دخترکی با ناز به خدا گفت: چطور زیبا می آفرینیم و انتظار داری خود را برای همگان نمایان نکنم خدا گفت: زیبای من تو را فقط برای خود آفریدم. دخترک چشم نازک کرد و گفت: خدا بخل نمی ورزد بگذار آزاد باشم. خدا چادر را هدیه کرد و دخترک گفت: اینطور که محدودترم. می خواهی زندانیم کنی یعنی اسیرت شوم؟ خدا گفت: بدون چادر اسیر نگاه های آلوده می شوی هر چیز قیمتی دارد هر چیز قیمتی را که در دسترس همه نمی گذارند تو جواهری. دخترک باز هم گفت: آخر آن وقت دیگر کسی به من نگاه نمی کند. دیگر کسی به من توجه نمی کند. خدا گفت: عاشقانه من خودم خریدار تو ام من زود راضی می شوم و به همین خاطر سریع الرضا هستم آدمی است و هزاران سلیقه هر طور که بپوشی باز راضی نمی شود آن سلیقه ها مصدومت می کند. دخترک آرزویی را به خدا گفت: خدایا دوست دارم چونان فرشته ای محجوب جلوه کنم.
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید