دنيای آدمی بودم اما
به چشم هيچ راننده ای نيامده بودم
بدون شما
از کنار خيابان ناپديد می شوم بانو
آمده بودم دارو برای خانه بگيرم
از شهر شما بدور
خانه ام سرطان پنجره دارد
دکتر برده ام بالای سرش
زيارت ناحيه خوانده ام
پشت درب های بسته ی ناحيه هشت
خانه ام دارد از دست می رود بانو
بايد خودم را برسانم
برسانم پشت ديوار های دبستان پسرانه ی توحيد
آن وقت بياد خواهم آورد
کودکانی که دريا را ديده بودند آب را بزرگتر می نوشتند
حالا شهادت می دهم
که اين وقت شب شما آخرين فرستاده ی خدا هستيد و
راه راست هر کجا که مسير شماست
اگر نه به احيای شما تا به حال
باران به سر گرفته بودم و
هيچ در کنار خيابان
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید