عزیز من!
خوشبختی، نامهای نیست که یک روز، نامهرسانی، زنگ در خانهات را بزند و آن را به دستهای منتظر تو بسپارد. خوشبختی، ساختن عروسک کوچکی است از یک تکه خمیر نرم شکلپذیر... به همین سادگی، به خدا به همین سادگی، اما یادت باشد که جنس آن خمیر باید از عشق و ایمان باشد نه هیچچیز دیگر...
خوشبختی را در چنان هالهای از رمز و راز، لوازم و شرایط، اصول و قوانین پیچیده ادراکناپذیر فرو نبریم که خود نیز درمانده در شناختنش شویم...
خوشبختی، همین عطر محو و مختصر تفاهم است که در سرای تو پیچیده است...
عزیز من!
مدتی است میخواهم از تو خواهش کنم بپذیری که بعضی شبهای مهتابی، علیرغم جمیع مشکلات و مشقات، قدری پیاده راه برویم؛ دوش به دوش هم. شبگردی، بیشک، بخشهای فرسوده روح را نوسازی میکند و تن را برای تحمل دشواریها، پرتوان. از این گذشته، به هنگام گزمه رفتنهای شبانه، ما فرصت حرف زدن درباره بسیاری چیزها را پیدا خواهیم کرد.
نترس بانوی من! هیچکس از ما نخواهد پرسید که با هم چه نسبتی داریم و چرا تنگاتنگ هم، در خلوت، زیر نور بدر، قدم میزنیم. هیچکس نخواهد پرسید، و تنها کسانی خواهند گفت: «این کارها برازنده جوانان است» که روحشان پیر شده باشد، و چیزی غمانگیزتر از پیری روح وجود ندارد. از مرگ هم صدبار بدتر است
عزیز من!
زندگی، بدون روزهای بد نمیشود؛ بدون روزهای اشک و درد و خشم و غم.
اما روزهای بد، همچون برگهای پاییزی، باور کن که شتابان فرومیریزند، و در زیر پاهای تو، اگر بخواهی، استخوان میشکنند، و درخت، استوار و مقاوم برجای میماند.
عزیز من!
برگهای پاییزی، بیشک، در تداوم بخشیدن به مفهوم درخت و مفهوم بخشیدن به تداوم درخت، سهمی از یاد نرفتنی دارند...
♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦
بانوی بزرگوار من!
چرا قضاوتهای دیگران در باب رفتار، کردار و گفتار ما، تو را تا این حد مضطرب و افسرده میکند؟ چرا دائماً نگرانی که مبادا از ما عملی سر بزند که داوری منفی دیگران را از پی بیاورد؟ راستی این «دیگران» که گهگاه اینقدر تو را آسیمهسر و دلگیر میکنند، چه کسانی هستند؟
آیا ایشان را بهدرستی میشناسی و به دادخواهی و سلامت روح ایشان، ایمان داری؟
عیب این است که از دشنام کسانی میترسی که نان از قِبَل تهدید و باجخواهی و هرزهدهانی خویش میخورند و سیه روزگاراناند، به ناگزیر...
عزیز من!
برآشفته از آن باش که ما، نزد خویشتن خویش، از عملی، حرفی، و حرکتی، مختصری خجل باشیم. این را که پیش از ما بسیار گفتهاند، باور کن:
هر کس که کاری میکند، هرقدر هم کوچک، در معرض خشم کسانیست که کاری نمیکنند. هر کس که چیزی را میسازد، حتی لانه فروریخته یک جفت قمری را، منفور همه کسانیست که اهل ساختن نیستند.
از قدیم گفتهاند، و خوب هم که: عظیمترین دروازههای ابرشهرهای جهان را میتوان بست، اما دهان حقیر آن موجودی را که نتوانسته نیروهایش را در راستای تولید مفید یا در خدمت به ملت، میهن، فرهنگ، جامعه، و آرمان به کار گیرد، حتی برای لحظهای نمیتوان بست.
آیا میدانی با ساز همگان رقصیدن و آنگونه پایکوبیدن و گل افشاندن که همگان را خوش آید و تحسین همگان را برانگیزد، از ما چه چیز خواهد ساخت؟ عمیقاً یک دلقک؛ یک دلقک درباری دردمند دلآزرده که بر دار رفتار خویشتن آونگ است؛ با آخرین لحظههای حیات.
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید