مریم ابراهیمی شهرآباد
بیشتر از اینکه شبیه یک دورهمی دوستانه باشد، شده بود فستیوال لباس، طلا، غذا، آرایش و به رخ کشیدن وزن و قد و تناسباندام. من بودم و محدثه و خودش. دوران دانشجویی، زینب صدایش میکردیم، اما شب ازدواجش همه فامیل او یکصدا شیوا صدایش میکردند. حالا شیوا اسم شناسنامهای او بود یا زینب، بماند. همیشه تو جمعهایی که داشتیم خودمان سه تا بودیم و شخص چهارمی بینمان نبود. اولین بحثی هم که درمیگرفت بحث باشگاه و چربیسوزی و تناسباندام بود. وقتی صحبت از «پیلاتس» و «فیتنس» میکردند، من مثل آدمهای دور از تمدن فقط نگاهشان میکردم و غرق در سکوت میشدم و هیچ شرکتی در بحثشان نداشتم. فقط برای اینکه کم نیاورم، گاهی با حرکت سر و لبخندی، حرفهایشان را تأیید میکردم. اوایل فکر میکردم این دو کلمه یک نوع تعارف است به زبان لاتین که در زبان فارسی مد شده، مثل همان اوکی خودمان.
تا اینکه یک روز شیوا، اخمهایش در هم رفت و لبانش آویزان شد و گفت که دیگر از پیلاتس و فیتنس ناامید شده، از جایش بلند شد و به دو طرف پهلویش زد و گفت: هیچجوره اینا آب نمیشن باید برم «لیپوساکشن» کنم. اینجا بود که تازه متوجه شدم پیلاتس و فیتنس باید یک ورزش برای لاغری اندام باشد. انگار بزرگترین کشف دنیا را کرده بودم، براق و خندان گفتم: خب برو ایروبیک! هر دو نگاه عاقل اندر سفیهی تحویلم دادن و بدون توجه به حرفم به بحث خودشان ادامه دادند. یکلحظه حکم یخهای قالبی بزرگ دکه عمو حیدر، سر کوچه مادرم اینها را پیدا کردم که در ظهرهای تابستان از گوشه آب میشدند و قطرهقطره میریختند زمین و تا وسط خیابان ذرهذره جلو میرفتند. شاید همحسی شبیه شاگرد تنبلهای کلاس را داشتم که جلوی معلم دستانش را بالا آورده تا خطکش بزرگ چوبی کف دستش فرود بیاید. برای فرار از این حسهای مخرب، موبایلم را از کیفم درآوردم و مشغول بررسی پیامهایم شدم.
بعد از کمی دورهگردی در شبکههای مجازی، دوباره حواسم به حرفهای آنها برگشت. حالا نوبت آن بود که در ذهنم لیپوساکشن را آنالیز کنم که این کلمه چه ربطی به پهلو و شکم دارد و به چهکاری میآید. هرچه شیوا اصرار میکرد، محدثه انکار، معلوم بود که این لیپوساکشن کار ترسناکی است، چون محدثه یک خط در میان میگفت «نه شیوا مگه دیوونهام، من میترسم!» غرورم اجازه نمیداد که بگویم «بابا مثل بچه آدم حرف بزنین ببینم چی میگین این لیپو نمیدونم چی! چی هست که هم میخواین انجام بدین و هم میترسین؟!» انگار محدثه متوجه نگاه درمانده و متحیر من شده بود و اینکه چه جنگ اعصاب و روانی در ذهنم برای فهمیدن حرفهای آنها به وجود آمده که رویش را به سمت من کرد و مثل بچه آدم توضیح داد که از چه حرف میزنند. گفت «انیس! به نظرت شیوا خُل نشده؟! میگه شکم و پهلوهام هیچجوره چربیش آب نمیشه، میخواد بره عمل جراحی کنه، خدایی دیوونه نیست؟! من از دست داروهای چینی و تقلبی اصلاً میترسم پامو بزارم تو داروخونه چه برسه برم بیمارستان و خودمو بسپرم دست تیغ دکتر و بیهوش شم اگه به هوش نیام چی؟!»
اصلاً توجهی به خندهها و خواهشهای شیوا نداشت و داشت بهطور کامل و مبسوط برای من شرح میداد که قصد شیوا چیست و این لیپوساکشن چی هست و چرا خطرناک است. تمام وجود، گوش و چشم شده بودم و به حرفهایش با دقت گوش میدادم. انگار که از یک دالان پیچدرپیچ تاریک و مبهم داشت مرا آزاد میکرد. دوست داشتم شیوا سکوت محض باشد و فقط محدثه صحبت کند. در ادامه حرفهایش رو به شیوا گفت «به خدا راست میگم شیوا یه وقت خل نشی بری عمل کنی دیوونه با اینهمه دکترها و داروهای تقلبی که تو بازاره تو چهطوری جرئت میکنی بری عمل کنی؟» حالا دیگر من کاملاً فهمیده بودم که پیلاتس فیتنس و لیپوساکشن چیست و به چهکاری میآید. خوشحال و ذوقزده بودم. دوست داشتم لپهای محدثه را ببوسم که مرا از این درگیری ذهنی بیرون آورده بود. همان لحظه نگاهی به قد و هیکل خودم کردم و تصور اینکه من بخواهم لیپوساکشن کنم برایم خندهدار شد. اینکه آن دکتر بختبرگشته کمِ کم باید یک روز کامل شاید هم یک شبانهروز کامل سرپا میایستاد و چربیهای این 32 سال ذخیره مرا آب میکرد!
وقتی از این گردهمایی دوستانه که برای من بدتر از روبهرو شدن با داعش بود، برمیگشتم تا دو سه ساعت در ناخودآگاه ذهنم به تجزیهوتحلیلش مشغول بودم و مقایسهها بود که شروع میشد، واقعاً این مقایسه چیز بدی است، از آن چیزهای ناخوشایند که باعث سقوط فرشته عزازیل از درگاه خدا شد و آن را به ابلیس تبدیل کرد. از مقایسه هیکل باربی شیوا با هیکل تنومند خودم و اینکه چرا شیوا باید لیپوساکشن کند ولی من نتوانم، چرا او و محدثه باید لاغر و باربی باشند ولی من نه، ناراحت بودم. بارها به خودم گفتم اگر من هیکل شیوا یا محدثه را داشتم چهقدر علی خوشحال میشد، ازنظر من که آنها اصلاً چاق نبودند ولی خودشان اصرار داشتند که بیشتر از این لاغر شوند.
نزاع شیوا و محدثه به سرانجام نرسید، هرچه محدثه سعی و اصرار کرد که مانع شیوا شود، نتوانست و بالأخره شیوا نوبت دکتر گرفت که برود لیپوساکشن کند. از اینهمه دل و جرئت شیوا خوشم میآمد و اینکه اگر تصمیمی میگرفت کسی نمیتوانست جلویش را بگیرد. چهار سال قبل هم که تصمیم گرفت بینیاش را عمل کند و تکههای اضافی این عضو مظلوم را از روی صورتش بردارد، هیچکس نتوانست از این تصمیم منصرفش کند.
صبح روزی که شیوا میخواست به بیمارستان برود، از من و محدثه خواست که تا بیمارستان همراهیاش کنیم. من که حوصله نداشتم، سعی کردم درس و کلاس دانشگاه و محمد و علی را بهانه کنم، اما محدثه همراهش رفت. سر کلاس حوصله شنیدن توضیحات اضافی استاد را نداشتم، موبایلم را لای کتابم گذاشته بود و با محدثه چت میکردم. از شیوا پرسیدم. برایم نوشت که دوساعتی است که از اتاق عمل بیرون آمده ولی هنوز در بیهوشی است. دلم میخواست زود مرخص میشد و میدیدم که چهقدر پهلو و شکمش تغییر کرده.
دمدمههای غروب بود و هنوز یک کلاس دیگر داشتم. سر کلاس مابین خوابوبیداری به محدثه پیام دادم که «چه خبر از شیوا؟» هفت هشتساعتی میشد که از عملش میگذشت. دوباره پیام دادم «به هوش اومد این عروسک باربی؟» پیامم دو تیک خورد ولی محدثه جواب نداد. خیره به صفحه موبایل منتظر جواب محدثه بودم که بالای صفحه چت نوشته شد «raiting محدثه» نت گوشیم ضعیف بود و هی قطع و وصل میشد تا اینکه پیام محدثه روی صفحه موبایلم ظاهر شد «انیس برای شیوا دعا کن رفته تو کُما دکتر گفته درصد هوشیاریاش خیلی پایینه» مثل برقگرفتهها، شاید مثل یک دوست عاشق صدایم به لرزه درآمد و پیامی که میخواستم برای محدثه بنویسم را با صوتی حزین به زبان آوردم و گفتم «یا خدا! نه». نگاه متعجب استاد و بچهها به طرفم خیره ماند. با چشمانی پُر از بغض از جا بلند شدم. استاد پرسید «چیزی شده خانم افشار؟» بغضم دیگر تبدیل به اشک شده بود با هقهق گفتم «دوستم رفته بود لیپوساکشن کنه، امروز عملش بود به هوش نیومده رفته تو کما» و بعد دیگر نایستادم که عکسالعمل آنها را ببینم، با گریه از کلاس خارج شدم تا آن روز فکر نمیکردم که اینقدر شیوا را دوست داشته باشم.
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید