شادي ندارد ، آنكه ندارد به دل غمي
آن را كه نيست عالم غم ، نيست عالمي
آنان كه لذّت دم تيغت چشيدهاند
بر جاي زخم دل ، نپسندند مرهمي
راز ستاره از من شبزندهدار پرس
كز گردش سپهر نياسودهام دمي
دل بستهام چو غنچه به راه نسيم صبح
بو تا كه بشكفد گلم از بوي همدمي
راهي نرفتهام كه بپرسم زِ رهروي
رازي نجستهام كه بگويم به محرمي
صد جو زِ چشم راندم و اين خاصيّت نداد
كز هفت بحر فيض ، به خاكم رسد نمي
نگذاشت كبر ، وسوسة عقل بلفضول
تا ديو نفس ، سجده برد پيش آدمي
احوال آسمان و زمين و بشر مپرس
طفلي و خاك تودهاي و نقش درهمي
در دفتر حيات بشر كس نخوانده است
جز داستان مرگ ، حديث مسلمي
در اين حديث نيز ، حكيمان به گفتگو
افزودهاند عقدة مبهم به مبهمي
نخوت زِ سر بِنِه كه به بازار كبريا
سرماية دو كون ، نيرزد به درهمي
گيرم بهشت گشت مقرّر ، تو را چه سود
كاندر ضمير تافته داري جهنّمي ؟
افراسياب خون سياووش ميخورد
ما بيخبر نشسته ، به اميّد رستمي
از حدّ خويش پاي فزونتر كشي « سنا »
گر دور چرخ ، با تو مدارا كند كمي
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید