آن روز دستهايت پنجره را وا کرده بود و بسته بود
دستهايت آن روز پنجره را وابسته کرده بود
و تبسمی رو به رنگ
بر آج از هم گسيخته ی باد
کوک باران بيايد و
کوک می روم می زد
بعدها
بومی برهنه تنی می گفت:
آسمان گريبان دريده بود و
زمين پر از دکمه های خيس
می گفت بابت هر بهار پيراهنی سفيد و
بابت هر مکاشفه کتابی آسمانی از کرامت دريا
با خودم گفتم
حالا تو به کنار
اصلا وا بماند اين پنجره و اين تو
اين کتاب و اين که نشد کاروان که راه
وای جرس که می رسد
از خودت بيرون بزنی که يار ای يار و
پس بيفتی و آن وقت
هر چيزی ممکن است پيش بيايد جز من
يا که می خواهی باز کسی برهنه بگويد
که چه سازگار بوده اند بهار خواب و خواب بهار
باز با خودم گفتم
تو ديگر چرا
تو که هر اينه
سپيده تا غروب
به خودت می رسی چرا دور مانده ای
نزديکتر بيا
بيا و خطی بر شيب سرکش کاف
بيا و انگشت اشاره در حلق آسمان
توفان که نه
که نسيم
که شام تا کام الف لام ميم
تا صبح روز برف
با لحنی به نحو الکن صرف
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید