فاطمه دولتی
بلورها زیر نورِ لامپ میدرخشیدند و تلألوشان چشمِ نرگس را میزد. مادر میوهخوری بزرگی دست گرفته و به زیر و رویش نگاه میکرد، ابروهای گره خورده مادر نشان میداد که مدلِ ظرف را نپسندیده. نرگس نگاهی به مادر انداخت و پرسید: چیه خوب نیست؟!
مادر شانه بالا انداخت و جواب داد: نه توی مهمونی خونه آقای علیزاده روی میزشون بود. خیلی مدلش خاص نیست.
فروشنده که حرف مادر را شنیده بود، پیش آمد و ظرف را از دست او گرفت، بعد با چربزبانی گفت: خب اینو پسند نکردید، این یعنی سلیقهتون خیلی آس و لاکچریه. بذارید شگفتانهمونرو براتون بیارم.
مادر لبخند نیمهنصفهای روی لب کاشت. نرگس پاهای خستهاش را از کفش بیرون آورد. فروشنده جعبه طلایی مخملی را روی میز گذاشت و درحالیکه با ابرو به جعبه اشاره میزد، در جعبه را برداشت. بلور، آنقدر خوشتراش و ظریف بود که نرگس هم به وجد آمد. مادر چشمهایش برقی زد و شکلاتخوری را توی دست گرفت و پرسید: فرانسهاس؟!
فروشنده با سرخوشی سر تکان داد و گفت: اصلِ فرانسه، 24 پارچهاس فقط برای مشتریهای خاصم میارم، اونم به تعداد محدود.
نرگس مطمئن بود که مادر انتخابش را کرده است. جهیزیه او بود اما آنقدر مادر وسواس به خرج داد و از سلیقه نرگس ایراد گرفت که او فکر کرد کیف جهیزیه خریدن به غرها و کنایههای مادر نمیارزد، پس دنبال مادر راه افتاد و هر وقت برق چشمان مادر را دید گفت: وای خیلی قشنگه همینرو بخریم. چند ماه بود که روزشان در بازار شب میشد؛ مادر تمامِ بازارچهها و مغازههای شیک شهر را زیر پا گذاشته بود، یک سفر رفته بود بانه، یک سفر بندرعباس و هرجا که میشنید جنسِ مارک و تکی پیدا میشود خودش را به آنجا میرساند. عروسی، دو هفته دیگر بود و مادر امروز میخواست تکه آخر جهیزیه نرگس را تهیه کند. او عقیده داشت ست میوه و شیرینیخوری، میزان سلیقه و بهروز بودن عروس را نشان میدهد و چون تا مدتها توی چشم است، پس باید آخر از همه خریداری شود و لوکس و بازار ندیده باشد.
مادر، کارت را به دست نرگس سپرد و مشغول صحبت با فروشنده شد. نرگس کارت کشید و پرسید: چهقدر شد؟ و با شنیدن عددی که از دهان فروشنده بیرون آمد، دستوپایش سست شد. وضع مالی خوبی داشتند و کمتر پیش میآمد که سر قیمت جنسی چانه زده باشد، اما به نظرش فروشنده قیمتی نجومی میگفت که با هیچ عقل سلیمی جور درنمیآمد. نرگس رسید پرداخت را به دست فروشنده داد و برای آرش که روبهروی مغازه منتظرشان ایستاده بود، دست تکان داد. کارگر مغازه جعبههای طلایی را تا ماشین حمل میکرد.
مرواریدها روی لباس سنگینی میکردند. نرگس درحالیکه بهصورت بزک شدهاش توی آینه لبخند میزد، با خود فکر کرد: چطور باید لباسرو تا شب تحمل کنم؟!
بعد از دو سال نامزدی بالاخره وقتش رسیده بود تا با آرش زیر یک سقف بروند و جدا از نظر دیگران زندگیشان را بسازند. مشکل نرگس خانوادهاش بود؛ تجملات جزو لاینفکِ زندگی مادر بود و نمیتوانست به خوشیهای کوچک قانع باشد. همیشه بهترینها را میخواست، درخشانترین و گرانترینها را. پدر دیگر عادت کرده بود اما نرگس نمیخواست خانهشان پر شود از بلور و تابلو و گلدان. میخواست بهجای دکوریهای براق و سنگین، گلدانهای طبیعی داشته باشد و وسایل اصیل؛ نمد، ظرف مسی، سماور برنجی، نمکیار دستی. با صدای ماشینی که جلوی آرایشگاه ایستاد نرگس چشم از خود گرفت، شنلش را با کمکِ دوستش پوشید و دستهگل ظریفی که از هلند برایش آورده بودند دست گرفت، اما هرچه منتظر ماند نه صدای بوق شنید و نه عطر آرش را حس کرد. فقط گوشیاش لرزید و پیامکی از طرف پدر برایش آمد که: عزیزم من بیرون منتظرت هستم.
وحشت و تنهایی توی چشمهای نرگس نشت زد. قلبش تند زد. نمیتوانست تعجبش را پنهان کند. کمی میلرزید و کمی بغض داشت. آرایشگر و دیگرِ افراد حاضر در آرایشگاه، مات نگاهش کردند. از سر نرگس گذشت: یعنی آرش پشیمون شده؟!
دوستش دستش را فشرد و نرگس با قدمهای سست به سمت در رفت. پرده را کنار زد و در چوبی را باز کرد. با خودش فکر میکرد من چهطور عروسیام که داماد نیومده سراغم؟! ماشین پدر درست مقابل در پارک شده بود، اما دیدن پیراهن مشکی پدر و هقهق مادر که صندلی جلو نشسته بود و با دیدن نرگس پیاده میشد، دنیا را بر سر نرگس آوار کرد. فقط وقتی توی آغوش مادر یخ کرده بود با لبهای لرزان پرسید: آرش؟ و جواب گرفت: سالمه مادر، حالش خوبه. دختر بینوای من!
چند لحظه زمان لازم بود تا نرگس به خود بیاید. وقتی روی صندلی عقب ماشین ولو شد، چشم دوخت به آینه و پدر بیمعطلی درحالیکه دلش از دیدن چشمان ترس خورده دخترش خون بود، گفت: باباجان! آقای معتمد، بابای آرش سکته کرد و تا بیمارستان دووم نیاورد.
بغض نرگس شکست. دانههای گرم اشک روی صورتش قل خورد. پدر آرش را کمتر از پدر خود دوست نداشت، پیرمرد شیرینزبانی که همیشه کار میکرد و به نرگس میگفت: عروس تهتغاریم.
پدر با سرعت میراند و نرگس میلرزید که مادر گفت «خدا لعنتشون کنه!» سکوت ماشین شکست. پدر جواب داد: طلبکار طلبکاره زن! حالیش نیست روز عروسی پسرته یا ختمِ پدرت. اون فقط پولشو میخواد.
_وضع مملکت خرابه آقا، خیلی خراب. وگرنه کی فکر میکرد معتمد بزرگ واسه خاطر 200 میلیون پول سکته کنه؟!
_فقط 200 میلیون نیست. این یه دونشه. من خبر داشتم از دل این مرد. خیلی وقته کمرش شکسته.
نرگس که تازه ماجرا را فهمیده بود، تن یخ کردهاش را بغل کرد. میدانست کارخانه بلور و شیشه پدر آرش در شرف ورشکستگی است، اما نمیدانست ماجرا تا این حد بغرنج است. طلبکار درست جلوی در سالن عروسی با پدر آرش دستبهگریبان شده و قلب او هم که طاقت بیآبرو شدن را نداشت، برای همیشه ایستاده بود. نرگس شماره آرش را گرفت، هیچچیز نمیتوانست جز صدای او آرامش کند، اما با شنیدن «مشترک موردنظر خاموش میباشد» قلبش هری ریخت، نصف چکهای کارخانه را آرش کشیده بود. تازه حرف پدر را میفهمید که میگفت: طلبکار طلبکاره، حالیش نیست روز عروسی پسرته یا ختمِ پدرت.
پدر آرش از دنیا رفته بود و آرش در بازداشتگاه به سر میبرد، کارخانه ورشکست شده بود و طلبکارها صف کشیده بودند، کارگرها برای بیکاریشان اشک میریختند و نرگس به حال خودش، مدام جعبههای طلایی بلور را جلوی چشمش میدید و به حال عروسی که در مرگ پدرشوهرش بیتقصیر نبود اشک میریخت.
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید