تا حالا به زندگی ماهیهای قرمز توی تنگهای سفره هفتسین دقت کردهاید؟
صبری ایوبوار، تلاشی یوسفوار
ماهی قرمز که به آن ماهی حوضی، ماهی گلی یا ماهی طلایی نیز میگویند اصالتاً اهل سیبری و آسیای جنوب شرقی است اما انسانها آنها را به اقصی نقاط جهان بردهاند. آنان نیز با همهجا انس گرفتهاند، حتی با رودخانههای اروپا.
ماهیهای قرمز در 4-3 سالگی به بلوغ میرسند و در صورت وفور نعمت ممکن است این سن به دوسالگی کاهش یابد و همین نکته کافی است که بفهمیم این موجودات ساکت خانگی حداقل چهار سال میتوانند عمر کنند، اما عمرش را 25، 40 یا حتی 50 سال هم گفتهاند، ماهی گلی در پایان بلوغ بین 15 تا 20 سانتیمتر قد دارد. همین نکته نشان میدهد عمر کوتاه ماهیهای قرمز بر سر سفرههای هفتسین نه از کوتاهی عمر آنان بلکه از ناشیگری ماست. از این ناشیگری هم هر چه بگویم کم است، نه حواسمان به خوراکشان است، نه آبشان و نه جای خوابشان! فکر کردهاید فقط خودتان جای خواب نیاز دارید؟ ماهیها هم جای خواب مخصوص میخواهند، محیط روشن مانع خوابشان میشود و یکی از عوامل مرگشان همین است. مادامیکه در محیط روشن باشند، بیدار میمانند، حتی اگر شبها لامپ را خاموشکنیم و محیط برایشان تاریک شود به تعداد دفعاتی که در طول شب لامپ روشن میشود، آنها را از خواب بیدار کردهایم، برای همین نیاز است کوزه یا ظرفی سفالی، صخرهای سنگی یا مرجانی در تنگشان باشد تا به هنگام خواب بتوانند در جوار آن آرامش لازم را پیدا کنند و از محیط تاریک ایجاد شده استفاده کنند. غذا هم اگرچه همهچیزخوار محسوب میشوند اما حشره و مواد گیاهی غذای اصلی آنان است و درنهایت آب آنان که باید بیشترین سطح را با هوا داشته باشد تا بتواند اکسیژن کافی تأمین کند و زودبهزود تازه شود؛ دمای آن یکباره نباید تغییر کند و یک عالمه نکته ریزودرشت دیگر که چون مقاله درباره روش نگهداری ماهیهای قرمز نیست از خیر آن میگذریم!
برای همین است که آکواریوم را دوست دارم اما ماهیهای شب عید را نه؛ یک عالمه نکته را باید رعایت کنی اما آخرش رهآورد رسم شبهای عید، تنگی کوچک است و عمری کوتاه! رسمی که عدهای معتقدند در ایران عمری هفتادساله داشته و از سنتهای اولیه سفره هفتسین نیست، امسال اما به اصرار خواهرم شش ماهی قرمز خریدیم، همه امکانات رفاهی، تفریحی را نیز بهقدر وسع برایشان مهیا نمودیم؛ منتها نوروز به پایان نرسیده دوتایشان مردند! چون لب به غذا نمیزدند، انگار از این غذاهای آمادهای که ماهیفروشها میدهند دوست نداشتند برای همین انواع و اقسام میوهها را امتحان کردیم. ماهیها اصولاً لایههای نازک خیار را دوست دارند اما اینها نه لب به خیار میزدند نه هویج، سیب، هلو و دیگر اقلام میوه. از شما چه پنهان سیبزمینی آبپز و غیر آبپز را هم امتحان کردیم، بیفایده بود. میآمدند سراغ میوه، نگاهی به آن میانداختند و یکجوری که انگار میخواستند بگویند نپسندیدیم، صحنه را ترک میکردند! حالا رسیده بودیم به نیمههای اردیبهشتماه و فقط یک ماهی، هنوز هم وقتی چیز جدیدی به خانه میآمد حتماً ذرهای از آن مهمان تنگ ماهی میشد. درست است که باید هر دو سه روز یکبار به آنان غذا داد حتی هفتهای یکبار نیز برای او کافی است، اما بیش از یک ماه گرسنگی زمان زیادی بود. در همین ایام نخودفرنگی، باقالا و برخی اقلام اینچنینی را خریده بودیم و همان ابتدا یک نخود و یک باقالا دادیم به او و مشغول کارها شدیم.
آنچه در روزهای بعد شاهد بودیم، بینظیر بود. سطح صاف، صیقلی و شکل کروی نخود آن را برای سرخوردن و فرار مناسب میکرد اما ماهی ما دیگر آنقدر گرسنه شده بود که دست از تلاش برندارد. جدال ماهی با نخود یک هفته زمان برد، همراه با تلاشی بدون توقف، به نخود نزدیک نشده، نخود روی سطح آب قِل میخورد به جلو و ماهی به دنبالش، یک هفته زمان برد تا بتواند پوست نخود را بشکافد و دلی از عزا دربیاورد. بعدازآن گیلاس، هلو، خیار، سیب، سیبزمینی، هویج و یک عالمه خوراک دیگر را خورد اما بیش از هر چیز نخود را دوست دارد.
تلاش بیوقفه و یکهفتهای او بعد ازآن همه ناز و کرشمه که تحویلمان داده بود، هشدار میداد حتی در دنیای حیوانات نیز وقتی برای مدت طولانی و نامعقولی ناز میکنی، مجبور میشوی پس ازآن تلاشی مضاعف پیشگیری! وقتی کلید مشکل را یافت، وقتی فهمید از این تنگ کوچک گریزی نیست، افسردگی و غذا نخوردن چیزی را تغییر نمیدهد دیگر دست از تلاش برنداشت تا به مقصود رسید.
گاهی دلم میخواهد فردا همهچیز درست شود، دلم میخواهد دستی از غیب بیاید و اوضاع را سروسامان دهد، ولی واقعیت آن است که اگرچه توکل دلم را آرام میکند اما تلاش بیوقفه، حفظ روحیه و تلاش دوباره است که مرا به موفقیت میرساند. اگر میانه راه خسته شوی، شاید در یکقدمی موفقیت، خود را تسلیم شکست کردهای! گاهی تلاش نیازمند صبری ایوبوار است برای ادامه مسیر، فکرش را بکن یک هفته تمام بیوقفه به شیئی کروی لب بزنی و سر بخورد! سخت است اما نتیجهبخش.
نان قندی
خریدن ماهیهای قرمز از آن سالی دیگر برایم خوشایند نبود که هر چه ماهی قرمز در بازار فروختند بیمار بود! نوعی بیماری ویروسی که باعث میشد در بخشهایی از بدنشان و معمولاً در محدوده بالهها ابتدا زیر پولکها قرمزرنگ شود بعد هم پولکهای همان قسمت شروع کند به ریختن. بهطورمعمول در این حالت پس از یک هفته تا ده روز ماهی بیچاره میمرد. هیچ دارویی هم برای آنها توصیه نمیشد. قرار دادن در آبنمک یا افزودن برخی قرصها به آبشان چارهساز نبود. ما هم آن سال چند ماهی خریده بودیم و البته سال قبل از آن! سال قبل ماهیها با همان علائم مرده بودند آن سال وقتی دیدم ماهیها بازهم دچار همان بیماری شدهاند، خواستم از توی آب درشان بیاورم، تحمل دیدن درد و رنجشان را نداشتم اما خانواده مانع شدند. ماهیها یکییکی مردند و ماند یکی!
هرروز نگاهش میکردم و حساب میکردم: این هم چند روز دیگر خواهد مرد! شاید همین امروز، شاید وقتی به خانه برمیگردم مرده باشد، اما او زنده بود؛ خردادماه شده بود قسمت بالایی بدنش را نداشت، گوشت قسمت بالای بدنش ذرهذره ریخته بود! امیدی به بهبودش نداشتم، دیدنش هم برایم جز درد چیزی نداشت اما هر بار با خود فکر میکردم اگر قرار بود بمیرد خودش دو ماه پیش مرده بود! هنوز زنده است، گویی هیچ اتفاقی نیفتاده، شنا میکند، با دیدنم توی تنگ بالا و پایین میپرد، غذا را بااشتها میبلعد و دوباره به حضورم واکنش نشان میدهد.
شاید مهمترین دلیل زنده ماندنش این بود که کسی به او نمیگفت «وای، آخی، بمیرم برات، مریضی؟»، «اوه! با این وضعیت چهطوری هنوز زندهای؟»، «حتماً خیلی درد داری!» جملاتی که ما آدمها از سر دلسوزی و ترحم به همدیگر میگوییم اما از تأثیر روانی این جملات غافلیم. این جملات بیش از هر چیزی به بیمار میگوید که تا چه حد وضع او وخیم است، امیدی به زندگی او نیست و درد و بیماری بیش از هر چیزی در زندگی او اهمیت دارد بهقدری که شخصیت او تحت تأثیر آن بیماری است. گاهی یادمان میرود بیماران هم انساناند. دلشان میخواهد فقط کمی با آنان قدم بزنیم، بخندیم، فیلم تماشا کنیم، هلههولههای سالم بخوریم و فقط یادآور شویم اگر کاری داشت یا هر زمان به کمک نیاز داشت، ما هستیم.
یکی از شفایافتگان سرطان که حالا خودش مشاوری برای بیماران سرطانی بود، میگفت: وقتی جواب نمونهبرداری را فهمیدم همه دوستان و آشنایان به دیدارم آمدند، هرکدام بهنوبه خود سعی در تسکینم داشت؛ آنان از این میگفتند که غصه نخورم که خدا بزرگ است که... با هر جملهای که میگفتند در ذهنم تکرار میشد که بیماری لاعلاجی دارم، در این بین یکی از دوستان درحالیکه نان قندی موردعلاقهام را خریده بود به دیدارم آمد و گفت: حوصله داری با هم بریم گردش؟
فرحناز ایوبی
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید