«یک جعبه آبرنگ»، داستان من
زهرا وافر
هشتساله بودم که اولین داستان زندگیام را نوشتم. اسمش را هم گذاشته بودم «یک جعبه آبرنگ». داستان من، دختربچه پنجسالهای را روایت میکرد که آرزویش داشتن یک جعبه آبرنگ بود. وقتی در مسابقه نقاشی مهدکودک، مربی به یکی از بچهها یک جعبه آبرنگ جایزه میدهد و به دختر قصه ما چیزی نمیرسد، دخترک از شدت ناراحتی به خیابان میدود و همانجا تصادف میکند و میمیرد و بهاینترتیب مربی بدجنس مهد تا آخر عمر با عذاب وجدان زندگی میکند... داستان را که مینوشتم، یکریز اشک میریختم. دلم برای دختر قصه میسوخت. این داستان را با الهام از کودکی خودم نوشته بودم.
در پنجسالگی، همان روز اولی که به مهد رفتم، فهمیدم آبم با مربیمان در یک جوی نمیرود؛ او آدم سخت و خشنی بود و من هم بینهایت کلهشق. مربی مدام بچههای کلاس را دعوا میکرد و من هم مربی را دعوا میکردم که تو حق نداری بچههای کوچک را دعوا کنی! مربی باید مهربان باشد و...! مربی هم مدام شکایتم را به مادرم میبرد و به بچههای کلاس دستور میداد که کسی حق ندارد با این دختر جسور صحبت کند و... اما تمام تلاشهای مذبوحانه او بیفایده بود؛ من بچه نترسی بودم و چیزی نگذشت که به اسپارتاکوس کلاس تبدیل شدم. به بچهها حقوق نادیده گرفتهشدهشان را گوشزد میکردم و مثلاً به بچهها میگفتم مربیها حق ندارند سر بچهها داد بزنند و آنها را دعوا کنند. پدر و مادرها هم حق ندارند خوراکیهای خانه را از چشم ما پنهان کنند، ما باید از مکان تمام چیزهای خوشمزه در خانه مطلع باشیم تا بتوانیم در هر زمان، هر چیزی را که دلمان خواست بخوریم!
مربی به مادرم گفته بود این بچه کلهاش بوی قورمهسبزی میدهد، حتی به مادرم گفته بود دختر شما بقال کنار مهدکودک را گول زده! اما من او را گول نزده بودم؛ من فقط بهجای یک اسکناس کامل، یک اسکناس نصفه به او داده بودم؛ یک اسکناس دویستتومانی نصفه و نیمه و بلاتکلیف در خانهمان داشتیم که پدرم با دست و دلبازی به من بخشیده بود! من هم اسکناس را مچاله کرده بودم و از بقال، بزرگترین پفک مغازهاش را خریده بودم؛ از آن پفک حلقهایها که میتوانستیم بهجای انگشتر دستمان کنیم. پفک را برده بودم به مهد و دست همه بچههای کلاس را پر از انگشترهای پفکی کرده بودم.
من در آن مهدکودک حتی تکلیف آینده بچهها را هم مشخص کرده بودم؛ مثلاً گفته بودم علی وقتی بزرگ شد با نیلوفر ازدواج کند و محسن با فائزه! بچهها خوشحال بودند که تکلیفشان مشخص شده، دخترها خوشحالتر که هیچکدامشان بیشوهر نمیمانند! مربی دوباره شکایت مرا به مادرم کرده بود، و مادرم خندهاش گرفته بود! من هیچوقت حوصله حفظ کردن شعرهای خانم مربی را نداشتم، مربی هم مرا به حال خودم رها کرده بود، اما وقتی بچهها یکییکی میایستادند و شعرهایی را که حفظ کرده بودند، میخواندند و بعد بچههای دیگر برایشان دست میزدند، نمیتوانستم ساکت بنشینم. به خانم مربی میگفتم من هم میخواهم برای بچهها شعر بخوانم. مربی هم ناچار بود که اجازه بدهد. خب آن زمان تعریفی که من از شعر داشتم چیز دیگری بود؛ فکر میکردم هر چیزی که با آهنگ بخوانی میشود شعر، دیگر کاری به وزن و قافیه نداشتم! با کمال اعتمادبهنفس میایستادم جلوی بچهها و یک مشت جمله مندرآوردی را با آهنگ میخواندم و از شعرهای فیالبداههای که میگفتم بهشدت لذت میبردم. آنقدر میخواندم که دست آخر مربی خشمگین بهزور مرا سر جایم مینشاند. تعجب میکردم که با اینهمه استعدادی که من در شعر گفتن دارم، چرا معروف نمیشوم؟ چرا تلویزیون مرا نشان نمیدهد؟ و چرا هیچکس استعداد مرا جدی نمیگیرد؟!
یک روز در مهدکودکمان مسابقه نقاشی داشتیم و جایزه هم یک جعبه آبرنگ بود. من بهترین نقاشیهای کلاس را میکشیدم و مطمئن بودم که برنده میشوم، اما مسابقه که تمام شد، مربی جایزه را داد به دختر لوس و ننر کلاس که همیشه خدا اشکش دم مشکش بود و هیچوقت صدایش درنمیآمد. مطمئن بودم که او زشتترین نقاشی کلاس را کشیده، فقط چون بچه ساکتی بود، مربی دوستش داشت و دستآخر هم جایزه را به او داد. آن روز من ندویدم در خیابان، تصادف نکردم و نمردم که مربی عذاب وجدان بگیرد؛ فقط بغض کردم، حتی نگذاشتم اشکهایم در برابر مربی بدجنس جاری شود، بهسختی خودم را نگه داشتم و از در مهد که بیرون آمدم تا دم خانه گریه کردم. بعد از آن روز دیگر هرگز به آن مهدکودک بازنگشتم... .
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید