باز امروز صبح كه چشم باز كرد ديد كه مادر فرخنده نگاهش مي كند، نه خيره يا مثلا از يك چشم همان طور كه آدم ها مي بينند، بلكه از خلال دو چشم ماتي كه در عكس از او مانده بود، با آن رنگ تاسيده اي كه در يك عكس سياه و سفيد بارها چاپ شده است. موهاش پريشان بود و نگاهش مي كرد. گفته بود: « آخر يعني چه؟ »
كنار تخت، گيرم روي ميز آرايش آن هم بي قاب، ايستاده ميان دو گيره ي نقره اي يك پايه ي چوبي سبك، طوري كه گاه انگار تكان تكان هم مي خورد.
سال ها پيش بوده، وقتي فرخنده شايد پنج سالش بوده است و حالا پانزده شانزده سالي است كه اينجا روي ميز آرايشش هست. پدربزرگ هم كه مرد عكسش را به گوشه ي پايين آينه بند كرد. برادرش هم كه گم شد ( مي گويند شايد اسير باشد، گرچه يك سالي است خبري از او نيست) عكسش به آنجا اضافه شد. بالاي آينه گوشه ي چپ است. خوبي عكس پدربزرگ اين است كه نگاهش نمي كرد، گرچه در عكس چشم دارد. پدربزرگ وقتي مي مرد كور بود، با عينك دودي. چشم هايش، آنچه در عكس هست، چيزي نمي گويد.
پشت به عكس ها كرد و گفت: « قبرستان درست كرده است. »
غلتيد. شايد اصولا به خاطر حجله ي سر كوچه بود كه ديروز عصر ديده بود. سرباز يا پاسدار شهيد. ديگر اسم يادش نمي ماند. هنوز هم بايد باشد، پسركي كوچك، بشقاب به دست، خرما خيرات مي كرد. دور تا دور حجله چراغاني عكس شهيد بود، جوان لبخند بر لب، بي ريش. شايد آنقدر جوان بود كه فقط كركي بر صورت داشته است. بالاجبار مي تراشيده است تا مگر خطي بر عذار بدمد. همين بود. دو جوان ديگر هم، سر تا پا سياه پوشيده، بر سكوي دكان بسته نشسته بودند. حرف مي زدند. همين است. جواني نو خط و سياه پوشيده نگاهش مي كرد.
تلفن كه زنگ زد، جواب نداد. اما يادش آمد چطور فراموشش شده بود؟ يعني همين طور هاست، يك خبر تلفني است و احيانا حضور در مجلس ترحيم يا حتي رفتن بر سر خاك و ديگر تمام؟ امير خان را فقط سه يا حداكثر چهار بار ديده بود. شصت و چند سالي شايد داشت. اگر بگيريم 1318 شروع زدن و خوردن هاش بوده، يعني مثلا سال اول دانشكده اش اين سال بوده است. و حالا سكته كرده است، تلفني گفتند، پيش از اين كه بخواهد به خلوتش برود. شوهر پري بود. جواب داده بود: « وظيفه مان است. »
بعد هم شايد ديگر كه تلفن را گذاشت، فكر كرد، حالا اغلب جوان هاش هم سكته مي كنند. اين يكي سكته مغزي بوده. خود امير خان مي گفت: «ديگر بس است .»
براي همين هم شايد ديگر حرفي نمي زد. چقدر تلاش كرده بود كه شايد به حرفش بكشد، شوخي نيست. ازهمان 1318 يا دست كم از 20 زده و خورده، همينطور تا 1325، وقايع آذربايجان؛ 27 هم غير قانوني شدن حزب است تا برسد به 28 مرداد 32 كه مخفي مي شود، دو سال و يك ماه، تا بالاخره خودش را معرفي مي كند؛ چند سالي هم در پادگان زرهي و بعد هم قزل قلعه بوده. قزل قلعه را خرابش كرده اند انگار كه نبوده است يا حداقل پيرمرد هيچ زنداني نكشيده است. به جاي آن سلول ها حالا دكه هاي ميوه فروشي و سبزي فروشي است. شوهر پري مي گفت: « تمام تنش فلج شد. » اما هنوز هوش و گوش داشته كه بگويد: « بابا، من ديگر نمي خواهم. »
پيراهن سياه از كجا بايست مي آورد؟ لازم است. چقدر طفره رفتن! كت و شلوار مشكي هم مي خواهد، سر تا پا سياه. باز تلفن اشتباه بود، يا همان بود كه هميشه سكوت مي كند و فقط هاي دم و بازدمش شنيده مي شود. دخترهاش رفته بودند. زنش هم رفته بود. كارهايش را نوشته بود، آويخته از گيره: « ميوه بخر، شلغم دو كيلو. زرد چوبه نداريم. رسيدي نان هم بخر. ماست اگر گيرت آمد. ناهار توي يخچال است. » امضا هم مي كند.
عصر بايد برود به ختم پيرمرد. بايد سومش باشد. مي گفت: « اين دفعه ديگر حاضر نشدم. همه شان را از دم مي شناختم. »
پس از 56 به اين طرف را مي گفت.
انگار بگويد بزرگ شان كرده ام. بچه هاش حالا ديگر هر كدام خانه و زندگي دارند. گاهي هم چيزي مي خواند و هر به چند ماهي خانه ي يكي شان مي رفت. شيراز تمام كرده است. شوهر پري تلفني گفت.
در مي زدند. برق كه بود. كليد را زد. حتما گداست. از بس زياد شده اند. چاي ريخت. باز صداي در آمد. زنگ هم مي زدند، معلوم بود كه گداست. چايش را شيرين كرد. فقط يكي دو لقمه مي خورد و بعد سيگار مي كشيد. حداقل كاري بود كه مي شد كرد تا براي شروع آماده شود. ديگر صداي در نيامد. پيرمرد به پري گفته بود: « من نمي خواهم مثل نعش يك گوشه بيفتم. » مقصودش شايد اينطور بوده كه شده بود: از گردن به پايين فلج. به دختر برادرش گفته بود: « تمامش كن! »
پري حالا حتما سر تا پا سياه پوشيده است. با تور زيباتر مي شوند. معمولا قرصي هم به آدم مي دهند، شايد هم هر به چند ساعتي يك مسكن قوي مي زنند. يعني شيراز هم جايي مثل بهشت زهرا دارد، با آن رديف بي انتهاي تخته سنگ هاي يك شكل. خوبي اش اين است كه تازگي ها اجازه ي گذاشتن پايه و عكس روش را داده اند. شايد هم همان طور بهتر بود، بي هيچ چيزي، تا چشم مي بيند صف در صف و پشت سر هم، تا آنجا كه ديوار هست يا آنجا كه بيابان منتظر است. حجله فقط چند روزي سر كوچه ها مي ماند، بعد ديگر همان سنگ است. عكس سياه و سفيد بود. اما چشم هاش انگار به رنگي ديگر بود. لبخند زده بود، چيزي ميان شرم و ترس، از عكاس، يا از اينكه عكس درست نيفتد . يعني آنها هم مثل هم مثل فرخنده بعد عكس را جايي روي ميز آرايشش شان مي گذارند . شايد هم قاب كرده به ديوار مي آويزند. بايد يك پيراهن سياه بخرد. نمي شود تلفن باز زنگ زد و باز هم او بود، يا صاحب عكسي ديگر براي حجله هاي ديگر براي حجله هاي ديگر؟ ديگر تا كه بر نمي داشت، رسمش اين بود.
سيگارش را آتش زد باز صداي كوبيدن در را شيند. با مشت مي كوبيدند. بكوبند! آشنايان مي دانستند و اغلب دوستان. دخترها هم كليد داشتند، فرخنده هم. فقط همين چند ساعت سهم او بود قرار پنهان شان بود. آ نها نبودند.
باز كاغذهاي سفيد بود، توي روياهايشان حتي. گاهي حتي وقتي هم سياه ميكرد باز سفيد بود. مچش درد مي گرفت، اماهيچ كلمه اي، حتي نقطه اي بر اين سفيدي ابدي نمي نشست. آن وقت، آن روزها ... چه شدند، راستي؟ بر هر چه به دستش مي آ مد مي نوشت، و لحظه ها، كه حتي ساعت ها و روزها را با اين تكه پاره ها، گوشه روزنامه اي، پشت سفيد كاغذ سيگار، كنار كتابي كه مي خواند، به هم مي چسباند، انگار كه دنباله بادبادك باشد، رفته تا آن آبي دور و دمش همينطور كش آمده باشد تا روي درخت ها و مناره ها، حتي گاهي مي رسيد به كف پيادروها، و آب چاله اي كه وقت نوشتن نديده بود وتا مچ تويش گذاشته بود. بعد هم نمي فهميد. به كافه اي كه مي رسيد از خيسي جوراب و آبّ توي كفشش مي فهميد. آنهم وقتي كاغذ چهار تا زده را توي جيبش مي چپاند. همينطور ها شايد گذشت كه حالا يكدفعه رسيده است به اينجا، به اين چند ساعت، به اين خلاء و اين سكوت پيش از ظهر ها كه دخترهاش مدرسه باشند و اگر دستور دو سه قلم خريد را ناديده بگيريم، ديگر اوست و اين، همين كاغذ ها. از كجا مي آ مدند آن كلمات؟ حالا مي دانست كه بر سر هر كلمه اين همه وسواس داشت، آن سوي اين سه چهار ساعت آدم ها سالي ماهي شعري از او مي خواندند و حتما فكر مي كردند: « خوب، هنوز هستش. » بعضي ها را هم كه نمي شد چاپ كرد. اما خارج چاپ كرده بودند، گزيده اي از آثار آين سال ها. همين پارسال گفته بود اسمش را بگذارند عشره مشئومه. و حالا آ نها كه گريخته بودند تا عكس پسرشان را دور تا دور يكي از اين حجله ها نياويزند، كتاب او را حتما نخوانده توي قفسه كتاب هاشان گذاشته اند، كه او حتي خودش نديده بود تازه اينها چه فايده؟ اينها كه جوابگوي او نبود. فقط او موزون كرده بود، زير هم نوشته بود گاهي هم با تعبيري زيبا، مثلا آراسته بود. اين پنج انگشت پشم آلود كه به گلوي او چنگ انداخته به اين حرف ها رهايش نمي كرد. آنها هم اصلا همه اين صف طولاني را مي بينند كه هر شب سينه زنان و دوان، پر چم هاي سبز و سرخ بدست، نواري حتما سرخ بسته بر پيشاني دارند مي روند تا بعد سر هر كوچه اي عكسي شوند. واقعا زيبا بود، با چال چانه. نگاهش مي كرد. گاهي ديوار خانه صاحب عزايي را سرتاسر رنگ مي زنند و شعارهايشان را رويش مي نويسند. چراغ هم مي آويزند.
امير خان مي گفت: « كمرم شكسته، باور كن. بزرگترين نوه ي من بود. فقط خبرش را به ما دادند. بعد يك دفعه يك دسته زن در زده و نزده ريختند تو. شيون هم راه مي انداختند. سينه هم مي زدند. نمي گذاشتند ما كه مثلا صاحب عزا بوديم كاري بكنيم. يكي رفت توي آشپزخانه، چاي و قليان و كوفت و زهرمار را به دست گرفت. يكي روضه خوان زنها شد. دو تا هم دو طرف مادر اشكان نشستند، همين طور. بعد هم چند تا مرد آمدند، با موتور، اور به تن كه مواظب من باشند. دلداريم مي دادند. سه روز بودند. من كه نتوانستم، زدم بيرون. »
قند و چاي و تنباكو و حتي گوشت و بنشنش را از مسجد مي گيرند، دسته ي عزاداران، سياه پوشيده، خودشان مي پزند و پذيرايي مي كنند. حتي گريه هم مي كنند. البته در روضه ي قاسم يا علي اكبر حسين. خانواده ي شهيد فقط اينجا مي توانند گريه كنند. بايد يك پيراهن سياه مي خريديم. اين طور كه نمي شود. اميرخان هم رفت. مي گفت: « من وصيت كرده ام. همه شان مي دانند. اگر سكته كردم راضي نيستم لاشه ام روي زمين يا روي تخت بيمارستان بماند. »
بعد از اشكان وصيت كرد. آورد و نشان داد. نه، انگار كه بعد حاجيه خانم، زنش، از غصه ي اشكان مرد وصيت كرده بود. عنوان « عشره ي مشئومه » را از وصيت نامه ي او، شايد هم از حرف هاش، گرفته بود. مي گفت: « من مي دانم در اين عشره ي مشئومه رفتني ام، هرچه زودتر، بهتر. »
آن هم او كه اين همه كشيده بود يا ديده بود. شوخي كه نيست، از بيست بگير تا حالا.
مي گفت: « باور كن در تظاهرات اول ماه مه همان سال 32 اقلا يكصد هزار نفر شركت كرده بودند. كم نبود. تازه مگر جمعيت تهران چقدر بود. يك مليون هم نبود. نه، نبود. آن وقت 28 مرداد، چند ماه بعد، وقتي شعبان بي مخ ها ريختند بيرون، يكي شان پيداش نشد. خوب، دستور داشتيم. ببين وارطان آدمي، يك عضو ساده، چقدر شكنجه اش داده باشند خوب است؟ وقتي پيداش كردند، توي يكي از بيابان هاي اطراف، تمام بدنش آش و لاش شده بود. از جاي سيگار پوستش لك لك شده بود، آن وقت ... ول كن، من كه ديگر نيستم. »
پيراهن سياه به تن داشت. تا كمتر سيگار بكشد، سيگار پيچ داشت. صبح به صبح مي پيچيد. كاش پرسيده بود كه از كي لباس سياه پوشيده است. حالا پري و شوهرش و همه ي پسرهاي اميرخان سياه پوشند. مي خرد، حتما.
از مرگ نمي خواست بگويد، يا حجله ها يا گورستان كفار توي جاده ي خراسان كه حتي نمي گذاشتند سنگ روي آنها بيندازند. و گاهي هم با بولدوزر صافش مي كردند. اين چند روز همه اش در فكر آن فرشته ي گچي حوضك توي باغچه بود، با دو بال و قويي بر سر دو دست. سفيد بود و از نوك گشوده ي قو آب فواره مي زد و فرشته را مي شست، قو را هم. فرشته بر سر يك پا ايستاده بود.
يك بالش ترك داشت. اگر از او مي گفت، يك بالش را مي شكست، گرچه نگذاشته بود بشكند. حتي امسال اول دي گوني پيچش كرده بود، بعد هم يك پلاستيك رويش انداخته بود و با طناب به لبه ي كنگره ي حوضك محكم بسته بودش. نزديكي هاي عيد بازش مي كرد و پاك مي شستش. آن پاي بر زمين نهاد حتما لجن مي بست، از آب هايي كه حتما نشت مي كرد و كف حوضك جمع مي شد؛ اما پاي بالا گرفته همچنان سفيد مي ماند، البته نه آنقدر سفيد كه احتياج به شستشو نداشته باشد. مثل بچگي دخترها كه حمامشان مي كرد مي شست، با ليف و صابون. از پنجه ي پا گرفته تا ساق ها و آن دو ران باريك و شكم كمي برآمده، مثل بچه ها، سفيد. حتي گودي ناف هم داشت، و دو پستان كوچك و گرد و سفيد. دخترهاش حتما با غز مي خنديدند. اين بار مي توانست يكي از همين صبحاش، را صرفش كند، درست دو ماه و چند روز ديگر. بعد كه بر مي گشتند مي ديدند كه سفيد و پاك بر پا ايستاده است، حتي آبچكان از سر زلف هاي كوتاه گچي، يا از سر انحناي دو آرنج. بعد كه زهره كف مي زد، يك دفعه شير فواره را باز مي كرد.
چرا از اين ها نمي توانست بگويد، مگر نه دل خوشي هاي كوچك او همين ها بود؟ اگر مي خواست براي دل خودش بگويد از همين چيزها مي گفت نه آنها كه گفته بود؛ براي به خارج گريخته ها يا اينها كه تنها از چيزهاي زير جلكي خوششان مي آمد. انگار كه نمك بر زخم شان بريزند، و هي خودشان براي خودشان سوز و بريز كنند.
عشره ي مشئومه براي اميرخان اين دهه ي شصت بود، و از مرگ اشكانش يا زنش شروع شده بود. براي او چي؟ از چه سالي شروع شد؟ يك دفعه ديدي قلبش ايستاد، يا جايي تو سر، رگي يك دفعه تركيد. امير خان اول گفته است: « بابا، سرم. »
زن پسرش شنيده. دو طرف شقيقه هايش را گرفته بود، با رنگ تاسيده و چشم هاي گشاد شده. همين بوده. جايي توي كاسه ي سر مويرگي ديگر تاب نياورده، آن هم وقتي همه اش فكر مي كرد كه: « چرا من نرفتم؟ »
به مجلس ترحيم هر كس مي رفت مي گفت، كاري برايش نداشته؛ فقط كتي به تن مي كشيده يا پالتويي بر دوش مي انداخته و راه مي افتاده.
عشره ي او هم شايد همين سال هاست. اين بار كسي زنگ مي زد كه نمي خواست دست از زنگ بردارد. نگاه كرد، هنوز سفيد بود، يك دسته كاغذ سفيد.
بزنند. انار هم بود، دلخوشي آخر فروردين اش كه تا پاييز و حتي اوايل زمستان مي كشيد، به خصوص وقتي گل مي داد و انگار بر كوهي سبز اينجا و آنجا آتش كرده باشند و آدم از دور دور بايستد و ببيند و فكر كند گرد بر گرد هر يك از اين نقطه هاي سرخ يك دسته نشسته اند، همان طور كه آن سال ها گله به گله توي كوه مي نشستند، گرد بر گرد آتش، و فقط آنها – با آن چشم هاي سرخ شده از دود و آن همه فوتي كه كرده بودند – با صداي بم « مرا ببوس » را مي خواندند. دوتاشان با خانواده در رفتند و يكي هم سر پيري آنجا بود. به قول نادري، سفليس كهنه اش عود كرد.
نه، اين طورها نمي شد. اين طور كه همه چيز با هم هجوم مي آورد. مگر يك صفحه يا چند صفحه چقدر جا داشت؟ يك جا بايست مي ماند، انگار آدم را توي سلولي بگذارند و فقط يك روزن به او بدهند؛ آن وقت مي شود همه ي جهان را از همين سوراخ يا شايد پنجره ي مشبك يا ميله دار ديد.
بلند شد، توي راه هم مي شد فكرش را كرد، فقط پالتوش را پوشيد، دمپايي به پا، و ساك به دست. يادداشت خانم را از گيره ي بالاي پلوپز برداشت. توي راه مي ديد و مي خريد.
بقالي خلوت بود، حجله سر خيابان بود، سياه پوش ها چهار پنج نفري مي شدند. از خيرات خرما خبري نبود. ايستاد و عكس را نگاه كرد. چه راحت مي روند، حتي از روي زمين پوشيده از مين، آزاد از تعلق، انگار كه بپرند. ريشه ها در او بود كه اين همه در خاك دويده بود،حتي تا طوس يا مثلا بگيريم تا گنجه نظامي، در سطر سطر « هفت پيكر ». گنبد سياه را هر سال درس مي داد تا همين اواخر عشره. همه سياه پوش مي شوند، اول فقط درويشي است كه مهمان شاه مي شود، بعد ذره ذره جان شاه بدان سو مي كشاندش، بدان شهر كه اين راز را در آن مي توانست بگشايد. راهي مي شود، وقتي مي رسد مي بيند همه شهر سياه پوشند. پس همه مي دانند. كس نمي گويد. با جوانمرد قصابي طرح الفت مي ريزد. خوب، همين ها بود، همين ها را مي خواند. تفسيرش مي ماند. يعني تجربه دروني بود، هر كس بايد بگذراند، و براي نظامي حتما به آن ناكجا نرسيدن، به وصل آن كه آن سوي فلك الافلاك بود. چه جاي پرييا ماهيا آفتاب، كه هرچه زيباست پرتوي از او را قالبي است جسماني.
تابداني كه هر كه خاموش است / از چه معني چنين سيه پوش است
به سبدي مي نشيند و به جادو بر سر ميل مي شود. بعدهم ديگر معلوم بود. نظير اين صحنه در بسياري از قصه ها هست كه مثلا به همت مرغي به دياري دور مي روند، به آن نا كجايي كه نيست، به رويا حتي.
جلو سبزي فروشي و آخر صف ايستاد. كدام شان آن را از سر گذرانده اند؟ شوخي نمي كرد. زن ها به كنار، مثلاچادري ها سياه پوش ازل و ابد شده اند، يا حتي اين ها با آن روپوش هاي بلند، روسري به سر. يك مرد را مي شد گفت سياه پوشيده. كت و شلوارش سياه بود. اما پلوور به تن داشت، آبي. اواسط عشره مشئومه اش بود. خوب، هر روز خبري مي رسيد: كسي دوستي. گاهي حتي بهتر است از شصت به بالادر نياورد. كه متوجه شد زن جلو او روسري اش را درست كرد. يعني آن كاكل طلايي كرده را زير لبه چارقد فرو كرد. بعد به زن هاي جلوتر گفت، با سقلمه حاليشان كرد. فهميد ماشين گشت بود. تويوتا حالا ديگر ايستاده بود.
همين طورها خراب مي شوند، امروز وديروز هم ندارد. وگر نه آن همه « نعمت رسول »، « خطاب زمين بوس » را و حتي « معراج » را چه كار با آن پادشاه كه مي رود تا درويش چرا سياه پوش است؟ با اين همه بايد بخرم. دارند مي روند، هرروز يكي، حتي بعضي از شاگردهاش، مثل صديقي كه در سي و دو سالگي سكته كرد. اصلا مي رفت يكدست كت و شلوار مشكي دوخته شده مي خريد. زشت است. و عصر، سر تا پا سياه، ميرفت به مسجد، بعد هم ... گاهي ديده بود، ديگر نمي توانند در بياورند. نه، نظامي اين را نمي خواست بگويد، گرچه به پير سالي اين منظومه را گفته بود، هفت گنبدي كه با هفت گنبد فلك برابر مي شود و نقطه اقبال از ميانه، از روبروي اين هفت با آن هفت سر بر مي زند. مرا كجا مي برند؟ نوبتش كه شد ميوه هم خريد. كاغذ سياهه خريد يك جايي بود. يادش بود. همين رنگ ها را اگر كنار هم مي چيد داد زمانه را داده بود، يا اين انحناها را كه قاب رنگ ها بودند، يا حداقل اين مضرسي لبه برگ ريحان. بعد راه افتاد. آن روز ها حتي روي پول هم مي نوشت. بايست به كتاب فروشي هم سري مي زد. گاهي مي رفت . مي دانست كه چيزي نمي خرد، ولي حداقلش اين بود كه لمس شان مي كرد، گاهي حتي مي بوئيد. تويوتا بود. باز هم ديدشان. همان چهار نفر بودند. با او چكار مي توانستند داشته باشند، وقتي كه چند سالي بود كه چيزي منتشر نكرده بود؟ كتاب هايش را ديده بود روي ميز بررس ارشاد، و بر هم گذاشته. دو تايش را هم خودش نداشت. ممنوع القلم نبود، اما بايست، خوب، كمي، سطري اينجا، چند سطري آنجا دستكاري مي كرد. نه، ديگر از او گذشته بود كه تغييراتي بدهد، آنهم در آن جوشش ها كه نمي دانست از كدام لايه خاك زير اين چشمه بر مي خاستند. حالا آن همه خوب يا بد، روي ميز بررس بود. كاش همين مجموعه را به او مي دادند. حتي عشره مشئو مه اش را هم داشتند. عطفش را ديده بود. سبز خوشرنگي بود.
نه، به همان رنگ ها مي انديشيد، يا اصلا به اين برف كه مي باريد. چندم بود؟ 25 ديماه 61 و ساعت درست ده و نيم. تا دختر هاش برسند فقط يك ساعت و ربع يا نيم وقت داشت. در كتاب فروشي، توي قفسه به عناوين نگاه مي كرد دو تا تازه در آمده بود، نمي شناخت شان. فروشنده ديگر مي شناختش. ورق زد. باز از همين ثبت لحظه ها بود، انگار پيش از اين هيچ خبري نبوده است. همه شان هم اول بيتي از حافظ را سرلوحه كتاب مي كنند و ديگر تمام. بودند اما نه مثل رشته كه از اين به آن برسد تا برسد به او و بعد همينطور. نه، به اين سادگي ها هيچوقت نيست. اصلا معلوم نيست آن پري از كجا مي آيد، اما همين طورهاست بعدش همه اش صبوري و صبوري مي خواهد تا مبادا آدم چشم بگشايد و ببيند باز توي سبد است. از كنار او كه حالا برخاسته بود، از بس هرز رفته بود، دلگي كرده بود و نه با او كه با بدل هاش خلوت رفته بود.
برف مي نشست، اما آب مي شد. بر سر شاخه ها و گاهي بر برگي خشك شده مي نشست. كاش مي باريد. زحمت پارو كردنش قبول. دخترها هم كمك مي كردند. بر سرش هم مي نشست. هنوز موهايش سفيد نبود، فقط شقيقه ها و تارهايي ميان موهاي صاف جلوي سر. يعني بازهم وقت داشت، فرصتي مانده بود تا باز پران پران بيايد، يا همان طور كه نظامي گفته بود؟ به خانه كه مي رسيد مي خواند. وقتي شاه به آنجا مي رسيد كه بايد، پاي پرنده را رها مي كند. خوب، معلوم است: جايي است كه نه اينجاست و نه هرجا كه هست و خواهد بود. تا غروب را ره گلگشت مي گذراند. فكر كرد تويوتا دارد همپايش مي آيد. پا تند كرد. به خاطر خواندن همان تكه بود كه اول بادي مي وزد و هرچه غبار كه هست مي برد و بعد ابري مي آيد و بر هرچه نم آبي مي زند، بعدش هم همان جا كه پريان مي آيند شمع و لاله به دست، پران پران، فرش مي گسترند و نخست بارگاه مي زنند و به همان آداب بزم شان اول چنگي بعد هم ساقي و آن پياله با هفت خط. اگر او بود، به سياق خاقاني مي گفت كه: « يك گوش ماهي از همه بيش ده مرا » به صلت سطري اينجا و كلمه اي آنجا كه گفته بود، بعد نوبت آن پريدخت است كه بيايد و بر تخت بنشيند. نه، اين ها را نمي خواست. دلش هواي آنجا را كرده بود كه پريزاد پران به سراغ نه او كه شاه سياه پوشان مي آيد، هم او كه بعد سياه پوشيد، تمام عمر، و به بزم مي خواندش.
خوانده بود بارها، يادش هم بود، و حالا اگر فقط همان كلمات مصرع هاي اول يادش مي آمد، ديگر همه اش را از حفظ مي خواند.
تا برسد و خريد ها را جا بدهد و خودش را به زيرزمين برساند – چه خوب بود اگر فرشته را اين طور نمي پوشاند تا حداقل يكبار هم ببيند بي هيچ رنجي سفيدپوش شده است – در مي زدند. هر كس مي خواهد باشد. تا پيدا كند و باز كند، صداهايي شنيد. از توي حياط بود، مثل فروريختن چيزهايي بود. فقط همين قدر فرصت كرد تا اينجا را بخواند كه پريدخت مي گويد:
كه ز نامحرمان خاك پرست / مي نمايد كه شخصي اينجا هست
خيز و بر گرد گرد اين پرگار / هر كه پيش آيدت، به پيش من آر
كه ديد و فهميد. ديگر تا مدتي با هرچه از اين دست وداع بايست مي كرد. يا اصلا نوبت اوست. اين حرف ها را از حفظ بود، حتي با حالت سلام كردنشان، و مثلا « ببخشيد » گفتن هاشان آشنا بود. براي همين هم فكر مي كرد اين رشته، اگر هم رشته باشد، از ازل مثلا از بشار بن تخارستاني شاعر، معروف به گوشواره دار يعني كه برده كه مهدي، اميرالمومنين، خليفه ي عباسي، به تهمت زندقه و از پس تعزير بفرمود تا به باتلاق هاي بطائح بيندازند. بگير تا به فردوسي كه به گورستان مسلمانان خاكش نكردند، تا به او و بعد تا به ابد ادامه دارد، يعني اگر هم بر او مي گذشت آنچه در يكي از سريه ها مثلا بر كعب بن اشرف گذشته بود، همين طورها بايست شروع مي شد، به ناگهان مي آيند، بي خير. و منتظر ماند تا او هم سهمش را بگيرد يا بپردازد.
گفتند، يكي: « چرا از صبح تا حالا در را باز نمي كردي؟ »
« مگر فرقي هم مي كند؟ »
« به تلفن هم جواب نمي دهي؟ »
« من كه گفتم. »
ورق زد كه پيدا كند، تا حداقل ببيند چطور اتفاق افتاد، يا چطور آن شاه هنوز سياه نپوشيده را تا كناره ي سرير بردند. مي دانست شباهتي ندارد، هيچوقت، و هر بار هم طوري است.
يك نفر هم بيرون بود، داشت در را باز مي كرد، انگار بخواهند با ماشين تو بيايند. پس در عشره ي او با ماشين مي بردند، با تويوتاهاي ساخت ژاپن. در چين سيمرغ رمزي از چه بود؟ آسمان بود؟ نه، هم جاودانگي و هم رهبانيت است و گاه حتي خود راهب. پس شاه براي همين به چين مي رود. در مينياتورها انگار از ابر دست مي شود يا از دل ابر بيرون مي آيد: گشوده بال با پرهاي دراز و باريك و رنگين بر فرق سر، هريك به رنگي، انگار كه ابري رنگ رنگ به جاي تاج داشته باشد، و هي بر انحناهاي گردن و پشت خم و راست شود تا برسد به دم.
پرسيد، باز يكيشان: « حالا چه مي خواني؟ »
جلد سبز خوشرنگ هفت پيكر را نشان داد.
هم او پرسيد: « تو هم كلك مي زني؟ »
« چه كلكي؟ »
« همين ديگر! »
كتاب را برداشت لبخند زد، گفت: « مي بينيد كه؟ »
ورق زد كه مثلا همان جا را بخواند، به خاطر خودش، از دستش بيرون كشيد. ورق زد. بعد باز كرد. همان جا را باز كرد كه مداد او لايش بود. گذاشت روي ميز. با اين همه راستي راستي داشتند كتاب ها را از توي قفسه ها در مي آوردند. كارتون هم داشتند. طناب هم. در خانه را بسته بودند. تويوتا حالا حتما توي حياط بود. به پلاستيك روي فرش نگاه كرد و بعد به ساقه هاي لخت انار. به يادش مي ماند.
گفت: « بلند شو! »
خوبي اش اين بود كه لباس پوشيده بود. جعبه ي سيگار و كبريتش را برداشت. حالا ديگر كم مي كشيد، روزي فقط چند تا. آخرهاي دهه اش بود. يك گوني هم دست يكي شان بود.
گفت: « لطفا توي گوني نريزيدشان، خراب مي شوند. »
« بلند شو، ببينم. »
از جا كندش. كجايش را گرفته بود؟ باز لبخند زد. اما مي دانست نبايد شبيه باشد. گوني بر سر او بود. نه پرزهايي كه در دهان و بيني اش رفته بود و يا بوي برنج، كه اين نحوه ي پيچيدن مي آزردش. داشتند بالا تنه اش را طناب پيچ مي كردند. چه جاي خنده! دخترها وقتي ساعت دوازده مي آمدند از جاي خالي كتاب ها مي فهميدند. زنش ديگر آشنا بود، اين سومين بارش بود. به دستور خليفه بشار را حتما در گوني كرده بودند. كعب را كه به عشوه ي برادري از قبيله به ميان تيغ و گزنه ي غازيان كشاندند. راستي مسعود سعد سلمان چند سال در مجموع قلعه هاي ناي و دهك و لهاوور بود؟ بايد برود. سهمش را مي پرداخت. شروع آن مصرع هاي نظامي چه بود، وقتي كه شاه سياه پوشان هوا بگرفت؟ طناب را دور پايش هم پيچيدند و يكي گفت: « راه بيفت. »
شوخي مي كردند، مجبور بود تاتي تاتي برود. سرش به جايي خورد و دستش به كارتني. مي فهميد كه دارند كارتن ها را پر مي كنند. سعي كرد حداقل تا پاشنه ي در كتابخانه اش برود. بعد ديگر با آنها بود كه ضربه اي فرود آمد. مشت بود. چيزي كه دستشان نبود. خم و راست شد، شايد تنها چرخيده بود، يا افتاده بود و ميان زمين و هوا كسي گرفته بودش. با كتاب فقط مي توانستند اين طور بزنند. با كدام؟ مهم نبود. همين كه با كتاب بزنند و توي سر، جاي خوشحالي است. حتي لبخند زد و باز بوي برنج را حس كرد و پرزهاي دهانش را تف كرد. بلندش كرده بودند، از كمر، ساق پايش به پاشنه ي در شايد خورد كه سرگيجه اش را كمي تخفيف داد. بعد هم دو پايش را گرفتند. بردند و دراز به دراز انداختند كف آهني ماشين. حتما. روي صندلي خودشان مي نشستند. پشت دست به بدنه ي حتما پر از كتاب يك كارتن ساييد. كاش همين جا تمام مي شد. پاياني خوش، يك ضربه ي مغزي و ميان كتاب هايش. اما مگر در همين يك گله جا مي شد همه ي كتاب هايش را جا داد؟ بهتر نبود فقط كتاب هاي خودش را كنار مي گذاشتند، يا همه ي نسخه هاي دو سال در صحافي مانده ي اين كتاب آخرش را رويش مي ريختند و تمام. سعي كرد بخوابد، قرص هاي مسكنش هم توي جيبش بود. خوب، فرخنده كه ول كن نبود. كميته به كميته مي رفت. آن دفعه، جوان كه بود، مادر يخه ي ماموري را گرفته بود، كيسه ي كشك به دست: « مي دهي بهش يا همين كيسه ي كشك را خالي كنم روي سرت. » حالا مي خنديد، مي گفت: « يك دفعه مادر، يخه اش جر خورد. »
گفته بود: « پوسيده بود. »
مامور نزديك بود بزندش. كشك را آوردند. بادنجان را خواهر دو روز پيش آورده بود كه پاسبان ها قاچ قاچ كرده بودند. واقعا كشك و بادنجان علم كردند. فقط عرقش كم بود. توي بازجويي به جاي اين كشك و بادنجان خشك و خالي دو كشيده خورده بود. شايد همان مامور بود. مادر كه نمي دانست كيست. مي گفت، شيك بود. اما اين ها مثل خودش، يعني مثلا خاكي بودند، اور پوشيده. براي همين مدت ها بود اورش را نمي پوشيد، گرچه آسترش پوست بود، گرم بود و راحت. در خيابان ها مي چرخاندندش كه مثلا نفهمد كجا مي برندش. مي دانست. با او ديگر زشت بود كه گنبد سياه را آن همه درس داده بود. كاش مي ديد كه در اين خيابان ها چند حجله هست، چند ماهي از اين كربلاي نمي دانم چندم مي گذشت. ساعت حالا حتما يازده بود، شنبه 25 دي 1361. درست نشنيد كه با بي سيم چه گفتند، راديوي ماشين را روشن كرده بودند. نه، همه ي كتاب ها را نياورده بودند. شايد از مركز باز ماشين مي خواستند. چند تا تويوتا هم كم بود. سال 52 فقط متون كهنه اش پس آوردند. حالا چي؟ كارتني رويش افتاده بود.
شنيد: « چطوري شاعر؟ »
آن دفعه سال 52، گفته بودند: « شاعر خلق. »
حالا بهتر بود خلقش ديگر براي سر او گشاد بود به يك جويبار نديده فكر كرد كه انگار از پشت نيزاري با ني هاي بلند در دو سو مي گذشت كه فقط گاهي حضور حتي گذر آهسته اش را از يكي دو موج ريزش مي شد ديد، بعد هم به يك دشت سبز كه نه بلكه مرغزاري بود كه گوسفند ها همين چند روز پيش چريده بودندش و حالا حتي برگچه علف هايش به يك سر انگشت هم نمي رسيد. درخت هاي هم بودند هم سرو آزاد، به كهن، كه تنه شان آنقدر قطور باشد كه از بغل يك يا چند نفر هم بيشتر باشد، فقط يك بغل قطر داشتند اما بلند بودند، آن قدر كه گرماي نسيم آن بالا ها را از خواب و بيداري نوك بلندشان مي شد حدس زد، خودش كجا بود؟ كاش بقيه اش را مي توانست در خواب ببيند، نديده بود بيدار شد. آن هم ار آن همه هياهوي بلند راديو انگار بلند گوش درست زير گوشش بود از روپوش سفيد فهميد كه بايد دكتر باشد. نه، بيمارستان نبود. سلولش بود، از كف سرد و مرطوبش فهميد. از لاي دندان كليد شده چيزي به حلقش ريخته بودند كه حالا دهانش اين همه تلخ بود، اما هنوز جايي در فرق سرش زق مي زد. سعي كرد بنشيند چشم كه گشود، دو چشم خيره را ديد، آن گوشه زانو به بغل نشسته بود: بر پتويي، چهار تا زده. دكتر يا هر كه بود، چيزي گفت. نشنيد. صداي بلندگو نمي گذاشت.
دكتر يا هر كه بود داد زد: « حالا چطوري ؟ »
زير لبي گفت: « خوبم. »
تكيه كرد به ديوار و نشست. سيگاري زير لبش گذاشته شد. به خاطر ديدن رنگ شعله چشم گشود. در تاريكي سلول خوش رنگ تر مي شد. اما دو چشم سياه را ديد و چشم بست و بعد فقط چند پك زد، عميق و حركت آرام و انگار آبي آب را از پشت نيزار ديد. كساني جايي داشتند بر مرغزار آب مي پاشيدند. به مباركي قدوم او كه نبود، و فكر كرد مخصوصا چيزي داده اند تا بي هوشش كنند، اما پشنگه آب بود، و از سر پنجه دكتر بود يا هر كه بود. گفت: « خواهش مي كنم، بگذاريد بخوابم. »
كه درد به ضرب نوك چيزي مثل چكمه تا استخوان آبگاهش رفت و باز آمد و فريادي كه صداي بلند گو را پس زد.
« ننه من غريبم بازي در نياور... »
بقيه اش را نشنيده مي دانست. كشيده كه خورد فقط سيگار را انداخت. با دست جستش. و به لب گذاشت.
دو چشم خيره هنوز نگاهش مي كرد. چه دهان كوچكي داشت! به جاي ته ريش كركي انگار كه همان خط شاهدانه بر گونه داشت. كجا ديده بودش كه طرح چانه و اين دو كمان ابرو اين همه آشنا مي زد؟ جلو دو پاي دمپايي پوشيده اش يك كاسه خالي بود با يك قاشق. پس از ظهر گذشته بود. اذان را نشنيده بود. پس امروز كي تفسير مي گفت. او را با حوريان و غلامن سرشته از شير و عسل چه كار؟ سروهاش را نتوانسته بودند به غارت ببرند، نه عرب ها نه حتي غز و ترك و مغول و اين جويبار آبي زلال و موج هاي ريزش همين طور آمده بود و آمده بود از جايي حتي دورتر از آنجا كه نظامي از قراضه هاي ابومنصوري يا خداينامك قصه مي پرداخت و بعد هم مي رفت تا آن جا كه يكي ديگر باز، در آن دور دست ها آن جا كه حالا نيست، مي خواهد از تكه پاره هايي كه او نوشته بود يا خواهد نوشت چيزي بسازد. همه اش همين بود. دكتر بلند شد، حرفي زد و رفت. حالا ديگر تنها بود. نه، آن دو چشم صاحب آن نه صورت كه نقش آويخته بر سه كنج نگاهش مي كرد. اشاره كرد و لب تكان داد.
به اين كاسه ي غذا اشاره مي كرد، يك تكه نان رويش بود و قاشق روي آن. بايست مي خورد. سرد شده بود. چيزي مثل آش بود. واقعا خورد، بعد دست كرد توي جيبش، فقط پاكت سيگارش را گذاشته بودند. هميشه چند مداد تراشيده، يك دفتر چه ي كوچك و حتي يك خود نويس توي جيب هايش بود. دسته كليد هاش هم نبود. چشم بندش بود. داشت همچنان نگاهش مي كرد. خودش را معرفي كرد، نام و نام خانوادگي.
« مي دانم. »
« مي شناسي؟ »
« خيلي وقت است. »
بعد گفت: « من هم سرمدم، همين سرمد خالي. »
مي خواست بپرسد شعري هم از من خوانده اي؟ رويش نشد.
آن روزها گاهي مي شنيد كه دانشجويي را به خاطر كتابي يا حتي شعري از او گرفته بودند. 52 اول شاگردش را گرفتند بعد هم آمدند سراغ خودش.
پرسيد: « كبريت داري؟ »
بيشتر به اشاره فهماند تا به لفظ بگويد. كه صداي تقه اي شنيد و دريچه را ديد كه قاب دهاني بود، حفره اي در انبوهي مو. فحش مي داد، نه به او كه به سرمد. بعد هم در باز شد. چكمه ها را ديد و بعد تيپايي كه معلوم نبود به قلم پا خورد يا جايي ديگر:
« فقط يك بار ديگر بشنوم يا ببينم، آن وقت مي بيني! »
و به او هم گفت: « تو هم خفه شو، حرف زدن توي سلول قدغن است. اينجا هتل نيست. فهميدي؟ »
نه نزد. سر بلند كرد. كجا ديده بودش؟ جزو گروه حمل او كه نبود. شايد هم چون همه شبيه اند آشنا مي زنند. از كجا مي فهمند كه كي كي است، وقتي همديگر را صدا مي زنند. از كجا مي فهمند كه كي كي است، وقتي همديگر را صدا مي زنند؟ لباس ها درست. بعضي اسمي بر جيب لباس رسمي شان دارند. اين يكي نداشت. گفت: « مي بخشيد آقا، كبريت مي خواستم. »
« برادر! » چنان از ته ي گلو گفت كه فكر كرد بعد به خس خس مي افتاد.
گفت: « ببخشيد برادر، متوجه نشدم. اگر ممكن است ... »
و يك نخ سيگار از توي جيبش در آورد. سيگار را به ضربه دست انداخت و پا رويش كشيد: « بلند شو ببينم، كي اجازه داده سيگار داشته باشي؟ »
بلند شد. نمي شد دست به ديوار گرفت. انگار به پهناي دست و به همان سردي كه تا حالا پشتش را يخ مي زد آبي از نسوج ديوار مي گذشت.
كسي از در يا شايد دريچه گفت: « حالا ولش كن، بعد خدمتش مي رسيم. »
نشست. مهم نبود. چه خوب كه ديگر آنقدر ها گرفتارش نبود. آماده بايست بود. از آغاز دهه اش، همان سالها همين فكر را مي كرد، اما نبود. شايد از بس به ديگران فكر كرده بود، به آنها كه مي رفتند شكنجه مي شدند، بعد غرامت به ويراني تن برخاست. براي همين گرفتار شد، دستي دستي و از شرم با كلام تاوان شب زنده داري ها را مي داد. شعرهاي اجازه نگرفت و بعد در آمد، مخفي و دست به دست شد. آن وقت آمدند سر وقتش. وقتي بازجو مي خواند، خود مي ديد كه شعر نيست. حالا هم نبودند. حالا گزيده اين سالها را با « عشره مشئومه » منتشر كرده بودند، كه بيشتر دهه خودش بود.
حالا يعني دهه اش گذشته بود؟
شنيده: « من كبريت دارم. اگر باز سيگار داري روشنش مي كنم. اما به شرطي كه اول من بكشم. »
سرمد بود، سر به زير انداخته حرف مي زد. حتي وقتي سر بلند كرد نديد كه دهان انگار نقطه تكان بخورد. بايست او هم ياد مي گرفت. مورس را در 52 ياد گرفته بود ، اما حالا، يعني تا حالايي كه نشسته بود نشنيده بود كه كسي به ديوار چيزي بكوبد.
يك سيگار از جعبه در آورد و دراز كرد. يك نصفه پوست كبريت در آورد، و يك نخ، نصف يك كبريت. نشانش داد. گفت: « مي بيني؟ متخصص شده ايم. »
شنيده بود كه كبريت ها را نصف مي كنند، به سيگاري ها روزي دو بار سيگار مي بخشند. البته به آن ها كه بازجويي شان تمام شده است. و حالا منتظر صدور حكم اند: ده پانزده سال و بيشتر اعدام، دسته دسته. نه از او گذشته بود كه اعدامش كنند. همان يك شاعر كه اعدام كرده بودند براي هفت پشت شان بس بود. براي همين جعبه سيگارش را جا گذاشته بودند و برادر نگهبان نزده بود ...، آن طور كه سرمد را زد.
سرمد مي كشيد. گفت: « دو تا برادر پاسدار را كشته ام. يك سال و سه روز است اينجا هستم، اين ها مي گويند، خوب دروغ هم نيست. »
باز پك زد :« تو را براي چي آورده اند؟ »
نگاهش كرد. چطور تا حالا مانده بود؟ خوب، صورتش، كرك داشت، فقط هجده نوزده ساله بود. اما باهوش مي زد. جايي انگار روي صورتش مي پريد. يك دفعه فهميد كه عينكش را نداده اند. جيب هايش را هم گشت. فقط براي خواندن مي زد.
سيگار داشت به نصفه مي رسيد. از قد زدن سرمد فهميد: با اشاره داشت از سر فيلتر تا آنجا را كه دود مي كرد اندازه مي گرفت. گفت: « دو تا پك ديگر جا دارم، نگفتي؟ »
« براي عشره مشئو مه »
« چي؟ »
توضيح داد. سرمد سيگار را در كونه مشتش پنهان مي كرد و از ميان سر انگشت هاي غنچه كرده پك ميزد و بعد به بالا رو به آن پنجره مشبك بالاي سرش فوت مي كرد. لوله مي شد، اما نه آنقدر كه ديده شود. شايد حالا برف همه جا را پوشانده باشد و فرخنده دارد از كميته نمي دانست چندم بيرون مي آيد كه برود كميته ديگر.
« بخوان يكيش را. »
« يادم كه نيست. »
سيگار را دراز كرد. گفت: « به من نگاه كن، چشمك كه زدم خاموشش كن. »
واقعا مي چسبد. 52 توي آن چهار ديواري رفقا جيره بندي كردند، فقط اول گذاشتند روزي بيست تايش را بكشند، تا يك هفته بعد كم كردند. مي گفتند به كمون ضرر مي زني. كمون بيشتر از پول اداره مي شد. آنها ملاقاتي نداشتند. راضي شد. بخصوص كه در روزها و شب هايي كه به عمارت تن از آن همه خرابي مي گذشت، رعايتش را كرده بودند. اما كار او از شب دوم شروع شد. وقتي چاي شان را مي خوردند، هر پنج نفر ساكت نشستند. سر به زير. توي هر بند فقط دو نفر بودند، اما موقع شام يا ناهار اجازه داشتند توي يك سلول جمع شوند، شب ها، و تا خاموشي دور هم بودند. داشت جرعه جرعه چاي مي خورد. هنوز سيگارش جيره بندي نشده بود. سيگار دومي اش بود كه جهانگير گفت: « يك چيزي بخوان! چرا منتظري؟ »
پرسيد:« چي؟ »
« شعر ديگر. »
و دست دراز كرد و در را كمي باز كرد. سرد بود. برف نمي آمد. اما ديده بود حوض توي حياط كوچك يخ بسته است. جيره نفت شان آنقدر كه فقط مي توانستد غذاشان را گرم كنند و بعد علاالدين را مي برند بيرون و خاموش مي كردند شب قبل آنها حرف زده بودند، در و بي در. هنوز زير بازجويي بودند جهانگير گفت كه به اتهام حمل اسلحه توي كوه گرفته اندش. مي گفت، بهش بسته اند، دعواي عشيره اي بوده. فقط يكيشان نماز مي خواند و روزها توي سلولش تمرين خط مي كرد. و روزها توي سلولش تمرين خط مي كرد. چي بود اسمش؟
پس منتظر او بودند. از كدام شعر نيما شروع كرد كه همه سطور يادش نيامد؟ « زن هرجايي » را چند شب بعد خواند. بهرامي چه نگاهي به او كرد! داشت جورابي را نخ نخ گلوله مي كرد. سربلند كرد و نگاهش كرد. بعد ها شنيد كه توي راه از آنجا كه گرفته بودندش تا زير زمين كميته تمام سيبيلش را تار به تار كنده بودند. باز از اول شروع كرد:
در فرو بند كه با من ديگر
هوسي نيست به ديداركسي
يادش بود حدودا كه چه گفته است. خواند و خواند. گفت: « خوب، اينجا - وسط هاي شعر - چند سطري يادم نيست. » اما توضيح نمي توانست بدهد كه چه گفته است يا مي گويد. چايش را جرعه جرعه مي خورد. و بند به بند مي خواند. وقتي تمام شد ، به چايش پرداخت، شايد هم سيگاري ديگر روشن كرد. بهرامي گفت: « خوب؟ »
حتما به سكنات چهره تعجبش را رسانده بود كه بهرامي گفت: « باز هم بخوان! »
ليوانش را دراز كرد. بهرامي گلوله نخ و جوراب تا به پاشنه رسيده را رها كرد و چاي ريخت، فقط براي او. گفت: « مي بخشي، اول چايت را بخور بعد شعر بخوان. »
مگر نه مراسمش بود؟ اول تا خطي از پياله به هر كس از آن تلخ مي پيمودند، و بعد همين طور ساقي دور مي زد و دور مي زد. گيرم يك گوش ماهي بيشترك به شاعر و شايد هم به راويش مي دادند و آن وقت همين طور كه بيت به بيت راوي يا شايد قوال مي خواند، ساقي دور مي زد و هر بيت به آخر دور قاف مي رسيد. و باز ساقي دور مي زد تا راوي ... و باز يك گوش ماهي بيشتر به شاعر مي دادند. چه گرفتاري شده بود! سيگار را ناچار خاموش كرد و چاي را تلخ چند جرعه نو شيد. و چيزي خواند باز از نيما. بالاخره هم به بحث كشيد، همان حكم هميشگي آينه واقعيت بودن هنر و بدهكاري شاعر به مردم فكر كرد او را چرا آورده اند؟ پس بايست مي رفت، بيرونش مي كردند. اما مگر مي شد كنار سياحتگر يا اين نادري يا هر كدام نشست؟ حالا هم همين طور ها بود. نمي خواست. اين سكه دو رويه ذله اش كرده بود. شاعر اين عصر او نبود. اما مگر كي بوده است؟ شايد اين سرمد مي توانست طوري سر كند. پرسيد: « چند سالت است؟ »
شنيد « آهسته حرف بزن! »
لب بسته هنوز نمي توانست. شنيد:« نوزده سالم است، با هجيده سال، اما چرا دروغ بگويم؟ من هزار و نوزده سال و سه روزم است.»
يعني در اين يك سال و اندي الفي بر گذشته بود، همان كه مي گفتند: « به هر الفي الف قدي بر آيد »؟ و اين يك الف بچه همان الف قد بود، هم چنان دو زانو و سر به زير با پيراهن آبي خط دار نخ نما و اين كتي بر سر شانه راست وصله داشت، موي سر تراشيده، آن هم اين طور بلند و كوتاه؟
وقتي خواست سيگار را خاموش كند، شنيد: « بدهش به من! »
ديگر نگاه نكرد كه ته سيگار تا كجا كشيده شد، سر به زير پرسيد: « براي دستشويي چكار بايد كرد؟ »
« خودشان مي آيند، صبح و ظهر و شب، فقط. براي ظهر ما رفته ايم. اما تو مي تواني بگويي مي خواهي وضو بگيري.»
« من نماز نمي خوانم. »
« نمي خواني؟ »
سيگار را از لب غنچه كردهاش كند، چشم ها چه برقي مي زد، در شعر به تيغ آبديده اش بايستي تشبيه مي كرد. ته سيگار به فيلتر رسيده و هنوز دود مي كرد. ته سيگار به فيلتر رسيده و هنوز دود مي كرد: « چپي؟ »
« مقصودت چيست؟ »
« پرسيدم به خدا اعتقاد داري؟ »
« اين حرف ها چيست؟ »
« پرسيدم به خدا اعتقاد داري يا نه. فقط يك كلمه بگو. »
در آن صداي آهسته بي آهنگ و يك نواخت نفرت هم بود كه بيشتر به دليل وقفه هاي بي دليل ميان كلمات بود .
« ببين ... »
« ببين ندارد. جواب من را بده! »
حالا نگاهش مي كرد. دريچه باز شد: « خفه مي شويد يا نه؟ »
يكي ديگر بود، رو به جايي توي راهرو داد زد: « برادر، اين دو تا مدام حرف مي زنند. »
باز شنيد: « نترس بگو، من بايد بدانم. »
بايزيد بود يا رابعه كه محمد را گفته بود عشق حقم چنان فرو گرفته است كه به تو يا هر غيري نمي توانم پرداخت؟ او چنين ادعايي نداشت كه اين كلمه ها، اين سطوري كه بلند و كوتاهي اش به دست او بود و جاي قافيه ها و حتي نوع تركيب ها چنان تخته بندش كرده اند كه به غير نمي تواند پرداخت. اما خوب، اين پري كه گاهي آمده بود دربندي يا حتي كلمه اي مجالي براي هر چير غير نگذاشته بود.
با كليدي انگار به در زدند: « چشم هاتان را ببنديد. »
ديد كه سرمد رو به ديوار ايستاده است دارد مي زند. از او پارچه اي دو لايه بود با يك كش. چشم بند سرمد سياه بود. از پوتين ها فهميد دو تا هستند. سومي بعد آمد. كفش پايش بود با شلوار معمولي. رو به ديوار، سرمد سلام كرد، چقدر خوب مي توانستند درست روي استخوان ساق پا بزنند. با نوك كفش نبود. پيچيد.
« بلند شو! »
دست به ديوار يا شايد به زمين يا به جايي و شايد كسي بلند شد، يكي گفت: « اين را بياريدش، تو هم بنشين! »
مي دانست كه بازجويي مي برندش. اما نه آنطور كه فكر مي كرد. از راهرو هايي كه مي گذشت پاهايش به آدمهايي خورد، خوابيده يا نشسته؛ ناله هايي هم مي شنيد و حتي آن كه مي بردش پا و گاهي دستي تكان مي داد، طوري كه او لنگر مي خورد. يك بار هم افتاد كه دو دست آدمي خفته بر زمين نگهش داشت. با آداب بازجويي شان هم آشنا نبود. در كدام رساله شان بود كه نديده بود؟ موقع نوشتن بايد پشت به بازجو مي كرد و يك بار هم كه به بهانه ي پرسشي رو برگرداند ديد كه فقط دو چشم سوراخ يك كيسه نگاهش مي كند و آن حرف ها هم از سوراخي به جاي دهان مي آمده است. قبا داشت، مطمئن بود. همان جا بود كه حكم تعزير دادند، اما به بهانه ي دروغ او بود كه نوشته بود مرادش از عشره ي مشئومه دهه ي خودش بوده است. نشمرد. همان جا مي زدند. كنار همان دالان بي انتها و غرقه در آدم هاي خفته و نيم خفته و نشسته و گاه نالان. نشسته و به پشت زدند. نديد كدام مي زد. و كدام مي شمرد. مگر مهم بود؟ همان دستي بود كه كتاب سوزان را حكم فرموده بود يا همان دهان كه قتل همه ي مردان قبيله ي بني قريظه را حلال كرده و زنان و كودكانشان را برده كرد. فقط همان دو سه ضربه ي اول كافي بود تا دهان به فرياد بگشايد. از حد تحملش بيرون بود. از پايين چشم بند زير شلوار راه راه به پايي را ديد كه قرآني به دست داشت. مي گفت: « ثواب هر ضربه از نماز و روزه بيشتر است. » آنجا، 52 يا حتي چهل و يك، دهانش را مي گرفتند، اما اين جا آزاد بود كه هرچه مي خواهد فرياد بكشد. حتما كلاهك صدا خفه كن كه صدا را به درون گوش و حتي حلقوم بر مي گرداند به دردشان نمي خورد. با چيزي مثل كمربند چرمي مي زدند. و محكم نه آنگونه كه گفته بودند كه كتابي زير بغلش باشد و در زدن نيفتد. شايد بي هوش شد كه نتوانست شمارش را دنبال كند. وقتي باز راه راه پاچه ي زير شلواري را ديد، پشت به بازجو نشانده بودندش، خودكار به دست.
شنيد: « وقتي بر مي گردي، يادت باشد، چشم بندت را درست مي كني. فهميدي؟ »
بله، اين را به هر الفي شنيده بود.
باز همان كاغذ تازه بود، با اين اولين سوال:
س: چه ديني داري؟
برگشته بود كه بپرسد مگر نگفته ايد تفتيش عقايد ممنوع است و حالا جوابش را گرفته بود. براي حفظ بيضه ي اسلام هر حكمي روا بود مي دانست. « ولايت فقيه » را همان سال چهل و چند خوانده بود، اما باورش نشده بود. نوشت:
ج: من شاعرم.
و خودكار را گذاشت، يك جايي بايست در برابر اين رگه ي دردي مي ايستاد كه از اعماق شروع مي شد – اگر بشود اسمش را مدينه ي تن گذاشت و يك سرش به اقصاي سمرقند گندمند مي رسيد و اين سرش به ناكجا. او هم تباري داشت، سلسله در سلسله، سلف در سلف و رشته گرچه اغلب يكي بود اما گاهي هم مثل تسمه اي دو تار بود به دو رنگ كه به هم مي پيچيدند.
وقتي بر مي گشت چشم بسته و از ميان پاها و گاه پا نهاده بر راني تصميم گرفت به سرمد هم همين را بگويد. اما چشم بند را كه گشودند فهميد حالا ديگر چهار نفرند و هر چهار مثل سرمد نشسته بودند؛ دو در سه كنج بالا و يكي هم روبروي آنجا كه انگار جاي او بود. هم او گرفتش وقتي نشست تا درد را در دايره ي تن خودش بپيچاند و يا شايد خفه كند بر دو زانو خم شد. همان روبرويي بود كه گفت: « خشك بشود بدتر است، سعي كن تكان بخوري و با دستت هم دست بكش. »
سرمد گفت: « تو را خدا حرف نزنيم. همين حرف زدن بود كه اين بلا را سر اين پيرمرد آوردند. »
خم و راست شد. دست نمي توانست بكشد. پس اينجا ديگر از شعر خواني خبري نبود، يا مثل آن بلايي كه بعد به سرش آمد كه مجبورش كردند، آن هم با جيره ي روزي فقط سه سيگار، هر شب يكي و گاهي حتي چند داستان تعريف كند. بهرامي بحث هم مي كرد، همه شان هم همين طورها شروع مي كنند: « البته من در اين مورد تخصصي ندارم، اما فكر نمي كني كه شعر يا داستان بايد ... »
تا يك شب گفت: « من نمي توانم بدون جرعه جرعه خوردن اين چاي يا مثلا يكي دو پك سيگار تمركز پيدا كنم. »
يكي بر جيره اش افزودند، حتي مي گذاشتند عصرها دور حياط كوچك، دور آن باغچه ي مربع وسط تنها قدم بزند. ديگر آداب زندگي شان شده بود. او راه مي رفت و راه مي رفت و هي فكر مي كرد از كي بگويد و چه و يادداشت مي كرد، اغلب چند كلمه تا خلاصه يادش بماند و آنها هريك جايي بودند. اسلامي – بگيريم اسلامي بود – خط مي نوشت و نهج البلاغه مي خواند. بهرامي طناب مي زد. جهانگير هم يك كاري مي كرد. گاهي، رخت مي شست و يكي ديگر كه نوبتش بود توي سلولش مي ماند تا كتاب پنهان كرده را بخواند. آخرش هم نفهميد كجاي سلول پنهان مي كردند، وقتي هر هفته براي تفتيش مي آمدند. براي او هم وقت تعيين كردند كه بخواند.
باز بر خود خم شد. يكي گفت: « بد جوري زده اند؟ »
بعد هم اسمش را گفت. يادش نماند.
سرمد گفت: « حرف مي زديم. »
و باز يكي ديگر، و اين طور شناخت شان. وقت غذا خوردن يا توي صفي كه براي دستشويي مي رفتند و گاهي وضو، فهميد هر كدام چه كاره است. چرا به او مي گفتند:
« من هيچ كس را نگفتم، نمي گويم، مي گويند اگر توبه نامه را امضا كني آزادت مي كنيم. دروغ مي گويند، بعد مي رسد به اين كه خوب اگر توبه كرده اي ياالله بگو، بعد حتي ... مي داني بعضي حالا شده اند يك پا بازجو، مثل رفيق خودم. اصلا او دارد سين جيم مي كند. »
يا باز ... چقدر بود، چقدر هست؟ شب، انگار او هم بود كه يك سوزن به او داد و گفت: « با اين مي تواني شعرهايت را روي هرچه دستت آمد بنويسي. »
« كاغذ ندارم. »
« پيدا مي شود، همان جعبه ي سيگارت. »
سه تايي بر يك دنده دراز كشيده بودند و يكي ايستاده بود، يا چمباتمه زده بود تا نوبت خوابيدنش برسد. سرمد گفت: « تو را به خدا حرف نزنيد. »
وقتي نوبتش رسيد كه چمباتمه زده بر سر آنها بنشيدند، يكي گفت: « شعري چيزي يادت هست؟ »
گفت: « خواهش مي كنم، ول كن بگير بخواب. »
« من فردا يا پس فردا اعدام مي شوم. حكم ابلاغ شده. »
سر نهاده بر زانو از دور ترين شعري كه بدين زبان گفته بودند خواند. همين طوري:
شاد زي با سياه چشمان شاد / كه جهان نيست جر فسانه و باد
ز آمده تنگدل نبايد بود / وز گذشته نكرد بايد ياد
تا آنجا كه:
باد و ابر است اين جهان افسوس / باده پيش آر هرچه بادا باد
سرمد غريد: « بگذار بخوابيم. »
يكي ديگر گفت: « ما كه وقتش را نداشتيم. »
گفت: « جاي سيه چشمان هر چيزي مي شود گذاشت. سيه چشم شايد حزب يا سازمان تان بوده. »
سرمد پرسيد: « مال تو چي؟ »
گفت: « من شاعرم، همين. »
باز همان اولي - اسمش چي بود؟ - گفت: « يك بار ديگر بخوان. اسمش چي بود؟ »
گفت: « غزل. »
« همين را بخوان. »
خواند.
يكي گفت: « يعني مي گويي ما وقتي به رديف مان مي كنند مي توانيم اين را بخوانيم؟ »
انگار كه از حلقوم بهرامي سخن مي گفت: « اين شاعر ها و داستان نويس ها فقط حرف مي زنند. تو را نمي گويم. من يكي كه اول با همين چيز ها افتادم توي اين خط. پشيمان نيستم. ولي بعد فهميدم اين ها فقط وسيله است براي رسيدن به آرمان مان. »
گفته بود: « چه آرماني؟ »
با تعجب نگاهش مي كرد. بعد ها ده سال بهش دادند و بهمن ماه 57 باز هم ديدش، زير اورش انگار اسلحه داشت. مي گفت: « حالا چه مي گويي؟ كتاب هايت كه خوب فروش مي روند. »
پشت جلد سفيد زده بودند و ورق زر رو به برادران مي ايستند فرياد بزنند ... نه. گفت: « مي داني، گاهي بايد انتخاب كرد. »
حتما سرمد گفت: « انتخاب؟ »
يكي به پايش زد، همان كه سوزن بهش داده بود، حتي وقتي از دستشويي بر مي گشت، وضو گرفته، يك كاغذ چهار تا شده به اندازه كف دست توي جيبش انداخته بود. فقط يك بار غزل خواند و گفت: « بخوابيد. »
نوبتش كه شد سرمد بلند شد و جاي او نشست و او توي خواب همه اش همان چمنزار بي انتها پر از سرو را ديد كه حضور باد را از حركت دور و بلند سروها ميشد حدس زد. و او جايي نبود. مي دانست حتي نيستش. با لگد برادري بيدار شد:
« نماز كه نمي خواني، دستشويي هم نمي خواهي بروي؟ »
بعد هم بازجويي بود، وقتي برگشت و چشم بندش را باز كرد كسي نبود، حتي سرمد. صداي اذان مغرب مي آمد. چرا نشنيده بود، مگر شايع نشده كه همين پشت و پناه ها حتي پشت بند ها كار را تمام مي كنند؟ شام نان بود و يك تكه پنير، سهم دو نفر . توي همان كاسه شان هم چاي ريخته بودند. شسته بودش. آداب شان همين چيز ها بود. حسرت استكان گرم را حتي به دل شان مي گذاشتند. مگر نه آزادگان را همين طورها موالي كرده بودند؟ پس يكي بر مي گشت، سرمد حتما. سه سيگار هم سهم او بود. از كبريت كه پرسيد گفتند: « فقط يك برادر دارد، وقتي آمد بهش مي گوييم. » توي بازجويي سيگار اولش را روشن كرده بود، همان حاج آقا بود. اين بار مي خواست معني شعر ها را بفهمد. غزلي هم بود كه از او نبود و مي خواستند بدانند كه مثلا سرو شكسته يا باغ از او نبود و مي خواسنتد بدانند كه مثلا سرو شكسته يا باغ ديده غارت يعني چه؟ اين بار چشم بسته رو به كسي نشسته بود كه حتما كيسه اي بر صورت داشت. انگشتر عقيق به انگشت كوچكش بود. آستين قبا بود. چرا بدانند؟ شنيده بود كه بعضي از نويسندگان و حتي شاعران به قم مي روند تا درس شان بدهند. او را كجا مي برند، كه پري اش حالا فرشته اي گچي بود، گوني پيچ شده و پلاستيك بر سر. گفت:
« اگر همكاري نكني به حكم شرع مجبوريم تعزيرت بكنيم. »
آن روز خبري نبود. سومين روز بود كه باز تعزير شد، اين بار خوابيده بر تختي با دست و پاي بسته بر ميله هاي دو سر و بر كف پا و ساق پاها. سرمد مجبورش كرد دراز بكشد و آن وقت بر ماهيچه هايش پا كوبيد و بعد پاهايش را دست ماليد، حتي زير بالش را گرفت تا دور سلول راه برود، يا پا بزند. از ديدن سرمد خوشحال شده بود، نمي دانست آنهاي ديگر كجايند. « شايد رفته اند بند عمومي. » بعد فردا انگار چهار نفر به آنها اضافه شدند. سرمد از قبل به آنها گفته بود كه كيست. دو تا شان برادر بودند، نه دو قلو ، اما شبيه بودند. يكباره نفهميد چرا پريدند و همديگر را بغل كردند. گريه مي كردند و چيز هايي مي گفتند به زمزمه. فقط فهميد دارند از هم عذر خواهي مي كنند. يكي خوابيد و يكي ديگر بالاي سرش نشست. بعد هيچ كدام حاضر نشدند بخوابند. تمام شب، در دو كنج، بر سر آنها نشستند.
شنيد: « خيلي دردت آمد؟ »
« مهم نيست داداش. »
سرمد گفت: « مي گذاريد بخوابيم يا نه؟ »
بلند مي گفت. سه شب ماندند. شعرهايي هم مي خواند. حتي داستاني تعريف كرد، از شاهنامه و گاهي بيتي ياد آمده را چاشني مي كرد. ديگر مي توانست لب بسته سخن بگويد. بعد نشسته خوابش برد. حتي وقتي بيدار شد و ديد هنوز هستند، دراز به دراز، مزاحم شان نشد. بعد تمام روز زير يك پتوي انداخته بر پاهاي چرك كرده كنار هم نشستند. غروب بلند شدند و گوش بر ديوار گذاشتند. مي شمردند. او هم شنيد. همان بيرون شنيده بود، انگار كاميوني بار آهنش را خالي مي كرد. دور بود. بعد هم شمردند. گفتند: « بيست و سه نفر. » سرمد نبود. گاهي با اذان مي بردندش، وقتي مي آمد دست و رو شسته بود و گاهي حتي خيس.
ديكر مي دانست كه گرداب آداب اين ها افتاده است. يكي زير شلوار يكي زير پيراهنش را به او داد، و يكي پلوورش را. به پيراهنش اشاره كرد: « با همين هم مي شود رفت. »
از هر چه به يادش مي آمد مي خواست. پيش از آنكه سرمد پيدايش بشود. اگر بازجويي نداشت كلمات آغازين ابيات يا سطور را بر كاغذ سوزن مي زد، و بعد مي خواند. سرمد هر بار براي او مي ماند، با آن دو چشم سياه و ابروهاي پيوسته كماني و خط بر رخسار، با آن چال زنخدان. موقع هواخوري هم، هفته اي بيست دقيقه، پشت او بود. حرف نمي زد. ديگر مي شناختمش. دسته چندم بود كه قصه گنبد سياه را مي گفت؟ باز پاييز شده بود. بهار را اصلا نديده بود.از هوا مي فهميد كه آمده است. و از جايي دور گاهي بوي علفي مي آورد و بالشش كرد. بعد انگار پاييز آمد و باز هر به چند روزي سه يا چهار و حتي پنج نفر مي آمدند. اين دسته ديگر آش و لاش بودند، همه از يك گروه. حرفي نمي زدند. دو تايشان پيراهن سياه تن شان بود. وقتي صبح سرمد به يكي شان گفت: « فلاني (اسمش را مي دانست)، پيراهنت را مي دهي به من؟ » يادش آمد. سر شام وقتي كاسه شان را از آب و چند دانه حبوبات و چيزي مثل گوشت پر كردند و آنها نشستند، تكيه زده به ديوار داستان را شروع كرد. شروع بعضي بيت ها را با سوزن روي كاغذ هايي زده بود و حتي كناره سفيد يك تكه روزنامه. يكي حتي يك برگه باز جويي برايش آورده بود. گفت: « هر طور مي خواهد بشود، من ديگر مي دانم فردا يا پس فردا شما ها را مي برند ... مي دانيد، اما من مي خواهم يكي از قصه هاي هفت پيكر نظامي را برايتان بگوييم. » و خواند:
ملكي بود كا مكار و بزرگ / ايمني داده ميش را با گرگ
رنجها ديده، باز كوشيده / و ز تظلم سياه پوشيده
و بعد به نثر از ماجراي درويش سر تا سياه گفت و شاه سياه پوشان تاج تخت را رها كرد تا به شهري در چين برود و ببيند كه چرا درويش سياه پوش بوده است. بعد هم از مردمان آنجا گفت كه همه سر تا پا سياه پوش بودند. اما راز را با او نمي گفتند. تا آنجا كه جوان مرد قصابي را به دوستي گرفت و او بالاخره به ويرانه اش برد. چون شاه به سبد نشست، خواند:
چون تنم در نوا بگرفت / سبدم مرغ شد، هوا بگرفت
به طلسمي كه بود چنبر ساز / بر كشيدم به چرخ چنبر باز
شاه بر سر ميل رسيد و بعد به كمك پرنده به آنجا ميرود كه او هم به خواب هاش مي رفت، بخصوص خواب هاي اين چند ماهرش كه مدام ديده بود. بعد از آمدن پريان گفت، مشعله و لاله و شمع به دست.
چون شب آرايش دگرگون ساخت / كحلي اندوخت قرمزي انداخت
بادي آمد ز ره فشاند غبار / بادي آسوده تر ز باد بهار
ابري آمد چو ابر نيساني / كرد بر سبزه ها در افشاني
راه چون رفته گشت و نم زده / همه راه از بتان چو بتكده شد
بالاخره هم نه پري كه آفتاب گفت كه آمد و آمد تا بر سرير تخت قرار گرفت و بعد از آداب باده خواري هاشان
راح و ريحان، نقل و نقال كه بوده است و اين كه هر خط پياله به چه رمزي است، تا وقتي كه او را آن آفتاب روي به تخت مي خواند. يا سر به زير افكنده گوش مي دادند. آيا بايست از آن بوسه بازي ها هم مي گفت، به زلف انگار كمند اما سياه آويختن؛ يا به چال چانه در افتادن؟ وقتي گفت كه آفتاب روي
گفت امشب به بوسه قانع باش / بيش از اين رنگ آسمان مخراش
و او را حوالت به ماهرويي داد تا آتشش را از جوشش بنشاند، سرمد به صدا در آمد: « اين مزخرفات چيست؟ ما كه براي اين چيز ها به اينجا نيفتاده ايم؟ »
حتي وقتي ديگران موافقت شان را اعلام كردند، نگذاشت. داد مي زد. بالاخره هم رفت و به در زد و به برادر نگهبان شكايت كرد، مي گفت: « ما جوانيم، آرزو داشته ايم، هيچوقت دست مان حتي به دست دختري نخورده است. اين بابا، با قصه هاي جنسي اش نمي گذارد راحت باشيم. » يك ماه يا بيشتر سلول تاريك نصيبش شد. سرمد نگفته بود كه چه قصه اي گفته است. داد مي زد: « اگر اين امشب اينجا بخوابد خودم خفه اش مي كنم. »
مشت و لگد و يا دشنام ها مهم نبود. نمي فهميد كه سرمد ديگر چرا. تجربه اين يكي را هم از سر گذرانده بود، ده پانزده روز به سال 52. فقط بايست برنامه تنظيم كرد. بعد از صبحانه قدم زدن بود، اما بر اين هشت (8) تا سر گيجه نگيرد. بعد مثلا چرت قيلوله بود و اگر آفتابي بود، بازي شعاع نور را نگاه مي كرد. ناهار را طول مي داد و باز قدم زدن و سرودن، هر چه. چند تا از آنچه هنوز داشت تاوان شان را مي پرداخت حاصل همان قدم زدن ها بود. به يادش ماند و وقتي به عمومي رفت چند تايي حاضر شدند حفظ كنند. بد نبود. اما حالا مجبور بود بنشيند از صبح تا غروب كه بعد از اذان كاميوني همين نزديكي ها بار آهنش را خالي كند، بعد او مي توانست تك تيرها را بشمارد. گاهي حتي شعارهايشان را مي شنيد. انگار دخترها را اينجا پشت سلول او تير باران مي كردند. يك روز عصر شنيد : « من فقط مي خواهم مامانم را ببينم. »
مگر چند سالش بود؟ نكند به جاي آن پري در اين آخر دهه بايد غولي لفج و لب جنبان به سراغش بيايد؟ و شب همه شب ديوها به گردش مي رقصيدند، مشعله بركف ، سنج زنان، با آن پاچين هاي رنگين كوتاه.
چرا با او اين كار را كرده بودند، كه مثلا از طريق شاعري اين شئامت جاودانه شود؟ مگر مي شد؟ سوزنش را هم سرمد لو داده بود و كاغذها را هم و حالا فقط يك جفت دمپايي داشت و همان پولوور و همان شلوار خودش كه زانويش ديگر جا انداخته بود. كفش را حتي نداند. بايست مي شمرد، بايست تركيب مي ساخت تا استفراغ نكند. كدام برگه را بايست امضاء مي كرد، يا از كدام كار كرده توبه؟ يا از كدام استعاره بايست استغفار مي خواست؟ قدم زدن را براي بعد ظهر مي گذاشت. وقتي كه انگار برادر نگهبان كاري نداشت كه حتما تنها بايد يك گوشه بنشيند. مسعود سعد سلمان به زندان از روزن گنبد ستاره ها را مي ديده است و به تعليم بهرامي نجوم مي آموخته است. اما گاه با نگهبان خوكي كريه روي، حتي طرح الفت مي ريخته. با اينها چه مي شود كرد؟ به خيال بازي، لكه هاي روي ديوارها و سقف را نقش خيال مي كرد و يك يا دو روز بعد ديد، ناگهان، كه ريشه گليم آن گوشه دلقكي است با ريش دو فاق، كلاه بوقي بر سر. به او مي خنديد. فقط از يك زاويه دلقك بود، اما هم چنان در ذهن او مي ماند، مانده بود. حالا اين صداي انگار رگبار و بعد انگار تك تير و بعد انگار آبي كه با فشار بريزند ملازم با غروب هاش بود.
اين بار چند روز بعد، خوبي اش اين شد كه بعد از صبحانه از سر نوع بازجويي هايش شروع شد، حالا مي خواستند از آغاز زندگي اش را بدانند، درست تا اين جا كه پشت به بازجو، اما چشم بند گشوده، نشسته بود. اين جا در راهرو كسي نبود. چشم بند داشت، اما بازجو كه باز حاج آقايي بود كه كيسه بر سر نمي كشيد، با طمانينه حرف مي زد، همان طور كه اغلب حرف مي زنند، انگار هر كدام براي خودشان لحني با وقف هايي، تكيه هايي حتي خاص ابداع مي كنند. اين يكي اغلب وسط جمله مكث مي كرد، انگار بقيه اش آنقدر مهم است كه مخاطب بايد از پس تمر كزي طولاني بشنود. بالاخره هم معلوم شد ملاقاتي دارد. يك بسته لباس برايش آورده بودند. نام خودش رويش، به خط فرخنده.
پرسيد: « مي شود ببينمش؟ »
« حالا كه نيستش، خيلي وقت است آورده. ( به برادر پاسدار دم در نگاه كرد ) بله، يك ماه است آورده. »
از كاغذش مي شد فهميد و گفت: « اما شما ... »
وقف كه به درازا كشيد گفت: « مي دانيد حاج آقا، مي بخشيد صريح ... »
« خفه شو. »
از پشت سر گفته شده بود و پشت بندش هم يا به پيشوازش اردنگي زده بود: « حق نداري ميان حرف حاج آقا حرف بزني. »
حاج آقا گفت: « بله، عرض مي كردم ... »
اين دفعه وقف اين جا بود، اما پشتوانه اي داشت. شايد همين بوده است. همين را نمي خواست اين دو پايه بودن را. دستي روحاني و دستي جسماني كه به تناوب فرود مي آمدند. همه شعر ها شان هم منحصر به همين دو لايه بود. نيما شايد همين را فهميده بود كه ديگر اغلب دو لايه نمي گفت. و او در همه شعر هايش از 50 به اين طرف فقط دو لايه داشت و اغلب هم لايه ظاهري بهانه بود كو آن الماس شش گوش، با اصلا آن چلچراغ با آن همه آويزي كه مي خواست از اين طاق مقرنس بياويزد؟ كجا ديده بودش؟ حاج آقا مي گفت: « مي توانيد با خانواده تلفني حرف بزنيد، فقط خبر سلامتي تان را مي دهيد، عين اين چيز ها. »
كاغذي جلوش سراند. پشت هم نوشته شده بود: « خوبم . سوتفاهم است. بزودي انشاالله درست مي شود. بچه ها چطورند؟ نامه برايتان مي نويسم. نمي خواهد اينجا بياييد. چيزي كه نيست. »
يعني بيرون از مرزها چيزي اتفاق افتاه بود، اين راديو هاي بيگانه و يا خودي چيزي گفته بودند؟ زخم پايش پوست نو آورده بود. ديده بود گاهي پاي يكي را از پوست رانش وصله زده بودند. بين بچه ها پا وصله اي مي ناميدندش و مي خنديدند، و بعد اغلب با هر غروب ديگر غم وصله و يا حتي دياليز شدن كايه ها به نقطه وقف آخر مي رسيد، به فرو ريختن بار آهن، نه، به سجع آخر سوره ها كه از راديو پخش مي شد، يا اصلا ترجيع سوره الرحمن: فباي آلاي ربكما تكذبون. همين بود كه بود، به ديگران چه كار. بيشتر از همان ها دلخور بود، كه آدم ها را اينجا هزار هزار و گاه ميليون ميليون به حساب مي آوردند، اما خودشان يكي يكي بودند.
حاج آقا پرونده اش را باز كرد. كاغذ پاره هاش را بيرون كشيد: « اما اول بگوييد اين سوزن سوزن ها چيست؟ »
گفت: « كلمات اول شعر هاي نظامي است، هفت پيكرش شايد توي كتابه اي من باشد. آوردند اين جا. » دلش نمي آمد تمام مصراع ها را با ديدن همان كلمه اول به ذهنش خطور مي كرد بخواند.
« اينها رمز نيست. »
« نه حاج آقا. دستور بفرماييد هفت پيكر را بياوريد. نشان تان مي دهم كه اول كدام سطر است. »
كاغذ ها را تقريبا قاپيد، گفت: « حالا برداريد تلفن كنيد. يادتان باشد چي گفتم. »
همان ها را گفت. فرخنده بود. همه اش گريه مي كرد، حتي يك كلمه نگفت. بعد صداي ماه بانوش آمد، براي ديپلمش و شايد كنكور آماده مي شد. اما او مي دانست كه به دانشگاه راهش نمي دهند. مگر هيات گزينش انقلاب فرهنگي ممكن بود نام خانوادگي اش را نديد بگيرد؟ گفت: « بابا، ما خوبيم. تو فكر خودت باش. »
زهره اش حالا ديگر چهارده سالش مي شد. تولدش كي بود؟ چندم اسفند؟ گفت: « تويي بابا، چطوري؟ تا تولدت چند ماه مانده؟ »
تلفن قطع شد و صدايي آمد از جايي، از گوشي: « حرف اضافي نزنيد. »
ديگر وصل نشد. جلسات بعد همه اش مصروف اين مي شد كه چرا از 57 به اين طرف او شعري نگفته است. حتي در مورد جنگ، با اين همه جوان كه به عشق شهادت به جهبه مي روند؟
حجله هاشان را ديده بود، و از تلويزيون آن همه آدم را كه پرچم به دست و نوار قرمز بسته برپيشاني مي دويدند، مي دانست يا شايع بود پس از هر كربلايي حجله گران مي شود، و او حتي پيراهن سياهي نداشت. گفت: « متاسفم، من جنگ را از تلويزيون مي بينم. يك بار هم رفتم تا اهواز، حتي سوسنگرد رفتم كه تازه پس گرفته بوديم ... » ديگر كارش در آمد. تعزير هم شد، چون فقط كربلا گفته بود. بعد ازكربلاي سه بود و به كمك يك عكاس تلويزيوني نگفت. گفت: « من تا اهواز رفتم، بعد با ميني بوس، مثل هر آدم معمولي تا سوسنگرد رفتم. فقط يك شب ماندم. مي خواستم ببينم چه مي گذرد. »
« پس شعرش كو؟ »
مي بايست از آن نخل هايي مي گفت كه كنده خشك و خالي بودند نشانده در زمين و همين تنه را هم از هر طرف هدف گرفته بودند و يا از آن يكي كه توي سوسنگرد اشتباهي اعدام كرده بودند وبعد مي خواستند ديه اش را بدهند؟
باز سرمد بود كه روي پاهايش راه رفت. چرا به سلول او آورده بودنش؟ پيراهن سياه به تن داشت، با شلوار لي و پولووري كه نديده بود، و يك اوور. اوور به ديوار آويخته بود.
گفت: « از امروز برايمان روزنامه هم مي آورند. »
نشانش داد. نگاه نكرد.
« به خاطر تو تقاضا كردم، معمولا در عمومي ها روزنامه مي دهند. ببين چه كارها مي شود باهاش كرد. » لوله درازي را به دستش داد محكم بود. « مي خواهيم اينجا را قفسه بزنم. ديده ام. » ميخ اوورش هم از لوله كرده يك تكه كاغذ بود.
« ناراحت نشو، كاغذ براي تو هست. »
راحت حرف مي زد، حتي بلند. گفت: « تقاضا كردم بيام پهلوي تو، يعني راستش با يكي از اين بچه ها توي عمومي حرفم شد. » يخه پولوورش را پايين كشيد، خراش پنجه اي رويش بود.
« مي خواست خفه ام بكند، فقط همين سلول جا داشت. عادلانه نيست تو تنهايي سلولي به اين بزرگي را اشغال كني در حالي كه توي همين سلول هاي كنارمان اقلا پنج تا آدم هست.»
گفت: « همه هم زير اعدامي اند؟ »
« نه، زير بازجويي اند. »
داشت روزنامه اي را لوله مي كرد، با چه دقتي. مي گفت: « چه چيز ها از همين روزنامه مي سازند. »
از جان او چه مي خواست؟ نشست، دو زانو و بر زمين رو به او. حالا كه گريه ي فرخنده را شنيده بود، حكم ماه و حتي توصيه ي زهره را، قوي تر شده بود گور پدر آن پري رو يا غول هم كرده. پرسيد: « راستش را بگو. براي چه مرا ول نمي كني؟ »
« من؟ »
گفت: « كارت را ول كن، به من نگاه كن! »
نگاه كرد. چه صورت گردي داشت. خوب كرك صورتش هم هاله اي مي شد سياه به گرد نسترن گونه ها و اين پيشاني. چشم ها هم درشت بود و لب ها سرخ و باريك. لب پاييني اش مي لرزيد. خلجان دهانش از گوشه ي چپ دهان بود.
گفت: « من نماز نمي خوانم، مي داني، پس دست تر شايد به من نمي شود گذاشت؛ اما تو ... »
« خودم تقاضا كردم. »
« مگر اين ها به تقاضاهاي ما اهميت مي دهند؟ »
« گاهي. »
منتظر ماند تا خلجان لب پايين فروكش كند. چال زنخدان هم داشت، اگر مي گذاشتند موهاش بلند شود و افشان، حلقه در حلقه آويخته بر پشت و اين سبزه ي نو دميده را به استره ي دلاك مي سپردند ديگر خودش بود. فرخي اگر بود، چه شعرها كه نمي گفت.
گفت: « راستش باتان كار داشتم. »
« باشد بعد. »
سرمد به صفحات باقيمانده روزنامه ها اشاره كرد: « نمي خواهيد بخوانيد؟ »
مدت ها پيش از اين صعود يا هبوط به اين ميل بر كشيده به ماه يا كنام رفته تا دكارت حتي به عناوين نگاه نمي كرد. حتما باز مساله جنگ بود. دي ماه بود. فقط اين برايش مهم بود.
سرمد گفت: « مي بيني بيرون انگار ما اصلا وجود نداريم. »
گفت: « در اين روزنامه ها بله. »
« نه قبلا خبرهايي مي دادند، ولي حالا نه. »
كسي دو تقه به در زد: « حرف نباشد. »
سرمد گفت: « اقلا سعي كن نمازت را بخواني. »
« براي اين ها يا براي خدا؟ »
« من كه پيش از اين جا براي او مي خواندم، ولي حالا بيشتر براي رضاي حاج آقا مي خوانم. »
لوله دوم هم درست شده و سرو ميان و ته لوله ها را با تكه نخي محكم مي بست .
همين بود. ديگر نگاهش نكرد. او هم حرفي نميزد فردا بعد از غروب كه برگشت، سرمد داشت بر پاهاي تعزير شده اش پا مي كوبيد، گفت: « مي بيني؟ فايده نداشت. »
« چي؟ »
نگفت، از پيراهن نيم دار شده او باريكه اي كند و بر زخم پا پيچيد. مي گفت، مال تو ديگر نخ نما شده است. شب نماز هم نخواند. مي گفت: « هنوز ايمان دارم. اما مي داني در اسلام كاري هست كه ديگر نمي شود ازش توبه كرد. »
گفت: « چي؟ »
« بعد مي فهمي. »
بعد از ظهرش مجبورش كرد بر همان هشت انگليسي راه برود. گفت تو آزاد مي شوي. كاري نكرده اي. دست بالاش چند تا شعر گفته اي. وقتي كتاب هايت در نيايد، وقتي نگذارند از شما ها چيزي منتشر شود، يعني اعدام. اين را همه مي دانند. »
« چطور؟ از كجا؟ »
« مي داني كه من توابم. »
شنيده بود.
شب كه دراز به دراز كنار هم خوابيدند، گفت: « من خيلي خوانده ام، البته آثار تو را كمتر خوانده ام. از دوازده سالگي، برادرم انداختم توي اين خط. اما ما مثل آن دو تا برادر نشديم. يادت هست؟ هم ديگر را زده بودند. برادر من قُد بود. بايست كسي را مي گفت و مرا گفته بود و فكر كرده بود هيجده سالم است. ولم مي كنند. نمي دانست. يادت هست كه حتي فتوي دادند كه توي خيابان ها اعدام كنيد. هر روز تعدادي را اينجا و آنجا مي كشتند. خانه هاي تيمي را با آرپي جي مي زدند. خوب، من نتوانستم. نشد بدن آش و لاش برادرم را كه ديدم ديگر تمام شد. فقط چند بار به قول خودشان پايم را چند شماره بزرگ تر كردند. بسم شد. همين شد ديگر. نه، اينها را نمي خواستم بگويم. فقط آمدم پيشت كه بقيه آن داستان را برايم بگويي. يادت هست؟ »
گفت: « پس چرا آن شب آنطور كردي؟ »
« گفتم كه. »
« چي را گفتي؟ »
برگشته بود رو به او. گونه هاش درهمان نوري كه از چراغ سقف مي تابيد گل انداخته بود، نه، عناب بود، آنجا كه كرك خط بيرون بود.
« من مي داني حتي ... »
نگفت چشم بسته ماند. شايد منتظر تقه به در بود. اينها چه زود به آخر عشره شان رسيده بودند، او هم آرزو مي خواست. چه آسان بود! بعد ديگرغم روز تا روزش نمي چزاند و بيشتر از هر چيز خار خار اين چه گفتن و چگونه و اصلا چرا. غم پياز و نان و اجاره، خجلت از زهره و ماه و حتي زن را مي شد به پرده شعري پوشاند، اما خودش چي؟ اما حق اين زمانه را آنگونه كه بايد عصاره اين همه عشرات و مآت را تا آخر اسفند چگونه بايست مي گزارد؟ براي او كه وقتي نمانده بود تا شايد در اين شب آخرش ... بايست خفه اش مي كرد. پشت به او كرد و گفت: « من خوابم مي ايد. »
شانه اش را زير پتو تكان داد: « دروغ نگو، وقتي پشت يا پاي آدم زق بزند، نمي شود خوابيد. »
« خواهش مي كنم بگو. من تقاضا كردم هفت پيكر را برايم بياورند، نداشتند. مي گويند همه ي كتاب هاي تو را داده اند زير ماشين برش. مي توانستم با مادرم ملاقات كنم، نكردم. گفتم پس اقلا بگذارند بيايم پيش فلاني. در عوض آن همه كه براي آن ها كرده بودم حاضر شدند. حتي تهمت زدند كه ... خودت مي داني.»
باز برگشت: « ببينم فردا غروب نوبت من است يا تو يا هر دومان؟ راستش را بگو. »
« تو؟ بيچاره تو مي ماني، نترس، سكته مي كني. يا نمي دانم رگ هايت از اوره پر مي شود كه خودت مرگت را به آرزو بخواهي. »
« پس نوبت توست؟ »
« اين هم معلوم نيست. اما خوب، آزادم نمي كنند. مي دانم. مي داني من چيز نگفته نگذاشته ام، حتي نامزدم را گفتم. فقط پانزده سالش بود، يعني اينجا وقتي اعدامش كردند پانزده سالش شد. »
گفت: « من هم بدم نمي آيد، اما چيز هايي دارم. مي داني، بچه ها هستند، زنم، آن همه شعر چاپ نشده، و حتي نگفته. »
من ديگر با اين حكومت ها نمي جنگم، حتي شهادت هم نمي خواهم بدهم. البته در آن عشره مشئومه اين كار را كرده ام، اما حالا مي خواهم جبران كنم چون كلك خورده ام، ده سالي امثال تو فقط مخاطبم بودند. و حالا مي بينم براي يك آدم چهل و چند ساله حتي خودم چيزي نگفته ام. »
و فكر كرد: « چيزي كه با خواندنش آدم ماشه را رو به دهان خودش نچكاند.»
« مي گفتي. »
« من به آنها گفته ام، شايد هم براي همين تو را نصيبم كردند، يا گذاشتنم توي آن سلول لعنتي چند تا شدند؟ »
« كي ها؟ »
« همان ها كه غروب مي بردند. »
« من نشمرده ام. من مسئول شان نبودم. »
« خوب پس بگذار بخوابم. »
« خواهش مي كنم. »
گفت: « مي داني كه شعرها يادم نيست، اول مصرع ها را تو لو دادي. بدون خود متن لطفي ندارد. »
گفت: « كحلي اندوخت، قرمزي انداخت يعني چه؟ »
از سر لجبازي گفت: « كحلي سياهي شب است و قرمزي همان قرمزي غروب است. »
بعد سرمد خواند:
بادي آمد ز ره فشاند غبار / بادي آسوده تر ز باد بهار
ابري آمد چو ابر نيساني / كرد بر سبزه ها در افشاني
راه چون رفته گشت و نم زده شد / همه راه از بتان چو بتكده شد
و بعد گفت: « چطور بود؟ »
گفت: « چه حافظه اي داري! »
« با اين حافظه خيلي ها را اين جا كشاندم، بدتر از همه نامزدم بود. تو چه مي ناميديش، هان؟ آفتاب رو. حتي باهاش روبرويم كردند، تو چه مي ناميديش، هان؟ دست ها را به ميله اين طرف و پاهاي آش و لاش شده اش را به ميله آنطرف، طوري كه توي هوا بود. رفته بودم بهش بگويم فايده اي ندارد. بي هوش بود. طناب دست هاش را كمي شل كردم، تا شكمش به تخت برسد. حتي چشم باز نكرد. فقط ميگفت، آب. همه شان آب مي خواهند. آب در اين حالت يعني سم، من خودم توي مستراح از آفتابه آب خورده بودم. با آفتابه بهش آب دادم تا بلكه بهوش بيايد. سيراب نمي شد. باز مي خواست. چشم باز كرد، اما گمانم نشناختم. رفتم دنبال بازجوش گفتم شايد تمام كند. حتي نفرستاد دنبال پزشكيار. مي داني كه ما اين جا گاهي اعدام زير تعزير هم داريم. »
بعد گفت: « ما اشتباه مي كرديم. حكم خدا را ما بهتر مي فهميم يا شيخ انصاري، يا نراقي يا كليني؟ التقاطي بوديم ديگر. اين را فهميدم، قبول كردم. اما همين نشد. بايست ثابت مي كردم. »
گفت: « اين ها را چرا براي من مي گويي؟ »
« بقيه اش را بگو تا من تمامش كنم، آنوقت هر دو مي خوابيم. يعني تو مي خوابي. »
گفت: « بعد تو مي روي همه اينها را گزارش مي دهي؟ »
« چي را اين كه تو شاعري؟ كه تو عمر مي خواهي، فرصت مي خواهي تا شعرت را بگويي، آن يكي را كه نگفته اي، هيچ كس تا به حال نگفته، تا بعد يك خيابان را به اسمت كنند؟ »
نمي گذاشت. انگار كه ديوانه شده بود. چرتش هم كه مي برد بيدارش مي كرد: « پس اقلا يك شعري بخوان، چند سطر بعد از آنكه خادمي شاه سيا پوشان را بر سرير بلند نشاند:
خادمي دست من گرفت به ناز / بر سريرم نشاند آمد باز
گفت: « اذيت مي كني، خوانده اي. »
گفت: « باور كن كه نه، همان كاغذ هاي سوزن زده تو را به من دادند، برايشان توضيح دادم كلمه به كلمه برايشان خواندم و گفتم تا اينجاش را گفته، بقيه هم فقط اول بيت هاست. »
« ديگر چه كار كرده اي؟ »
« اگر تواب بشوي مي فهمي كه تا كجاها خواهي رفت. »
بعد غلتيد و نشست: « مي تواني به برادر پاسدار شكايتم را كني، اين اولين قدم است، براي همين به خاطر جيره سيگار و غذا و دستشويي اينهمه سخت مي گيرند، بايد التماس شان كرد. »
او هم نشست پشت به ديوار و پتو را كشيد روي پايش.
سرمد پرسيد: « سيگار داري؟ »
« يكي. »
« با هم بكشيم چطور است؟ »
همان پوسته و باز يك نيمه از چوب كبريت را داشت. پرسيد چطور مي شود چوب كبريتي را نصف كرد. به پنجره ي بالا نگاه كرد، شايد سه يا سه ساعت و نيم طول به طلوع مانده بود.
وقتي سيگار را به سرمد داد تا روشن كند، فكر نمي كرد اول به او بدهد. سرمد گفت: « اول خودت بكش. » بعد رو به دريچه ي هنوز تاريك فوت كرد.
اي سپيده ي قدسي با عصاي سپيد خود
بيرون از زندان تخته اي،
راهي نو نشان شان بده،
اينان به دست ياري شكنجه،
با پليدترين نيروي اهريمني
آشنا شده اند، اما،
پايداري كرده اند،
تن هاشان پوشيده از فضيلت و زخم است.
خنديد، پرسيد: « مال كي بود؟ »
« پل الوار. »
بعد گفت: « وقت سيگار كشيدن نبايد حرف بزني. نوبت من است. مي بيني تن من فقط پوشيده از زخم است، آن هم زخم هاي كهنه هزار ساله. » و بعد گفت كه اين مدت يعني اين چند ساله، بخصوص اين آخري ها گاه هر روز و هر به چند روزي، غروب ها، مي بردندش تير خلاص خواهرها را بزند. مي گفت:
« مي ايستادم يك گوشه اي و بعد كه آنها را مي ريختند روي زمين، يكي يك تير توي سرشان، يعني روي روسري هايشان خالي مي كردم مي انداختم توي نعش كش كه ببرند. روز تا روز فرق ميكرد، گاهي ده دوازده تا گاهي حتي بيست تا. بعضي وقت ها هم هر روز دو يا سه تا بود. مشكل وقتي بود كه بايست مي بردمشان توي نعش كش، خوب يك اور داشتم، يعني دارم كه بيرون مي پوشم. بعد هم خون ها را مي شستم و مي رفتم جلو بخاري خودم را خشك مي كردم، اما بالاخره تن زن است آنهم جوان، من اعتقاد داشتم، هنوز هم دارم. ما اشتباه كرديم بايد تاوان بپردازيم. با علاقه و حتي دقت تير خلاص مي زدم. اما بعد گاهي تن هنوز با آن همه آّب كه ريخته بودم و خون ها را شسته بودم گرم بود. گاهي روسري هاشان پس مي رفت. يك طرف سر هم دهان گشوده باشد باز چيزي از لبي يا گونه اي هست. مي فهمي كه؟ تازه گرم. موها بخصوص مشكل بود. خيس مي شدند، نمي توانستم توي روسري هاشان جا بدهم. آن وقت واي اگر تير خورده بود درست روي يكي دو دكمه روپوش. دو سه بار اتفاق افتاد. گلوله ها سينه ها را سوراخ مي كند، پشت است كه آش و لاش مي شود. اولش به بهانه درست كردن ظاهرشان بود، بعد ديگر عادتم شد. بعد يك روز وقتي يكي شان را بغل كردم كه بيندازم روي بقيه شان همان شد كه تو گفتي، مي خواندي. »
سيگار را رد كرد. به نيمه رسيده بود اما سرمد داد تا بلكه ديگر نگويد و پرسيد « كلمه ي اولش چي بود ؟ »
سرمد گفت:« سر، يافتم، صدفي. »
گفت: « نترس. درباره تو ديگر حساسيتي ندارند. مي دانند، يعني من گفته ام، گيرم كه بگويي اين ها دارند اعدام مي كنند، خوب بگو. هرچه تو به كنايه بگويي، اين ها توي روزنامه هاشان علنا مي نويسند. حتي شنيده ام گاهي برادرها بعد از جاري شدن صيغه به خانه ها مي روند و مي گويند من داماد شما بوده ام. »
« تو چي؟ »
« گفتم كه من اين جا مي مانم، براي هميشه. شايد هم يك روز همين طور كه دارم شلنگ به دست دارم نعش ها را مي شويم، بستندم، به رگبار سند كه نمي خواهند بگذارند. همين ديروز يكي شان داد زد: « مادر بخطا. » يوزي اش را رو به من گرفته بود. گفتم كه هنوز جان دارد. خوب اگر زده بود، كسي كاريش نداشت. يك روز مي زنند، مطمئنم، براي اين كه مي دانند حافظه من بي نظير است. مي خواهي اسم همه آن بچه هايي كه توي آن سلول آمدند و اعدام شدند برايت بگويم. »
گفت: « نه توي روزنامه ها هست. »
گفت: « نه، مدتي است نمي نويسند، فقط تعدادي را مي گويند. اما مهم نيست. قانون ما اين است، در حديث و سنت ماست. يك ميليارد مسلمان هم همين چيزها را قبول دارند. پس از دست تو يا اين ها كه هر روز پشت اين ديوار ها شعار مي دهند و بعد نعش مي شوند چه برمي آيد؟ »
سيگار به نزديكي هاي فيلتر رسيده بود.ديگر در كونه مشتش پنهان نمي كرد. دو پك پشت سر هم زد: « تو آزاد مي شوي، مطمئنا، اما من ... شايد اگر اين واقعه ديروز پيش نمي آمد، كارمند دفتري شان مي شدم، يك عضو كوچك از اين چرخ عظيم. راضي هم بودم. »
« مگر چي شده؟ »
« حالا تو مي خواهي بداني؟ »
و ته سيگار را دراز كرد: « بيا بقيه اش را بكش. شايد از برادرها خواستم سر آخر يك سيگارم بدهند، مي بيني كه » به پنجره اشاره كرد. كحلي انداخته بود. چراغ را كي خاموش كرده بودند؟
بلند شد رفت كنار ديوار و پشت به آن ايستاد، چفته گرفت، پنجه ها درهم: « بيا برو بالا، همان روبروست. »
گفت: « نه. »
همانجا پايين دريچه نشست.
« مي ترسي؟ حق داري. من هم حالا ديگر مي ترسم. دو روز پيش، غروب دورادور ايستاده بودم. پنج دختر به رديف ايستاده بودند. دست ها بسته و چشم ها بسته يكي شعار مي داد. هم قد آفتاب روي من بود. مثل هميشه فكر كردم اين يكي خودش است و فكر مي كردم تير خلاص او را نمي توانم بزنم. جلوتر نرفتم. برادر ها كارشان را كردند. ايستادند به حرف زدن. فقط نوك بافه مو هايش را ديده بودم. با هم سازماني عقد كرده بوديم، اما من بي روسري هيچ وقت نديده بودمش. خودش بود. اين بار فرق مي كرد. سي، شايد هزار بار فكر كردم شايد خود اوست و ماشه را مي چكاندم و حالا بود. نفر سوم بود، گلوله شده، و موها كه بلند بود و انتهايش چين داشت وبه قول شماها از شبق سبق مي برد. از همان چين ها شناختمش. صورتش را پوشانده بود.به او نتوانستم تير خلاص بزنم، فقط دست دراز كردم و موهايش را پس زدم. خودش بود. تيري كنار سرش به زمين خالي كردم و گذشتم. به چهارمي كه رسيدم برگشتم، نگاهم مي كرد، برادر ها رفته بودند. راننده نعش كش هم حتما توي دفتر بود. هواي بيرون ابري است، ميداني كه. وقتي پنجمي را خلاص كردم، رفتم چكمه هاي لاستيكي و اوورم را پوشيدم و با شلنگ آنها را شستم. فكر كردم مي ميرد، حتي آخر همه بردمش. وقتي بغلش كردم چشم باز كرد و نگاهم كرد، با آن رنگ سپيد سپيد. حتي به لب رنگ نداشت، با آن موهاي خيس آويخته بر روپوش سياه اما چسبيده به تن. وقتي روي چهار جنازه ديگر خواباندمش فهميدم هنور تنش گرم است. زنده بود. حتي سري تكان داد، انگار كه بخواهد مرا نبيند يا نشناسد. »
گريه نبود هق هق مداومي بود كه از ته سردابه اي بيايد و بيايد. تا اين حلقه حلقه زنجيره بي انتهاي هق هق را در جايي بگسلد گفت: « امروز هم مي روي؟ »
« نه، خواهش كردم كه يك كار ديگر به من بدهند. حاضر نشدند باز از توبه گفتند، و از دو پاسداري كه كشته بودم. »
باز سر بر زانو گذاشت و از ته سردابه اي هزارتو كش كشان زنجيره هق هق غلتيد و آمد و مي آمد.
تقه به در زدند: « وقت نماز است، حاضر باشيد. »
چشم بند ها را بايست مي بستند و منتظر مي ماندند تا صف جلو در آنها برسند به دستشويي.
سرمد گفت: « تو آزاد مي شوي، مطمئنم، بيا اين را تو بپوش، به موهايت مي آيد. »
پولوورش را نمي گفت. پيراهن سياه را در آورد: « زود باش. »
چرا پوشيد؟ سرمد فقط پولوورش را پوشيد. گفت:« پيراهن به چه دردم مي خورد؟ »
سر آستين ها و آرنج پيراهن خودش پاره شده بود. مچاله كرد و گوشه اي انداخت. بعد هم پولوورش را پوشيد و كتش را.
سرمد گفت: « خوب ما رفتيم، اما يادت باشد، بقيه اش را نخواندي، به خودت بد كردي. آن دنيا از خود نظامي مي شنوم. »
مي خنديد.
شب ديگر بر نگشت. صداي ريختن بار تير آهن را از دور شنيد و از نزديك يك تير آهن انداختند. پنجره روشن بود. دو پا و دو دست را به دو سوي سلول گذاشت. به نيمه راه نرسيده پايين كشيدندش. حاج آقا پرسيد: « چيه؟ مگر چي شده؟ »
« دلم مي خواست غروب را ببينم. »
« مي بيني، نترس. »
نديد، بيرون آبي بود. دو روز بعد توي اتاق نگهباني دم در چشم بندش را باز كردند، برگه ترخيصش را مهر كردند. بيست و پنچم ديماه بود.
پرسيد: « زنم خبر دارد؟ »
« بيا تلفن كن! »
گفت: « نه، باشد. »
پول نداشت، پرسيد:« پياده بروم؟ »
دسته كليد و ساعتو عينكش را هم دادند. ساعت خوابيده بود.
« مي تواني با برادر ها بروي اما باز بايد ... مي داني كه ... »
چشم بندش را زدند و باز گشتند و پيچيدند. اما اين بار نشسته بود ميان دو برادر در دو سو نشسته بودند. حتي سيگاري زير لبش گذاشتند. تا برسد همه اش به آن سه كلمه فكر مي كرد: سر، يافتم، صدفي. هيچ يادش نيامد. چشم بندش را كه باز كردند درست روبروي درشان بود. دستي هم تكان داد. توي كوچه زني با روپوش و روسري سياه مي رفت. كسي نبود. پلاستيك فرشته را پوشانده بود. وقتي در راهرو را باز كرد، ساعتش را كوك كرد. بايست مي ديد مي خواند. پولوورش را كند و بو كرد، ديگر آن بو را نداشت. مگر نه بعد ظهر بايد به مجلس ترحيم امير خان مي رفت؟ پالتويي چيزي بردوشش انداخت و به زير زمين رفت. قفسه ها خالي بود اما ميز و حتي صندلي اش همانجا بود كه بود و هفت پيكر هم وسط ميز بود، اما بسته و حتما با مداد لايش. تازه رسيده بود به اين سه بيت كه:
سر به بالين بستر آورديم / هر دو برها به بر آورديم
يافتم خرمني چوگل در بيد / نازك و نرم و گرم و سرخ و سپيد
صدفي مهر بسته بر در او / مهر بر داشتم ز گوهر او
كه صداي در خانه آمد. سرمد حتما مي دانست. همين ها را مي خواند كه داد و بيداد را انداخت. كي بود؟ هر كس گو خواهد بيايد! فرخنده و بچه ها كليد داشتند و ديگران كه قفل و غير قفل نمي شناسند. ماهش بود و بعد هم پشت سرش زهره با روپوش هاي سياه و روسر هاي سياه.
ماه گفت : « تويي بابا، كي آمدي؟ »
زهره گريه مي كرد. پرسيد: « مگر چي شده بابا؟ »
مي خواست بگويد، فقط يك ساعت بوده بابا، گريه ندارد. نگفت. خوبي اين روپوش و روسري ها اين بود كه همين طور هم مي شد به ختم اميرخان رفت. زهره اش به موهاش اشاره مي كرد. و گريه مي كرد. كيفش را گرفت. آينه كوچكش را آورد. با اين پيراهن سياه چند سال، چند قرن بر او گذشته بود كه موهاش همه دانه به دانه سفيد شده بود؟
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید