آن روزها
باران که می آمد مادرم
زير شر شر سقف می ايستاد و
دعا می خواند
پدرم وقتی ديد دعای مادرم کافی نيست
سوراخهای سقف را بر داشت
و در جيب کتش پنهان کرد
پدرم مرد بزرگی بود
سرش به سقف می رسيد
آن روزها
باران که می آمد مادرم
زير شر شر سقف می ايستاد و
دعا می خواند
پدرم وقتی ديد دعای مادرم کافی نيست
سوراخهای سقف را بر داشت
و در جيب کتش پنهان کرد
پدرم مرد بزرگی بود
سرش به سقف می رسيد
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید