس از آن، شوخ طبعی ها و نوادر کارهایش و ....
»خزاعه »، قبیله شاعر، بطنی است از قبیله « اَزد » که به دوستی آل محمّد(ص) چنان شهره بودند که معاویه می گفت: قبیله خزاعه در دوستی علی بن ابی طالب(ع) به حدّی رسیده اند که اگر برای زنانشان میسّر می شد، با ما به نبرد برمی خاستند.
دعبل از شیعیان سرشناس کوفه، متکلم، ادیب، خردمند و آشنا به علم ایام و طبقات شاعران بود. گویند ار اهل قَریسا است. دیوان شعرش سیصد برگ بوده است که به وسیله ادیب معروف ابوبکر صولی گردآوری شده است.
بنا به نقل ابن ندیم، در کتاب الفهرست، وی به سال 148 هجری بزاد. در زمان هارون الرشید به بغداد رفت و تا مرگ او در آن جا سکنی گزید. بعد از مسافرت امام رضا(ع) به خراسان، دعبل نیز به خراسان آمد و تا شهادت امام در خدمت ایشان ماند و قصیده تائیه را انشا کرد. امام پیراهنی همراه با انگشتری عقیق و درهمهای مسکوک به نام خود، به او بخشید. دعبل پادشاهان را مدح نمی کرد. چون سبب را از او پرسیدند، گفت: آن کگه پادشاهان را ستایش کند، طمع در جوایز آنان دارد و مرا چنین طمعی نیست.
همه پادشاهان و قدرتمندان از تیغ زبانش می ترسیدند و دشمنان آل علی (ع) از قدرت کوبنده بیانش مدام بر خود ارزان بودند. زبانی صریح و بی باک و ایمانی نیرومند و پاک داشت. هرگز او را نمی دیدید که در راه الله از سرزنش ملامتگران بر خود هراسی به دل راه دهد. او بی محابا می سرود:
نکوهش جانشین پیامبر(ص)، بدگویی از شخص پیامبر است. فرزندان پیامبران را سرزنش می کنی ، در حالی که خود تبهکاری ناپاک هستی ؟!
به مأمون می گفت:
من از تیره ای هستم که شمشیرهایشان برادرت را کشت و تو را بر تخت مراد نشاند!
احمد بن مدبر گوید:
دعبل را دیدم و به او گفتم: تو در این شعر که خطاب به مأمون سروده ای ، بسی بی باکی از خود نشان داده ای ! گفت:
ای ابواسحاق! من چهل سال است که چوبه دار خویش را بر دوش می کشم و کسی را نمی بینم که مرا بر آن دار کشد!
در روزگاری که از طرف مأمون مورد پیگرد بود، و نزد ابودُلَف عجلی می زیست، ابراهیم بن مهدی ، عموی مأمون را چنین هجو کرد:
از کجا؟ چگونه؟ چرا؟... هرگز نمی تواند فاسق و نابکاری خلافت را از تبهکاری دیگر به ارث برد!
و آن هنگام که امام رضا(ع) را در طوس و در کنار قبر هارون الرشید به خاک سپردند، این شعر را سرود:
در توس دو قبر است: آرامگاه بهترین مردم، و قبر بدترین ایشان! نه آن ناپاک از همسایگی پاک بهره ای می برد، و نه انسان پاک را از همجواری پلید آسیب و زیانی است!
همین فریادگر شب دیجور تاریخ بود که همه رنج و اندوه و ستمی را که بر آل پیامبر(ص) رفته بود، به نیروی تمام قریاد کشید و از روزگار خواست تا پس از این همه ستم و حق کشی و مظلومیت، دیگر لب به خنده نگشاید:
روزگار اگر بخواهد نیش به خنده بگشاید، خدا نیشش را باز نکند! که آل محمد(ص) همگی قربانی ستمهای تاریخ شدند و از میان رفتند. یکایک از خانه هایشان آواره شدند و گویی به جرمی نابخشودنی دست یازیده اند.
دعبل شاعری خوش طبع بود، با شعری روان و برخوردار از بافتی منطقی و مستدل.الفاظی ساده و گویا به کار می برد. معانی بلند، آشکارا در اشعارش موج می زد. نسبت به اهل بیت، چه در مدح و چه در رثاء، با عاطفه ای صادقانه سخن می گفت. در تعبیر و تفکر شعری از تمدّن و فرهنگ بنی عباس متأثر نبود، بلکه به شیوه شاعران پیشین و به سبک بدویان شعر می سرود.
به گفته علامه امینی :
»چه دلیلی آشکارتر از سروده نامبردار او (تائیه) که در لابلای کتابها آمده و در اثبات معانی واژه ها و ریشه لغات از آن گواهی می جویند و آن را در مجالس شیعه می خوانند! شعری سهل و ممتنع که شنونده در آغاز می پندارد توان سرودن مانندِ آن را دارد، اما چون به ژرفای آن فرو می رود و در آن به کنکاش می پردازد، درمی یابد که از ساختن شعری نزدیک به حریم آن قصیده بلند نیز، عاجز و درمانده و ناتوان است. چه جای آن که با آن برابر گردد! «
محمد بن قاسم بن مهرویه می گفت:
« از پدرم شنیدم که شعر با دعبل پایان می پذیرد!«
بینش عمیق شاعر و ژرف نگری او در مسائلـبرخلاف همگنانش که تنها مسائل سطحی و روزمره را درمی یافتندـعمق فاجعه و حادثه را دیده بود. دور بودن آل علی ار رهبری مردم و بر سرکار آمدن امویان و عباسیان از دید شاعر تنها حادثه ای نبود که به عنوان واقعیتی تاریخی بتوان به سادگی از آن گذشت، یا در سطح کشمکش دو خانواده و نبرد بین دو اندیشه طرحش کرد، بلکه او تمام مردمی را که حمّالة الحطب این آتش بوده و یا با سکوت به این کار تن داده اند و به یاری حق برنخاسته اند، و با بی اعتنایی به اصل موضوع، جبهه باطل را تقویت کرده اند، سهیم و شریک و مسؤول این فاجعه می داند:
هر قبیله ای که ما در عرب می شناسیم؛ از یمانی تا بکر و مضر، همه در خون خاندان علی شرکت دارند؛ همان گونه که شرکت کنندگان در قمار، در تقسیم گوشت گوسفند سربریده، شریک و یکسان اند!
بینش سیاسی و همراه با طنز و نیشخند شاعر، در داستان زیر بخوبی پیداست:
ابوناجیه آورده است که به دعبل خبر رسید: معتصم اراده فریب و کشتن او را دارد. به جبل گریخت و در هجو او چنین سرود:
دلباخته غمزده دین از پراکندگی دین گریست و چشمه اشک از چشمش جوشید.
پیشوایی به پا خاست که از هدایت به دور است و دین و خرد ندارد.
اخباری که حکایت از کشورداری مردی به نام معتصم و تسلیم عرب در برابر او کند، به ما نرسیده است.
اما آن گونه که پیشینیان گفته اند، چون کار خلافت دشوار شد، بنا به گفته کتابهای مذهبی ..
... شاهان بنی عباس هفت تن خواهند بود و از حکومت هشتمین نوشته ای در دست نیست.
اصحاب کهف نیز چنین اند که به گاه شمردن، هفت نیکمرد در غار بودند و هشتمین آنها سگشان بود!
من سگ آنها را بر تو ای معتصم! برتری می دهم؛ زیرا تو گنهکار هستی و او نبود!
حکومت مردم از آن روز به تباهی کشید که وصیف و اشناس (دو غلام ترک که در دولت معتصم صاحب منصب شدند) به مقام رسیدند... و این چه اندوه بزرگی است!
معتصم که مرد و واثق به جای او نشست، دعبل چنین سرود:
خلیفه ای مرد و هیچ کس بر او نگریست، و خلیفه ای آمد و هیچ کس از آمدنش شادمان نشد.
در هجو طاهر ذوالیمینین که به همدستی هرثمة بن اعین بغداد را به آتش کشید، و به این بهانه که دست راستش در گرو بیعت مأمون است، با دست چپ با امام رضا(ع) بیعت کرد، چنین گفت:
طاهر را بنگرید با دو دست راست و یک چشم، شگفتا! چشمی را که باید، ندارد، و دست اضافه ای را که نباید، دارد!
ابن شهرآشوب دعبل را از یاران امام کاظم(ع) و امام رضا(ع) دانسته است.
نجاشی در فهرست خود از برادرش چنین آورده است که دعبل به دیدار موسی بن جعفر(ع) و ابوالحسن رضا(ع) نایل آمده و محضر امام جواد را نیز درک کرده و به دیدار او توفیق داشته است.
دعبل گوید:
»به محضر امام علی بن موسی الرضا(ع) وارد شدم، امام فرمود: چیزی از سروده هایت را بخوان. من قصیده تائیه را خواندم، تا به این بیت رسیدم که:
آن گاه که بر ایشان ستم شود....
امام آن قدر گریست تا بیهوش شد. خادم امام که بر بالین حضرت بود، به من اشاره کرد که ساکت شوم. من لحظه ای سکوت کردم. سپس امام به من فرمود: دوباره بخوان، از آغاز! و من شعر را بازخواندم تا به همان بیت رسیدم. امام این بار نیز از شدن گریه و ناراحتی بیهوش شد. خادم باز هم اشاره کرد که ساکت شوم و من چنین کردم. بار دیگر امام فرمان داد که قصیده را از ابتدا بازخوانم و تا آخر خواندم. حضرت سه بار به من ( آفرین ) گفت و ده هزار درهم از سکه هایی که به نام ایشان زده بودند، به من بخشید؛ کاری که با دیگران نکرد. چون به عراق بازگشتم، شیعیان هر درهم از آن را به ده درهم خریدند و من صاحب صدهزار درهم شدم. «
ابوخالد خزاعی گوید:
» به دعبل گفتم: وای بر تو! همه خلفا و وزرا و فرماندهان را هجو کردی ، در همه عمر فراری و آواره و ترسان زیستی . اگر دست از این کار برداری ، خودت را از این گونه مصائب در امان داشته ای .
دعبل گفت: وای برتو! من در آن چه گفتی اندیشیده ام، و بیشتر مردم را آزموده ام. آنها تنها بیم می دهند. بر شاعری که خوب شعر بگوید، حتی اگر از شرّ اشعارش ایمن نباشند، هیچ باکی نیست؛ زیرا کسانی که به ملاحظه حفظ آبروی خویش از تو پروا دارند، بسی بیشتر از کسانی است که به ملاحظه احترام و بزرگداشت خود از جانب تو، رو به سوی تو می آورند ... چون، عیب مردم بیش از خوبی های آنهاست. «
مأمون از اشعار او در شگفت بود و می گفت: قصیده عینیه دعبل، در سفر و حضر، پیش روی من است.
دعبل در مسائل شیعی اشعار فراوانی دارد و در فضایل آل علی و در رثای امام حسین(ع) سروده های بسیاری از خود به یادگار گذاشته است. دوستی اهل بیت او را به نشاط می آورد و هنگامی که از آنان سخن می گفت، چنان با گریه و سوز و خلوص لب می گشود که چنین عاطفه ای در هیچ شاعری دیده نشده است.
هنگامی که امام رضا(ع) لباس خویش را به عنوان خلعت به او بخشید و او همراه آن لباس وارد قم شد، مردم قم از او خواستند تا پیراهن امام را به سیصدهزار درهم به آنان بفروشد. او راضی نشد، مردم پیراهن را از او گرفتند و به او گفتند: یا پول را بگیر و یا پیراهن را به تو باز نخواهیم داد. دعبل گفت: من آن را از روی میل به شما نداده ام، لباس غصبی هم شما را سودی ندارد. سرانجام با توافق، یکی از دو آستین جامه را با سیصد هزار درهم به او دادند.
دعبل در سال 246 هجری به دست مأموری از سوی مالک بن طوق در قریه شوش در خوزستان به شهادت رسید و در همان ده و به قولی در شهر شوش به خاک سپرده شد. گویند: وصیت کرد قصیده تائیه را در قبرش نهند.
ترجمه قصیده تائیه دعبل خزاعی در ستایش خاندان پیامبر(ص(
مویه گران، با آه سوزان و ناله دردناک، در همهمه ای گنگ و نامفهوم با یکدیگر سخن گفتند.
ناله زنان ، با دم زدن های آرام خویش، دلباختگانی را یاد کردند که پیشتر دربند عشق بوده اند یا زین پس گرفتار آن می شوند.
مرغان نوحه گر، بالا و پایین پریدند ، تا آن دم که سپاه شب با یورش لشکر نور، در هم شکست و گریخت.
سلام بر عرصه های بی معشوق! آن سان که اندوهناکی شیفته و غمزده بر عرصه های تهی ، سلام دهد.
یاد باد روزگاران سرسبزی ِ سرزمین عشق، که ما را با شمیم دلربایان و شرم سپیدسیمایان الفتی بود.
یاد باد شبهایی که دلدادگان، وصال یار را بر هجران و نزدیکی محبوب را بر دوری او برتری می دادند.
یاد باد آن گاهی که دلبران با سیمایی گشاده، دزدانه می نگریستند و دست خویش را شرمگنانه، حجاب رویشان می کردند.
یاد باد زمانه ای که هر روز، دیدار یارانِ دلربا مرا شادابی می داد و هر شب شادمانی بی اندازه ای بر من خیمه می زد.
آن هنگام که همه در دشت عرفات گرد آمده بودند، ایستادن من در صحرای محسّر چه اندوه برانگیز و حسرت زا بود!
مگر ندیدی که روزگار بر مردم چه ستمها کرد: از کاستن شمار ایشان و پراکنده ساختنشان...
... تا برآمدن فرمانروایانی سخره پرداز، و گمراهانی که در سیاهی شب، در پی ایشان افتادند و کوردلانه، نور را در میان تاریکی ایشان جست و جو کردند!
از نماز و روزه که بگذریم، چگونه و از کجا می توان نزدیکی خدا را دریافت؟
جز از راه دوستی فرزندان و خاندان پیامبر و خشم گرفتن بر بدکاره زادگان و نسل امویان؟
جز از راه دشمنی با فرزندان هند و تبار سمیه ناپاک که همه کافرپیشه و گنه کردار بودند؟
همانان که با گفته های نادرست خویش و شبهه پردازی ، پیمانهای قرآن و احکام استوار آن را بشکستند.
کاری که آنان کردند، چیزی نبود جز آزمونی که پرده از گمراهی و دورویی و کینه های دیرینه این و آن برداشت.
میراثی بود که بدون پیوندهای خویشاوندی بدان دست یازیدند، خلافتی که بدون شایستگی رهبری بدان رسیدند و حکومتی که بدون تکیه بر شورا و گمراهانه بدان آویختند.
این است دردهایی که سرسبزی افق را در دیدگان ما به سرخی می کشاند و شیرینی آبهای گوارا را در کام ما تلخ می سازد.
آنچه این شیوه های نادرست را در میان مردم گستراند، تنها آن بیعتِ شکننده ای بود که بی اندیشه فردا میان خویش بستند.
و فریادهای آشکار و بیهوده سقیفه نشینان که گمراهانه به ادعای خلافت بلند شد!
اگر خلافت را به آن کسی می سپردند که سفارش شده بود، از هر لغزشی ایمن می ماندند.
همان برادر خاتم پیامبران، همان پیراسته از هر ناپاکی ، همان شیر میدانهای نبرد.
اگر وصایت پیامبر را از یاد برده اند، غدیر را به شهادت بگیرند ... بدر را و احد را با آن قله های سربه فلک کشیده اش!
و آیات قرآن را که به برتری او گواهی می دهد و فداکاری های او را به گاه تنگدستی !
و بزرگی ِ شکوهی را که پیشتر از هر کس دیگری ، تنها او بدان دست یافته بود،
ویژگی هایی که با نیرنگ و پول به دست نمی آید و تنها از دمِ تیز شمشیرهای آخته می گذرد.
همان همراز جبریل امین، آن گاه که شما دل در گرو پرستش عزّی و مناة داشتید.
در دشت عرفات بر ویرانی خانه ها گریستم و سرشک خویش را با خاک دشت آمیختم.
زنجیر شکیبایی ام از هم گسست و تماشای آوارِ خانه هایی که به ویرانی افتاده و اکنون بیابانی بیش نیست، آتش شیدایی من را شعله ور ساخت.
خانه هایی که پیشتر مدرسه آیات قرآن بود و اینک از آوای تلاوت تهی است، و کانونهایی که در آن وحی فرو می آمد و اکنون از پهنه آن چیزی به چشم بازنمی تابد.
سراهایی از آنِ خاندان پیامبر خدا، در خیفِ منا، در کعبه، در عرفات و در جمرات.
سراهایی از آنِ عبدالله پدر پیامبر در خیف، و از آنِ بزرگمردی که ما را به نماز فرا می خواند.
خانه های امام علی، امام حسین، جعفر برادر امام علی، حمزه و امام سجّاد؛ همو که پیشانی اش پینه بسته بود.
خانه های عبدالله بن عباس، برادرش فضل، همراز خلوت پیامبر.
خانه های نوادگان پیامبر، دو فرزند جانشین او که علم و دانش و نیکی ها را از وی به ارث برده است.
خانه هایی که پیام وحی در میان آن بر احمد فرود می آمد؛ همو که نامش را در نمازهای خویش می آوریم.
خانه هایی از آنِ گروهی که به هدایت ایشان ره می یابیم و در پرتو آن از لغزش در امان می مانیم.
خانه هایی که جبریل امین درود و برکت الهی را با خود به درون آن می آورد.
سرای وحی خدا، کانون دانش الهی ، راه آشکار و پیدای رهایی .
سرای نماز و پرهیزکاری و روزه و پاکی و نیکی .
خانه هایی که نه تیمیان قبیله ابوبکر توان نشستن در آن را دارند و نه فرزندِ پرده درِ صُهاک عمر آن را تاب می آورد.
سرزمینی که گرچه ستم دشمنان نشانه های آن را از میان برده، یادش اما در درازنای روزگاران جاودانه است.
لختی درنگ کنید تا از اندک بازماندگان آن بپرسیم: از دوران نماز و روزه چه ها به یاد دارند؟
و کجایند آنان که به سان شاخه های پراکنده درختان در جای جای زمین پراکنده اند؟
همانان که اگر پیوند خویشاوندی خویش را آشکار سازند میراث دار پیامبرند، و برترین سروران و بهترین پشتیبانان امّت.
همانان که اگر در نماز خویش آنان را یاد نکنیم، نمازی ناپذیرفته داریم.
همانان که در هر جا و با هر گرفتاری ، از گرسنگان پذیرایی کردند و بخشندگی و برکت آفرینی شان از همگان افزونتر است.
... و آن سوی دیگر، مردمانی هستند اهل شبیخون و دروغ بستن و خشم و کینه،
که هر گاه نام کشتگان بدر و خیبر و حنین به میان آید، سرشک از دیدگان می ریزند.
اینان با انبوه کینه هایی که در دل آکنده اند، چگونه می توانند به پیامبر و یارانش عشق ورزند؟!
گیرم که در سخن با او نرم بودند، اما دلهاشان سرشار از خشمی نهفته بود.
اگر خلافت جز با خویشاوندی پای نمی گیرد، خاندان هاشم از این و آن سزاوارترند.
خداوند آرامگاهی را که در مدینه است با باران رحمت خویش، آبیاری کرده و امنیت و برکت را در آن نهاده است.
پیامبر هدایت، که خدایش بر او درود فرستد، و از سوی ما روحش را لبریز از هدایای خویش سازد.
و تا آن گاه که آفتاب از افق می دمد، و ستاره های آسمان شب چشمک می زنند، بر وی سلام ارزانی دارد.
ای فاطمه! اگر حسین را به یاد آوری که به تیغ دشمنان بر خاک افتاده، و بر کرانه فرات تشنه جان سپرده است،
گونه گلگون خود را خواهی نواخت، و سرشک از دیدگان خویش خواهی ریخت.
ای فاطمه! ای دختر برترین آفریدگان! برخیز و بر ستاره های به خاک افتاده مویه کن.
درود من بر قبرهای کوفه، قبر مدینه، و قبری که در فخّ است.
درود من بر قبر جوزجان، و قبری که در غربت خمرا است.
درود من بر قبر نفس زکیه در بغداد، که رحمت خدا او را در غرفه های بهشت فرا گرفته است.
درود من بر قبر توس، شگفتا اندوهی که پیوسته آتش افسوس را در درون می گدازد!
تا روز رستاخیز که خدا امام قائم را برانگیزاند و غبار غم و اندوه را از چهره ها بزداید.
برترین درودهای خدا بر علی بن موسی، که خدایش امر او را به راستی آورد.
امّا آن دردی که هر چه بکوشم، مرا یارای بازگویی زوایای جانکاه آن نیست...
ریشه در قبرهایی دارد در کنار رود فرات، در کربلا،
از آنِ انسانهایی والا که بر کرانه فرات با تشنگی جان دادند. کاش مرا نیز پیش از فرا رسیدن مرگ، در میان آنان جایی بود!
سوز نهان خویش را به شکایت بر آستان خدا می برم که هر گاه سوگ آنان را یاد می کنم، ساغری تلخ و لبریز از اندوه مرا نثار می گردد.
از زیارت بارگاه ایشان هراسانم؛ زیرا دیدار جای ِ جان باختنِ ایشان در میان دشت و نخلستان، اندوه مرا افزون می کند.
رخدادهای زمانه ایشان را پراکنده است، دیگر سرایی از آنان به چشم نمی آید که مردم در آن آرام گیرند.
بازماندگانشان تنها گروهی هستند کم شمار، که در مدینه با رنج و سختی می زیند.
اینک زائر آرامگاههای ایشان بسی اندک است، ... جز شماری کفتار و عقاب و باز که بر ویرانه گورها می نشینند.
هر روز شهیدی از تبار ایشان در گوشه ای از این زمین پهناور بر خاک می افتد.
روزگاران امّا، به کسانی که در آن گورها خفته اند، هرگز آسیبی نمی رساند و زبانه های دوزخ راهی به میان ایشان ندارد.
پیشتر شماری از ایشان در مکه و زمینهای گرداگرد آن می زیستند که در قحطسالی ها، بی باکابه، بر دشمنان می تاختند و شتران ایشان را می کشتند.
آنان آستانی داشتند که زنان بدکاره را در آن راهی نبود و خود سیمایی نورانی داشتند؛ چندان که از پس پرده نیز می درخشید.
هر گاه با تیرهای گندمگون خویش بر سپاهی می تاختند، خود را بی محابا به دل دشمن می زدند و بر آتش نبرد می دمیدند.
اینان اگر روزی بخواهند به نیاکان خویش ببالند، از محمّد نام می برند، و از جبریل و قرآن و سوره های آن،
و از علی آن بزرگمرد نیکوخصال یاد می کنند و از فاطمه زهرا، برترین دختران.
و از حمزه و عباس، دادگران پرهیزکار، و از جعفر که در هاله ای از عزت و مردانگی پر کشید.
اینان که یادشان را آوردیم، از تبار هند بدکار و مردان پیرامون او به هم نرسیده اند، و از بی خردان و ناپاکان گرداگرد سمیه نیستند.
دیر نباشد که تیم و عدی ( قبیله های ابوبکر و عمر ) از پدران خویش درباره آن بیعت زشت و نادرست بازخواست کنند!
و از ایشان بپرسند که به چه حق، پدران این نسل پاک را از حق خویش بازداشتند و فرزندانشان را در جای جای جهان پراکندند؟
و خلافت را از جانشین راستین پیامبر به راهی دیگر افکندند و پایه پیمانی کینه توزانه را ریختند؟
امام و سرور این مردم، برادر و همتای پیامبر است، همان ابوالحسن که اندوه از جان پیامبر می زدود.
مرا درباره خاندان پیامبر سرزنش مکن، که تا هستند، دل در گرو آنان دارم و وامدار ایشانم.
راه هدایت خویش را در میان ایشان یافته ام، که در هر حال، برترین برگزیدگان اند.
رشته دوستی خویش را صادقانه به سوِی آنان افکنده ام، و جان خویش را عاشقانه بدیشان سپرده ام.
بار پروردگارا! این دلدادگی را با آگاهی بیامیز و با عشق به آنان بر پاداش نیکی های من بیفزای .
تا هر گاه که حاجیان به کعبه می روند و تا هر زمان که قُمریان بر درختان ناله می زنند، بر سوگ آنان خواهم گریست.
تا آن هنگام که جانم در بدن است، غم ایشان را در دل نهفته دارم و دوستدار آنانم و با دشمنانشان در ستیز.
جانم فدای شما پیر و برنای خاندان وحی ! به پاس اسیرانی که رها کردند و خونبهایی که بسیار پرداختند و به پاس نیزه های برّانی که با آن، بند از پای اسبان در حال مرگ گسستند!
در راه دوستی شما، کسانی را که پیمان خویشاندوی با من ندارند، دوست می دارم، و در این راه، همسر و دختران خویش را رها می کنم.
هراسان از کینه ورزانِ ستیزه جوی ناسازگار، عشق شما را در دل پنهان می دارم.
ای دیده! بر ایشان گریه کن و اشک افسوس را سخاوتمندانه رها ساز که هنگامه بارش سرشک و جاری ساختن اشک بر گونه هاست.
در روزهای پرتلاش این دنیا همواره هراسان بودم، امّا پس از مرگ، امید آرامش و آسایش دارم.
آیا نمی نگری که سی هنگامه حجّ سپری شده و من بامدادان و شامگاهان را در اندوه و افسوس می گذرانم؟
حقوق ایشان را در میان دیگران می بینم که دست به دست می گردد و دست آنان از حقشان تهی است.
این سوز درون خویش را چه سان خاموش کنم که می بینم امویان کافرپیشه و نفرین شده...
... و فرزندان زیاد در کاخهای خویش آرام گرفته اند و خاندان رسالت در شهرها آواره اند؟
زین پس، تا آن گاه که ستاره ای در سپهر می درخشد و بانگ اذان به گوش می رسد، بر ایشان خواهم گریست.
زین پس، تا آن زمان که خورشید می تابد و می خوابد و در همه روزان و شبان بر ایشان مویه خواهم کرد.
وای که سرزمین پیامبر یکسره به ویرانگی گراییده و فرزندان زیاد در خانه های خویش آرمیده اند!
وای که خون از گلوی نسل پیامبر می جوشد و فرزندان زیاد در حجله های خویش آسوده اند!
وای که حریم پاک پیامبر دستبرد دیگران است و فرزندان زیاد در رفاه و امنیت می زیند!
اگر کسی از خاندان پیامبر شهید شود، ایشان با دستهایی به او روی می آورند که دیگر آن را توان حق ستانی نیست!
اگر امید امروز و فردای من نبود، در پی ِ ایشان دل من پاره پاره می شد.
اما باور دارم که بی تردید امامی با نام خدا و به برکت او برخواهد خاست،
و حق و باطل را در میان ما آشکار خواهد ساخت و به نیکی ها و بدی ها پاداش خواهد داد.
پس ای جان! شادمان باش و مژده ات باد! که آن روز دور نخواهد بود.
از درازی ستم منال، که نیروی خود را برای آن روز ماندگار می بینم.
اگر خدای مهربان عمر مرا تا آن روز به درازا کشاند، و مرگ مرا به تأخیر افکند...
... دلم قرار می یابد و هیچ اندوهی در اندرونم خانه نمی کند و آن روز شمشیر و نیزه ام را با خون دشمنان سیراب می سازم.
من از خدای مهربان می خواهم که به عشق ایشان مرا در بهشت خویش زندگی جاویدان بخشد.
و امید دارم که همه مردم در آسایش زندگی کنند، که می دانم خدا دمی نیز روی از ایشان برنمی گرداند.
اگر من نیکو سخن گویم، آن را با گفتارهای ناپسند خویش انکار می کنند و می کوشند تا حق را با شبهه های خویش بپوشانند.
من اما، از رویارویی با اینان پرهیز دارم و به اشکهایی که از دیده می ریزم بسنده می کنم.
من می کوشم کوههای برافراشته را از جای خود برکنم و سخن خویش را در گوش سنگهایی ناشنوا فرو برم.
مرا همین بس که اندوهی از ایشان گلوی مرا می آزارد، سوگی که در میان نای و سینه ام در گذر است.
مخالفان ایشان یا دانشمندانی هستند که از علم خویش بهره ای نمی برند یا کینه توزانی که هوای نفس آنان را به شهوترانی می خواند.
اینک گویا دیگر شانه هایم تاب این اندوه گران و جانکاه را ندارد.
ای وارثان دانش پیامبر و خاندانش! هر لحظه سلامی خوشبو نثارتان باد!
جان من در زندگانی در پناه ایشان آرامش داشت، پس از مرگ نیز آرامش را امید دارم.
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید