سندباد در غار مردگان به سر ميبرد. براي حفظ جان، هر زندهاي را كه همراه مردهاي به غار ميافكندند ميكشت، توشه او برميداشت و هر روز به اندازهاي كه سد رمق كند، از آن توشه ميخورد.
روزها از پي هم گذشت و سندباد، زندگان را كشت و توشه همه را جمع كرد.
تا اينكه روزي موجودي را در غار ديد. از پي او دويد. فرار كرد و سندباد به دنبالش رفت تا به روزنهاي رسيد. آنگاه فهميد كه غار، راهي ديگر به بيرون دارد. موجودي كه فرار كرد از وحشيان بود كه از گوشت مردگان ميخوردند. سندباد از آن دريچه به درآمد و دريا را ديد. تمام جواهرات و زيورآلاتي را كه از مردگان به دست آورده بود، با خود بيرون آورد و همانجا منتظر ماند تا ندايي در رسد يا كشتياي از آن آبها بگذردو اينك ادامه ماجرا...
روزي از روزها در كنار دريا نشسته، در كار خود به فكرت اندر بودم كه ناگاه در ميان دريا، يك كشتي پديد شد. جامه سپدي از جامه مردگان گرفته، بر سر چوبي انداختم. ساكنان كشتي را به او اشارت همي كردم تا ايشان را به سوي من نظر افتاد. اشارت من بدانستند. كشتي به سوي من رانده و آواز من بشنيدند.
جمعي را در زورقي به سوي من بفرستادند. چون فرستادگان به من نزديك شدند، به من گفتند: كيستي و سبب نشستن تو در اين مكان چيست؟ به اين كوه از كجا برآمدي كه ما به عمر خود كسي در اينجا نديدهايم؟ گفتم مرديام بازرگان. كشتي من غرق شد. من با همه بضاعت خود به تخته چوبين برافتادم. پس از مشقت و رنج بسيار، خدايتعالي مرا با بضاعت خود از غرق خلاص داده، بدين مكان رسانيد.
پس ايشان چون سخن من شنيدند مرا با آن چيزها كه از غار جمع آورده، به جامه و كفشهاي مردگان پيچيده بودم، به زورق رانده، به كشتي برساندند. خداوند كشتي به من گفت: اي مرد! چگونه بدين مكان رسيدي؟ كه اين كوهي است بزرگ. در پشت اين كوه شهري است آباد. من تمامت عمر در اين دريا سفر كرده، از اين كوه گذاشتهام. جز وحشيان و پرندگان، در اين مكان نديدهام. من به خداوند كشتي گفتم كه من در كشتي بزرگ بازرگاني سفر كردم. كشتي شكست.
من هم اين بضاعتهاي خود را به يكي تخته چوبين بزرگ از تختههاي كشتي گذاشتم. بخت ياري كرده، به سلامت به اين كوه بيامدم. به انتظار كشتياي اينجا بودم كه شايد مرا نجاتي رساند ولي آنچه در شهر و در غار بر من گذشته بود، به ايشان نگفتم؛ از آن ترسيدم كه در آن كشتي، از اهل شهر كسي باشد. پس از آن هديتي لايق و گرانبها از مال خود به خداوند كشتي برده، به او گفتم: يا سيدي! تو سبب نجات من از آن مكان خطرناك شدي. اين هديت را از من قبول كن! خداوند كشتي هديت مرا قبول نكرد. به من گفت: ما چيزي از كسي نستانيم. اگر غرقشده و ازكشتيبازمانده در كنار دريا يا جزيره بياييم، او را برداشته، نان و آبش دهيم. اگر برهنه باشد، جامهاش بپوشانيم. چون به بندر سلامت برسيم، چيزي از مال خود بر او بذل كنيم.
اين نيكوييها را به او از بهر خدا به جاي ميآوريم. پس در آن هنگام او را دعا گفتم. از جزيره به جزيره و از دريايي به دريايي روان بوديم. من به سلامت خود شادي ميكردم. هر وقت كه بودن خود را در غار به خاطر ميگذراندم، عقل من زائل ميشد. و بدانسان همي رفتيم تا اينكه به قدرت خداي تعالي، به بصره برسيديم. دو،سهروزي در آنجا ماندم. پس از آن به شهر بغداد روان گشته، به خانه خود بازآمدم و با ياران، به شادي و طرب مشغول شدم.
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید