چند هفته پیش نوشته بودم که عاشق شدن مثل مصرف کوکائین است. درواقع شباهتهای زیادی بین وضعیت مغز کسی که عاشق میشود و کسی که تازه کوکائین مصرف کرده است وجود دارد.
مصرف کوکائین در کوتاه مدت روحیه را تقویت میکند، میل جنسی را بالا میبرد، اعتمادبهنفس را ارتقا میبخشد، توانایی صحبت کردن و گفتگو را تقویت میکند و هوشیاری را تشدید میکند. درواقع فوقالعادهترین حالت هوشیاری و قویترین حس زنده بودن را در فرد ایجاد میکند اما در بلند مدت عواض جبران ناپذیری بر سلامت انسان دارد.
اگر در جملهی بالا مصرف کوکائین را با عاشق شدن جایگزین کنیم، آنوقت به درستی تجربهی فرد عاشق را هم توصیف کردهایم.
ازآنجا که سرمستی یک عشق تازه، تجربهای فوقالعاده است و برخلاف کوکائین پیگرد قانونی هم ندارد، چرا نباید سبک زندگیمان را براساس عاشقشدنهای مداوم بنا کنیم؟ بهترین سبکزندگی همین عشقهای پشتسرهمی نیست که هیچکدام به ازدواج ختم نشود؟ از این گذشته، اگر جلوی ازدواج گرفته شود آنوقت دیگر طلاقی هم در کار نخواهد بود.
ولی نباید اینقدر تند پیش رفت. این ایده مشکلات اساسی زیادی دارد.
اول اینکه همهی روابط شما قرار نیست کاری کند که عقلتان را از دست بدهید. قانون کاهش بازدهی در روابط عاشقانه هم وجود دارد. دلیل اینکه ما هیچوقت اولین عشقمان را فراموش نمیکنیم این است که آن تجربه اولین باری بوده که موادشیمیایی در مغزمان ترشح شده که ما را به سرمستی حاصل از عشق رسانده است. در اولین تجربهی عاشقی تماس دست طرفمقابل هم برای ایجاد لذتی عمیق کافی است.
به مرور زمان و با روابط مختلفی که پشت سر هم در زندگیمان ایجاد میشود، آن تماس دست دیگر قدرت انفجار احساس در ما را از دست میدهد. همینطور با گذشت زمان وقتی کسی زیر گوشمان زمزمه کند «فکر کنم عاشقت شدهام» هم دیگر آن انرژی را وارد مغزمان نمیکند. و اگر بخواهیم این کار را با ازدواجهای متعدد تکرار کنیم، همهچیز تقریباً خندهدار میشود. عروس و دامادی را تصور کنید که هر دو میخواهند ازدواج چهارمشان را تجربه کنند و به هم میگویند، «سوگند میخورم که هیچوقت ترکت نکنم و چیزی جز مرگ نتواند ما را از هم جدا کند.» شما اگر شاهد چنین ازدواجی باشید از خودتان نمیپرسید، «واقعا؟ چطور میتوانند سر چنین قولی بایستند درحالیکه شواهد نشان میدهد که به احتمال قوی خلاف آن اتفاق میافتد؟ چه تضمینی واقعاً برای این وعدهها وجود دارد؟»
دوم اینکه نتایج ناراحتکنندهی یک تحقیق نشان میدهند که ازدواجهای متعدد باعث مرگ زودرس میشود. محققان دانشکدهی بهداشت لندن دریافتهاند که افرادیکه حداقل سه بار ازدواج کردهاند نسبت به آنهایی که فقط یک بار تجربهی ازدواج داشتهاند، تا ۳۴٪ احتمال مرگ بعد از ۵۰ سالگی در آنها بیشتر است.
بنابراین اگر کاهش بازدهی در عشقهای متعدد نتواند شما را به بازنگری درمورد سبکزندگیتان وادار کند، شاید خطر مرگ زودرس بتواند این کار را بکند و به شما انگیزه دهد که عشق واقعی را در زندگی پیدا کنید و با او بمانید.
سوم اینکه اگر بتوانیم کارهایی که در خط بالا ذکر کردم را انجام دهیم، آنوقت احتمالاً مجبور خواهیم بود که بین عشق و ثبات یکی را انتخاب کنیم. بهتازگی مقالهای خواندم که در آن افراد متاهل و متعهد دلایل خود را ارائه داده بودند که میتوان با وجود گذشت زمان هم همچنان عاشق طرفمقابل ماند. تحقیق دیگری هم روی ۲۵ تحقیق دیگر مطالعه کرده بود نتیجهگیری کرده است که عشق لزوماً از بین نمیرود و در بهترین حالت به عشقی ماندگار تبدیل میشود – عشقی گرم ولی کمتر سوزناک، فراتر از جذابیت و میل جنسی.
بااینکه کیفیت وسواسگونهی عشق تازه به مرو محو میشود، شواهد خوبی وجود دارد که نشان میدهد عشق – که همراه با شدت، درگیر شدن و علاقهی جنسی است – میتواند ماندگار شود. در روابط طولانیمدت ممکن است هر روز درمورد طرفتان خیالبافی نکنید ولی وقتی کنارشان هستید انرژی جنسی در شما بیدار میشود (درمقایسه با عشقهای تازه منبع این میل جنسی متفاوت است).
در تحقیقی که خودم انجام دادم و در کتابم منتشر کردم، تعداد زیادی از خانمها (که به طور متوسط هشت سال در رابطه با همسرانشان بودند) ادعا کردند که هنوز عاشق همسرشان هستند و اگر دوباره بخواهند انتخاب کنند باز با همان فرد ازدواج خواهند کرد و شوهرانشان هنوز هم برایشان جذابیت جنسی دارند. بنابراین اینکه فکر میکنید باید بین یک عشق ماندگار ولی خستهکننده و یک عشق هیجانانگیز ولی کوتاه انتخاب کنید اشتباه است.
البته این را بگویم که ازدواج برای همهی آدمها مناسب نیست. خیلیها بدون داشتن همسر میتوانند زندگی راضیکنندهای داشته باشند ولی این را هم میدانم که عشق ماندگار در ازدواج امکانپذیر است و روابط متعدد همراه با سرمستی زودگذر منجر به سلامت و رضایت شما از زندگی نخواهد شد.
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید