شهید ولیالله نیکبخت
تیپش به کارمند عادی جهاد میخورد، اما بعد فهمیدم مسئول بوده و چهکارها که نکرده؛ بنیانگذاری سپاه، جهاد سازندگی، کمیته و... .
خبرنگارهای رادیو و تلویزیون که میخواستند باهاش مصاحبه کنند، زیر بار نمیرفت. میگفت «ما هنوز کاری نکردیم. هروقت تونستیم فقر و محرومیترو تو منطقه از بین ببریم، اون موقع شما اونرو گزارش کنید. اگه حالا بگم فلان و فلان کار شد و فلان کار قراره بشه، اینا همش شعاره. کار نباید در حد حرف و شعار باشه. باید عملمون بیشتر از حرف زدنمون باشه.»
شهيد مصطفي احمدي روشن
يك قطعه براي سازمان شده بود بحران امنيت ملي؛ اين يعني تحريم. مگر ميشد با اين تحريمها كار كرد؟! مصطفي قطعه را داد به چند تا از بچههاي قديمي كه ميشناختشان؛ داد كه از رويش بسازند. به وارد كردن راضي نبود. ريسكش بالا بود، ولي میخواست نتیجه بگيرد زمان میبرد اما مصطفي صبور بود. مدام هم پیگیری ميكرد و همهجوره هوايشان را داشت. به يك گروه هم نداد؛ كار را به چند مركز دانشگاهي سپرد. طول كشيد اما دست آخر بچهها قطعه را ساختند، تست كردند و جواب گرفتند. حيف كه ديگر مصطفي نبود پاي قرارداد توليد انبوه.
شهید حاج حسن شوکتپور
نوک پوتینهایش را میکوبید به سنگ. گفت «داری چیکار میکنی؟»
- نمیره تو پام.
- خب بندشرو باز کن
- کی حوصله داره.
رفت جلو. خم شد که بندهایش را باز کند، خجالت کشید. پایش را کشید عقب. گفت «نه، خودم درستش میکنم.» گفت «یادت باشه این لباس و پوتین و کولهپشتی که داریم ازشون استفاده میکنیم، نمیشه همینطوری هدرش داد، بیتالماله.»
شهید علی ماهانی
دورریزمان کم نبود؛ هفتهای سهتا گونی نان خشک. فکر میکردیم طبیعی است دیگر.
تازهوارد بود. چیزی نمیگفت. فقط میدیدم رفتارش با بقیه فرق دارد. وقتی همه غذایشان را تمام میکردند، تازه مینشست سر سفره. از آشپزخانه غذا نمیگرفت، تهمانده بچهها را میخورد. نان خشکهای روی میز را جمع میکرد و میریخت توی کیسهای که همراهش بود. هر وقت آبگوشت داشتیم، همانها را تریت میکرد توی غذایش. هرچه اضافه میآمد، میبرد محلههای پایینشهر میداد به فقرا. دیگر دورریز نمیماند برایمان.
شهید یوسف مداح
رفتم از سر همان گرفتم؛ از سر همانهایی که خانه کبری خانم دیده بودم. بعد پرسيدم «قشنگه؟»
- مگه قاشق نداشتیم؟
- چرا! ولی خوشم اومد خریدم. آخه اینا جدیدترن.
- فکر نمیکنی زندگی ساده قشنگتره؟ فکر نمیکنی اسراف کردی؟
شهید حمید باکری
- فاطمه اینهمه لباسها برای یک نفره؟!
نگاه کردم به چمدان لباسهایم. گفتم «مگه زیاده؟» گفت «هر آدمی دو دست لباس داشته باشه، کافیه. یه دسترو بپوشه، یه دسترو بشوره.» دو سه دست لباس برداشتم. در چمدان را بستم و بقیه را دادم به زلزلهزدهها.
شهید دکتر مصطفی چمران
کنسروها را که پخش میکرد، گفت «دکتر گفته قوطیهاشرو سالم نگه دارید.» بعد خودش با کلی شمع آمد پیشمان. یک قوطی، یک شمع. همه را محکم کردیم که نیفتد. شب جاشمعیها را فرستادیم روی اروند. عراقیها که خیال کرده بودند غواص است، تا خود صبح آتش ریختند.
شهید دکتر مجید شهریاری
هیچوقت حرفی از پول نزد. یکبار نشد بگوید اینقدر بهم بدهید تا فلان کار را برایتان انجام بدهم. اگر ده ساعت کار میکرد، مینوشت «هفت ساعت.» چیزی هم که بابت پروژههایش بهش میدادند، خرج خود دانشگاه میکرد؛ نمونهاش سرور دانشکده. کلی هزینه کرد بابتش. گاهی که خرید وسیلهای ضروری میشد، حاضر بود قرض بگیرد و آن را تهیه کند.
اما حرف از خودش که بود، میدیدی گوشیاش از آن مدلهای قدیمی است. میگفتی «عوض کن.» میگفت «برای چه عوضش کنم؟ داره کار میکنه.» عینکش سنگین بود. میگفتم «حداقل یه عینک سبکتر بگیر.» میگفت «چیزیش نیست، خیلی هم خوبه.» خلاصه اینکه تا چیزی غیرقابل استفاده نمیشد، ولکنش نبود.
شهيد دكتر سعيد كاظمي آشتياني
به او پيشنهاد هیئتعلمی دانشگاه تهران را دادند، قبول نكرد. گفت «اینقدر سقف رويان رو بالا ميبرم كه عضو هیئتعلمی دانشگاه تهران آرزو كنه عضو هیئتعلمی رويان باشه.» همين كار را هم كرد. الان خيلي از محققهاي ايراني خارج از كشور اولين جايي كه آرزو دارند آنجا فعاليت كنند، پژوهشكده رويان است.
شهید علی صیاد شیرازی
فیلمبرداری که تمام شد، رو کرد به فیلمبردار. «برادر! چند دقیقه از فیلم باقی مونده؟»
- دو دقیقه.
- حتماً یه جایی ازش استفاده کن که اسراف نشه.
با ماژیک روی جعبه نوشت «فیلم دو دقیقه خالی دارد.»
شهید جلالالدین موفق مقدمیامی
هر پولی که میآمد دستش یا هر پولی که خرج میکرد، سریع توی دفترچهاش یادداشت میکرد. گفتم «ما که دخل و خرجمون معلومه. دیگه چرا اینقدر حسابکتاب میکنی؟» گفت «چون گاهی وقتا متوجه نیستیم و برای چیزهایی هزینه میکنیم که بود و نبودشون توی زندگی خیلی مهم نیست، ولی موقع حسابکتاب میفهمیم میتونیم اون پول رو جای واجبتری خرج کنیم.»
شهید حاج عباس عاصمی
مصرف قند و چایمان زیاد بود. چند وقت یکبار درخواست میکردیم از پشتیبانی که برایمان بیاورد. یک روز حاجی آمد پیشمان. چای که آوردیم، گفت «مشکل شما این لیوانهای بزرگه، هم مصرف قند و چاییتونرو بالا میبره، هم مجبور میشید توی وقت اداری برید برای تجدید وضو.»
شهید حاج حسن طهرانیمقدم
جرقهاش از وقتی زده شد که با هم رفتیم روسیه؛ بازدید موشکهای فوق پیشرفته روسی. گفتیم «فناوری موشکهایتان را میخواهیم.» خندیدند. گفتند «امکان نداره.» گفت «ندید، خودمون عینشرو میسازیم.» باز هم خندیدند، بلندتر از دفعه قبل.
برگشتیم ایران. همه زورمان را زدیم، نتوانستیم نمونهاش را بسازیم. حسن رفت مشهد. سه روز متوسل شد به امام رضا(ع). وقتی برگشت، حلقه مفقوده را پیدا کرده بود. دستبهکار شدیم. ساختیمش، خیلی بهتر و پیشرفتهتر از مدل روسی.
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید