نویسنده: علی براتی کجوان
نام بیمار: مجتبی
نوع بیماری: جراحت شدید در اثر تصادف
نان خرید و آرام آن را روی زین عقب موتور بست، روی موتور نشست و آن را روشن کرد، به رو به رو خیره شده بود. بادی به میان موهایش دوید، برگهای روی زمین به این و آن طرف میدویدند. به راه افتاد چهره همسر مهربانش جلوی چشمش مجسم شده بود که به او لبخند میزد. تبسمی بر لبانش نشستو بر سرعت موتور افزود، به اطراف خیابان نگاهی انداخت و باز به جلویش خیره شد، به یکباره اتومبیلی به سمت چپ خیابان پیچید و مرد دستپاچه پیش از آن که بخواهد ترمز بگیرد با ماشین برخورد کرد، به هوا پرت شد و با شدت به زمین برخورد کرد و دیگر چیزی نفهمید و سیاهی و سیاهی.
راننده با عجله پایین دوید. مرد جوان بر روی زمین افتاده بود و خون سرش آسفالت سیاه را به رنگ خود در آورده بود، لحظه به لحظه بر تعداد جمعیت افزود میشد، صدایی مرد راننده را به خود آورد و او با سرعت به سوی تلفن دوید. آمبولانس رسید و پیر خونآلود مرد جوان را درون خود جای داد، صدایی شنیده شد، برادر صبر کنید حلقه ازدواجش روی زمین افتاد و ...
سالن بیمارستان از ازدحام جمعیت گم شده بود، دکتر بعد از معاینه مرد جوان دستور عکسبرداری میدهد و بعد اطاق عمل، زنی جوان به همراه مردی میانسال سر میرسند. صدای گریه و شیون سالن را پر میکند و مرد جوان را به اطاق عمل میبرند. صدای تیک تاک ساعت انتظار را کشندهتر میساخت و مر میانال درون خودش میشکست. زن جوان چادرش را به دندان گرفته بود و نگرانی از چشمهایش میبارید. پیرزنی از راه میرسد و خودش را میان بازوان دختر میاندازد. اشکهایش جاری میشود. صدای دعا یک لحظه قطع نمیشود.
پیرمرد پشت اطاق عمل چهره رنگ پریده پسرش را نظاره میکند، زمان به کندی میگذرد، پیرمرد پشت اطاق عمل چره رنگ پریده پسرش را نظاره میکند، زمان به کندی میگذرد، پیرمرد احساس دلشوره عجیبی وجودش را گرفته است. مرد جوان را از اطاق عمل بیرون میآورند و به قسمت مراقبتهای ویژه انتقال میدهند. چشمهای منتظر یک آن از روی صورت مرد برداشته نمیشود. پیرمرد به سوی دکتر میرود و دکتر در جواب میگوید: فقط دعا کنید، حالش خیلی وخیم است و پیرمرد دوباره میشکند، بر میگردد، چشمهایش با چشمهای عروسش تلاقی میکند و اشکهای او را میبیند. پرستار از اتاق بیمار بیرون میآید و فریاد میزند: دکتر، دکتر، مریض حالش خوب نیست و دکتر به همراه چند نفر دیگر به اتاق مریض میدوند و چند لحظه بعد پیکر بیجان مرد روی برانکارد به طرف سردخانه در حال حرکت بود. صدای گریه و زاری سالن را پر کرده بود، پیرزنی به سر و صورت میزد، زنی در گوشهای نشسته و باران اشک از چشمهایش جاری بود و پیرمرد از بیمارستن خارج میشود.
پیرمرد در هیاهو و ازدحام حرم خودش را گم کرده بود میلرزید، گریه میکرد، سرش را به ضریح گذاشه بود و میگریست: آقا نوکر آستانت آمده، من پیرمرد توی این دنیا به جز پسرم چه کسی رو دارم؟ به عروسم رحم کن. از خدا بخواه جوانم را به من برگردونه، آقا، به جان جوادت قسمت میدهم.
و دیگر گریه بود، اشک، آه بود و درد، چیزی درونش فریاد میزد. دستهایش ضریح را محکم گرفته بود که چیزی شاید نوری، درونش روشن شد، اشکهایش را با پشت دستش پاک کرد، سلامی داد و آرام از ضریح رو برگرداند. به صحن که رسید باد پاییزی به صورتش خورد. آفتاب کمرنگی بر گوشهای از صحن میتابید و پیرمرد از حرم خارج شد.
تا به داخل سالن بیمارستان رسید همه را خوشحال دید. تعجب کرد. زن جوان پیش دوید و خنده کنان گفت: عمو، مجتبی زنده شد و پیرمرد رو به قبله ایستاد بغض آمد و آمد و چون اشکی از چشمهای پیرمرد بیرون زد و از لای شیارهای گونهاش روی دستهایش چکید. زن همچنان میگفت: وقتی شما رفتید مجتبی را به طرف سردخانه میبردند که انگشت پای او تکان میخورد. پرستار میفهمد و سریع او را به اتاقش بر میگردانند. دکترها جمع میشوند و تنفس مصنوعی و ... که به یکباره صدای الله اکبر به گوش میرسد. عمو جان مجتبی زنده میشود. به خدا راست میگم. پیرمرد میگریست، سرش را تکان داد. آرام به سینهاش میکوبید و میگفت: قربونت برم، آقا، عنایت کردی، لطف کردی تا آخر عمرم مدیونتم و ...
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید