در آن صبح ابری ، شهر همچون شبحی به نظر می رسید. خانه ها بی سایه بودند و کوچه ها را بدبختی فرا گرفته بود؛ به ویژه کوچه ای که در آن شتری برمی خاست تا مسافرانش را به ناگزیر کوچ دهد.
مردی پنجاه ساله به سوی مسجد پیامبر(ص) می رفت. پسرش همچون سایه ای در پی اش بود. آسمان، سنگین از ابر و چشم امام، سنگین از اشک بود. او در برابر مزاری که فرجامین پیام آور را در آغوش گرفته بود، ایستاد. مرد که سراپا سپید پوشیده بود، بسان ابر غمگین به نظر می رسید.
مردمی که در مسجد بودند، از گریستن فرزند محمد (ص) شگفت زده شدند. تو گویی غم، جویباری جاری در پاییز زمان بود. علی در آن جا بود، عطرپیامبران را استشمام می کرد. او کمی جا به جا شد تا برخیزد قدمی به عقب گذاشت؛ اما بار دیگر برگشت و خود را بر قبر افکند. ریشه اش در آن جا بود؛ جایی که محمد (ص) چشمانش را فرو بسته بود چند لحظه گذشت. نا گاه مردی از سجستان گام پیش نهاد و گفت: «سرورم! ولیعهدی فرخنده ات باد.«
ـ مرا رها کن. از کنار نیایم می روم و در غربت می میرم.(60(
مرد مبهوت شد تصمیم گرفت همراه امام برود تا با چشمان خود ببیند که چگونه پیش گویی های وی به وقوع می پیوندد. محمد دست کوچکش را بر شانه پدر گذاشت. پدر برخاست. تو گویی خون تازه ای در رگ هایش جریان یافته بود. امید تازه ای در دلش جوانه زده بود. فاطمه به او نگاه کرد. آن چه او را به برادرش پیوند می داد، تنها احساس خواهری نبود. او به این می اندیشید که زمانه چگونه اطرافیانش را یکی یکی ربوده بود. تو گویی روزگار گرگ دیوانه ای بود که گوسفندان رؤیاهایش را می ربود؛ گوسفندانی که به آسودگی در سرزمین سبز می چریدند. ناگاه خشمی مقدس در دلش سر باز کرد؛ دلی تپنده که به اندازه دنیا بود. امام برخاست. خاک آرامگاه را لمس کرد. پسرش را در آغوش گرفت؛ پسری که پروردگار گفت: «به او در عهد کودکی نبوّت بخشیدیم.» (61(
ـ به تمام وکیلان و طرفداران دستور داده ام تا حرفت را پذیرا باشند و از تو پیروی کنند. تو را به اصحاب مورد اطمینانم شناساندم. (62(
شتربرخاست. کاروان سامان یافت. کشتی های بیابان چهره هاشان را به سوی جنوب کعبه چرخاندند. هنگامی که از سرزمین ثنّیات الوداع گذشتند، پدر به پسر فرمود: «دوست هرکس خرد و دشمنش نادانی اوست. (63) بدان که برترین اندیشه آن است که آدمی خویش را بشناسد. (64(
از نشانه های ژرف اندیشی در دین، شکیبایی ، دانش و سکوت است.
خاموشی دری از درهای فرزانگی است. سکوت، دوستی می آفریند. خاموشی رهنمونی به هر نیکی است.» (65(
یاسر پیشکار، گام فرا نهاد. شنید که امام می گوید: «این مردم در سه زمان بیشتر می هراسند: روزی که متولّد می شوند و جهان را می بینند؛ روزی که می میرند و آن جهان و مردمانش را می بینند و روزی که برانگیخته می شوند و فرمان هایی می بینند که در این جهان نمی بینند. آفریدگار در این سه مورد بر یحیی درود فرستاد و هراسش را برطرف کرد. پس گفت:« و درود بر او؛ روزی که چشم به جهان گشود و روزی که چشم فرو می بندد و روزی که زنده می شود.» (66(
نسیم شمالی وزید و با خود صدای نی چوپانی را آورد. کاروان بیابان را در نوردید و به غدیر خم رسید. مسافران، در نزدیکی خیمه بار افکندند؛ چشمه ای که از پایین صخره ای می جوشید و سپس در درّه ای گسترده رها می شد. مسافرانی که در این جا توقف می کردند تخم خرماهایی را که می خوردند، بر زمین می ریختند. پس از مدتی درختان خرما رشد کردند.(67) ماه از پشت تپه های دور دست بالا آمد. مرد پنجاه ساله با انگشت گندم گونش اشاره کرد و گفت: «این جای پای پیامبر خداست؛ همان جایی است که ایستاد و فرمود: هر که را من مولایم، پس علی مولای اوست. آفریدگارا! دوست بدار کسی را که علی را دوست بدارد و دشمن بدار کسی را که علی را دشمن بدارد.» (68(
خاطره ها درخشیدند. دل های مسافران آرام گرفت؛ گویا آوای رسول آسمانی را می شنیدند. عطر واژه گان مقدس همچنان در آسمان پراکنده بود. آوای جبرئیل شنیده می شد:
ـ امروز دین شما را به کمال رساندم و نعمتم را بر شما تمام کردم؛ زیرا دین اسلام را بر شما پسندیدم. (69(
علی (ع) به خواهرش نگریست. او به ماه بالای تپه ها نگاه می کرد.
علی (ع) گفت: « شنیدم که پدرم از پدر بزرگم امام صادق (ع) نقل کرد: پروردگار حرمی دارد که مکه است. پیامبر (ص) حرمی دارد که مدینه است. حرم امیرالؤمنین کوفه است. حرم ما قم است. به زودی بانویی از فرزندانمـکه فاطمه نام داردـدر آن جا به خاک سپرده می شود. کسی که او را زیارت کند (با داشتن دیگر شرایط)، به بهشت می رود.«
پسرک به عمه اش نگاه کرد؛ عمه ای که همچنان به ماه فراز تپه می نگریست و تو گویی نماز می خواند. او از جایش تکان نمی خورد. نسیم شبانه با دامن لباسش بازی می کرد چندی نگذشت که در آن سرزمین مقدس، آبشاری از نماز جاری شد. واژگانی که از آفریدگار ستایش می کردند، در آن تاریکی رؤیایی غروب می درخشیدند. اندک اندک ستارگان در آسمان آشکار شدند. برخی از کاروانیان هیزم جمع کردند. صدای شکستن شاخه های خشک سکوت شب را می خراشید لحظاتی بعد دو آتشدان روشن شد؛ برای آشپزی و برای نور و گرما. بچه های کوچک به سوی تپه های شنی ـکه بادها آن ها را تراشیده بودندـرفتند تا به بازی های کودکانه بپردازند.
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید